رمان الهه ماه پارت 70

4.7
(17)

 

سپهر قدم پیش میگذارد..

بوی گوشت سوخته در بینی اش میپیچد و چشمانش روی جسد دو دو میزند..

دستش روی قلبش چنگ میشود..

بیش از آن دیدن آن صحنه را تاب نمی آورد..
دلش بهم میریزد و شتاب زده از اتاق بیرون میزند..

با رسیدن به سرویس طاقت از کف می دهد و با زانو روی زمین می افتد و هرچه دیده بود را بالا می آورد ..

تمام نگرانی ها و دل آشوبه اش را..

تمام تشویش ها و بیم و اضطرابش را ..

بالا می آورد و باز هم خالی نمیشود ..

هنوز تصویر آن صورت سوخته و جمع شده مقابل چشمانش بود..

دستش را به کاشی های یخ زده میگیرد و قامت خمیده اش را به سختی از سرویس بیرون میکشد..

تلو تلو خوران وارد سالن میشود اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانست قدم از قدم بر دارد ..

بیش از آن توان سرپا ماندن نداشت که
در همان حال تکیه زده به دیوار روی زمین سقوط میکند و سد مقاومتش میکشند..

دستش را به صورتش میگیرد و مردانه اشک میریزد ..

آن جسم سوخته مقابل چشم هایش نقش میبندد و بی صدا می‌گرید…

آن پیکر سوخته و بی جان متعلق به دخترکش نبود و او مرده بود تا آن جسد را شناسایی کند..

چشم بسته هم میتوانست چهره ی جگر گوشه اش را تشخیص دهد و صورت آن زن هرچند سوخته و غیر قابل شناسایی هیچ شباهتی به چهره ی عین ماه ماهکش نداشت…

ظاهرش به قدری شکسته و آشفته بود که توجه چند تن از کارکنان روی او جلب شود..

با اینکه دیدن این صحنه ها برایشان عادی شده بود اما همچنان نگاه هایشان با تاسف و ناراحتی روی او چرخ میخورد‌..

یکی از کار کنان که کمی دور تر ایستاده بود
نتوانست تنها شاهد حال بد مرد باشد و متاثر جلو میرود

_آقا حالتون خوبه..؟

سپهر دستش را به صورتش میکشد و
وقتی حرفی نمیزند مرد نگران تکرار میکند:

_آقا..؟

با مکث سر بلند میکند..
نگاه دردمند و گرفته اش را به او میدوزد که مرد نجوا میکند:

_حالتون خوبه..؟کمکی از من بر میاد..؟

_نبود..

مرد متعجب نگاهش میکند..

_چی ..؟

سپهر سر تکان میدهد :

_جسد زنی که از دره پرت شده بود و تو آتیش سوخته بود .. مال ماهکم نبود..

مرد در سکوت نگاهش میکند:

قطره اشکی بی اراده از چشمانش میچکد..

_این یعنی زنده است..مگه نه..؟

مرد غمگین خیره به چشمانی که بغض و درد را فریاد میزد سر تکان میدهد که سپهر ادامه میدهد:

_این یعنی باید خوشحال باشم..
هرچند معلوم نباشه که کجاست..
هرچند ندونم در چه حالیه و حالش خوبه یا بد..
هرچند ندونم بدون ما داره بهش چی میگذره اما
همینکه زنده است..همینکه نفس میکشه..
همینکه جای اون زن ماهکم تو اون اتاق روی اون تخت سرد و فلزی نیست باید خوشحال باشم..

مرد متاثر سکوت میکند..
سپهر بی جان دستش را به دیوار تکیه میدهد
به سختی خواست از روی زمین بلند شود که مرد کمکش میکند:

_اگه کمکی از من بر میاد..

سپهر سر تکان میدهد ..

نمیدانست این چه امتحانی است ..

این چه بلایی بود که به یکباره بر سرشان آوار
شده بود..

خانواده اش از هم پاشیده بود و او حالا آنجا بود تا گم شده اش را از روی جسد سوخته ی انفجار یک خودرو تشخیص دهد …

با آشفتگی و قدم هایی نا موزون از سالن خارج میشود و مرد و نگاه های متاثرش را پشت سرش جا میگذارد..

_پاشو ..اومد بیرون .. زودباش ماشین و روشن کن..

مرد خواب آلود فوراً تکیه اش را از صندلی میگیرد و پشت فرمان صاف مینشیند…
استارت ماشین را میزند و منتظر می ماند..

