رمان الهه ماه پارت 57

4.5
(16)

 

 

باران شدت گرفته بود..

سام ماهک را به سمت ماشین هدایت میکند…

ترسش از آن بود که زیر بارش باران حالش بدتر شود..

رهگذرها از ترس باران و خیس شدن شتابان در پیاده رو می دویدند..

سام نگاه های خیره و کنجکاو چند رهگذر را روی خود حس میکند که برای جلوگیری از هر گونه مشکل و دردسر احتمالی فوراً عینکش را به چشم میزند..

با اخم در ماشینش را باز میکند..

_بشین..

ماهک در سکوت بی حرف روی صندلی جای میگیرد..

نگاه سام روی چهره ی رنگ پریده اش ثابت میشود..

_اگه حالت خوب نیست میخوای دراز بکشی ..
ماهک سر تکان میدهد..

سرش را به پشتی چرم و راحت ماشین تکیه میدهد و در همان حالت نشسته چشم میبندد..

سام رویه ی اسپرت لباسش را از تن بیرون میکشد و بدن ماهک را با آن میپوشاند و در ماشین را میبند ..

کار یاسین بیش از حد معمول طول کشیده بود ..

موبایلش را بیرون میکشد و بی توجه به سرمای هوا و خیس شدنش زیر باران با یک تیشرت ساده در حالی که شماره ی یاسین را میگیرد خواست به عقب‌ برگردد که به شدت با شخصی بر خورد میکند..

سام سر بلند میکند که سپهر با حالی بد دستش را به نشانه عذرخواهی بالا میگیرد:

_ببخشید..من ..من واقعاً معذرت میخوام ..

سام با اخم به چهره ی مرد جوان نگاه میکند‌‌..

سپهر بدون نگاه کردن به او فاصله میگیرد و در حالیکه پریشان حال به دور خود میچرخد
زیر لب پچ پچ وار مدام با خود زمزمه میکند..

_خودش بود ..مطمئنم اشتباه نکردم ..
ماهکم بود..خیالاتی نشدم ..

هذیان وار و بیمار گون این کلمات را تکرار میکرد..

سام از مرد چشم میگیرد..

سعی کرد توجهی به کوبش بی امان قلبش نداشته باشد ..

عقب عقب میرود ..

نیم نگاهی به شیشه های ماشینش می اندازد..

دودی بودنشان مانع دیده شدن داخل آن میشد..

سعی کرد از پشت شیشه چهره ی معصومش را تصور کند…‌

چرا در اعماق ذهنش ؛ در نقطه ای کور از عمق عقلانیتش ؛‌ حس میکرد آن مرد و پریشان
حالی اش به ماهک ربط دارد.‌.

نفس عمیقی میکشد..

کف هر دو دستش را بالا می آورد و چهره اش را با آن میپوشاند..

سعی کرد افکار درهمش را پس بزند..

تنها یک خیال و فکر احمقانه ای بیش نبود..

چنین چیزی نمیتوانست باشد ..

محال بود..

باران موهای بلوطی خوشرنگش را کامل خیس کرده بود..

آب قطره قطره از لبه ی موهای ریخته شده روی پیشانی اش پایین میچکید..

آشفته دستش را از روی صورتش پایین میکشد و نگاهش را به آسمان میدوزد..

همان لحظه یاسین شتاب زده از در کافه خارج میشود و خیره به رگبار پیش رویش غر میزند..

_اوه اوه چه بارونی شده یهو…

خودش را خم میکند و از ترس خیس شدن با دو خود را به ماشین میرساند ..

با دیدن هیبت خیس از آب سام کنار ماشین ماتش میبرد..

_پسر تو زده به سرت ..؟
بدون لباس ایستادی زیر بارون که چی …؟

سام از او نگاه میگیرد و با ذهنی مشغول ماشینش را دور میزند ..

یاسین شتاب زده در ماشین را باز کرده و خود را روی صندلی پرت میکند..

همزمان با نشستن سام پشت فرمان غر میزند..

_اَه اَه ..این چه وضع آب و هواست ..نه به نیم ساعت پیش که آفتاب داشت فرق سرمون و سوراخ میکرد نه به حالا که داره رگبار میزنه..
دو سه روز همین روند تکرار شه قشنگ ترک ور میداریم میشیم نمونه ی بارز همه از خاکیم و به سوی خاک بر میگردیم…
مثلش همین بود دیگه ماهک..مگه نه؟

ماهک خواست جوابش را بدهد و بگوید مثل نیست و او به کل در اشتباه است اما هرچه کرد نتوانست کلمه ای بر زبان جاری کند..

به ناچار زیر لب هومی زمزمه کرد..

سام اما انگار اصلا در آن دنیا نبود ..

نگاهش به ماشین سپهری بود که کمی جلوتر از آنها پارک شده بود..

سام ماشینش را آهسته از پارک خارج میکند
و قبل از آنکه بخواهد سرعت بگیرد سرش را بر میگرداند و هنگام عبور از کنارش نگاهش روی او که چگونه خسته و نا امید سرش را به فرمان تکیه داده بود می نشیند..

سپهر با پیدا نکردن ماهک انگار همان اندک
کور سوی امیدش را هم از دست داده بود که اینگونه بریده بود …

نگاه سام همچنان از پنجره ی کناری خیره به سپهر بود که همان لحظه پیچیدن صدای بوق های پی در پی ماشینی همزمان میشود با فریاد یاسین..

_مراقب باش ..

سام خیلی سریع به خود می آید و با چرخاندن فرمان ماشین را کنار میکشد ..

ماشین کناری به نشانه اعتراض با بوق های پشت هم از آنها سبقت میگیرد..

یاسین معترض نگاهش میکند:

_بابا جلوت و بپا داری کجا رو نگاه میکنی..؟
نزدیک بود بزنی هممون و بپوکونی..
حواست کجاست..؟

سام آشفته دستش را میان موهایش میکشد و با کلافگی نفسش را بیرون میفرستد..

خودش هم نمی‌دانست که چرا ذهنش اینگونه درگیر آن مرد و نگاه هایش شده..

ماهک که از صدای بوق و فریاد یاسین ترسیده بود با رنگی پریده از بین دو صندلی بدنش را جلو میکشد

_چی شده..؟

یاسین کنایه میزند:

_صحت خواب..چه عجب شما یه کلمه حرف زدی..؟

_خواب نبودم..

_خمار که بودی ..

ماهک حرفی نمیزند و یاسین ادامه میدهد..

_نترس زنده میمونیم.. الحمدلله با تدابیر امنیتی من همه چی به خیر گذشت..

ماهک جسم رنجور خود را عقب میکشد‌.‌.

نگاهش را به خیابان میدهد و در همان حال به خاطر ترسیدنش گلایه میکند..

_با جیغی که تو کشیدی واقعاً هم شانس آوردیم که به خیر گذشت..

یاسین یکه خورده به عقب برمیگردد و با انگشت اشاره به سمت خود اشاره میکند:

_کی ..؟ من ..؟ من جیغ کشیدم..؟
یعنی تو الان به صدای پر جذبه و جذابیت من میگی جیغ ..؟

ماهک حوصله ی کل کل و بحث کردن نداشت اما یاسین با حرف هایش موفق میشود بلاخره لبخندی هرچند ناچیز روی لب های کوچک و حالت دمغ و گرفته ی دخترک بنشاند ..

ذهن ماهک هنوز هم درگیر چهره ی مرد و آن کافه بود..

یاسین باکس قهوه را بالا میگیرد..

_حالا خودمون به درک نزدیک بود این نازنینا حیف شن‌..

به عقب بر میگردد و کیک و قهوه ی ماهک را به سمتش میگیرد..

_بگیرش بچه..موکا و کیک سفارشیتون..

ماهک که میلی به خوردن چیزی نداشت قهوه را از دستش میگیرد و کنار خود روی صندلی قرار میدهد ..

یاسین کمی از قهوه اش را مزه مزه میکند و ماگ قهوه را مقابل چشمانش بالا میاورد.‌.

با ریز بینی و نگاهی آنالیزگر ناچ بلندی می‌گوید..

_ناچ این اون قهوه ی همیشگی که باید باشه نیست..
از همون اول باید حدس میزدم وقتی رضا ومیثم بالا سر کار نباشن قهوه اشون این شکلی از آب در میاد..

ماهک با شنیدن این دو اسم کنار هم ناخودآگاه گوش هایش تیز میشود :

_رضا و میثم..؟

یاسین از کنجکاوی دخترک خنده اش میگیرد :

_آره رضا و میثم..
رضا صاحب همین کافه است و میثم هم مسئول آماده کردن سفارش مشتری ها..
گرچه رضا هم گاهی تو آماده کردن سفارشا بهش کمک میکنه
اما امروز مثل اینکه میثم اصلاً نبود و رضام انگار مهمون داشت که اونقدر سر گرم صحبت باهاش بود که حتی من و ندید..
در نتیجه قهوه های مشتی و پرطرفدار اینجا از شانس امروز تو آبکی از آب در اومدن..

ماهک توجهی به حرف های یاسین نداشت
از همان ابتدای مکالمه شان با نام بردن همان دو اسم ذهنش درگیر شده بود..

ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکند..

_رضا و میثم ..

این دو اسم کنار هم بی اندازه در نظرش مانوس و آشنا می آمد..

نوعی برانگیختگی در  سرش حس میکرد
به گونه ای که انگار این نام ها را قبلاً هم بارها و بارها شنیده و یا به زبان آورده بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x