نگاه هر جفتشان روی سپهری بود که با رنگی پریده و چشمانی سرخ از در پزشکی قانونی خارج شده و به سمت خیابان اصلی میرفت..

_چرا داره میره سمت خیابون.. ماشینش که اینجاست..

مرد خودش را جلو میکشد و عینکش را به چشم میزند..

_نمیبینی مگه ..خودش و داره به زور راه میبره ..
چه برسه بخواد با این وضعش رانندگی هم بکنه..

با توقف تاکسی مقابل سپهر مرد دستش را محکم به داشبورد میکوبد

_ زودباش راه بیفت گمشون میکنیم الان..

مرد فوراً ماشین را راه می اندازد و پشت سر تاکسی حرکت میکند..

_نمیدونم تونسته جسد و با اون وضیع سوختگی شناسایی کنه یا نه؟ به نظرت فهمیده که دختره خواهر زاده اش نبوده ..؟

_نمیدونم..صورتش که قابل شناسایی نبود اصلاً ..
مگر اینکه جواب دی ان ای حاضر بشه اون وقت بفهمه..

تاکسی مقابلشان سرعت بیشتری میگیرد..

_گاز بده.. گمشون نکنی..

مرد حین اینکه دنده را جابه جا میکند پایش را روی پدال گاز میفشارد..

_نترس حواسم هست..

سپس با کمی مکث ادامه میدهد:

_نمیفهمم چی تو سر رئیس میگذره..
بلاخره که دیر یا زود خونوادش میفهمیدن جسدی که تو دره جزغاله شده دخترشون نبوده..
حالا یا با آزمایش یا دی ان ای یا هر کوفت و زهرماری .‌.
پس منظورش از اینکارا چیه..؟
که هم خودش و به دردسر میندازه هم مارو..

مرد کنار دستش پوزخندی میزند :

_خوب معلومه..زجرکشیدنشون ..
مشخص نیست با اینکارا میخواد انتقام بگیره..؟اونم با ذره ذره عذابی که بهشون میده..؟

به این فکر کن که خانواده اش یهو خبر دار بشن دخترشون که چندماه گم شده بود تو یه آتیش سوزی سوخته و جسد جزغاله شدش رو از ته دره پیدا کردن …

به نظرت چه حالی بهشون دست میده..؟

حتی اگه یک روز تا روشن شدن حقیقت طول بکشه و بهشون ثابت بشه اون جنازه دخترشون نبوده بازم کافیه برای اینکه خانواده اش رو از فکر به بلایی که سر بچشون اومده از پا در بیاره..

اگه چند وقت پیش بعد از اینکه بچه ها وارد خونه ی اون پسره شدن موفق میشدن اون دخترو بدون درگیری از خونه اش بیرون بکشن
و محافظای پسره نمیریختن تو خونه تا دختره رو نجات بدن الان به جای جسد یکی دیگه الان واقعا جسد سوخته ی اون دختر تو سرد خونه بود..

همان لحظه با پیچیدن ناگهانی تاکسی در یک خیابان مرد فورا فرمان را پیچاند و حینی که نگاهش را به جاده دوخته تا آنها را گم نکند
با تاسف سرتکان میدهد:

_دلم برای خلیل بدبخت میسوزه..
این وسط اون و زنش بی گناه تو این آتیش سوزی قربانی شدن و سوختن..

 

_بی گناه..؟انگار یادت رفته تاوان نافرمانی از دستور رئیس چیه..؟
رئیس تاوان اشتباهات خلیل و با گرفتن جون خودش و زنش گرفت..

پر استرس لبش را میجود:

_از وقتی شنیدم چطور خلیل و با زجر کشت ترسم ازش ده برابر شده ..
به خدا این مرد انقدر ترسناک و پر از کینه است که هر لحظه میترسم نکنه ناخواسته اشتباهی ازم سر بزنه و اون بخواد بلایی سرم بیاره..

با این حرف بر میگردد و نگاه مضطربی به رفیقش می اندازد که عینکش را بر میدارد و نفسش را فوت مانند بیرون میفرستد..

سپس دستش را بلند میکند و درحالیکه به مقابل و ماشینی که سپهر در آن بود اشاره میکند زمزمه میکند:

_پس حواست و خوب جمع کن و کاری که بهت سپرده رو درست انجام بده که ایندفعه به جای خلیل نخواد منو و تو رو قربانی کنه..

با این حرف مرد ترسیده و مضطرب نگاهش را به مقابلش میدوزد:

هیچکدام نمی دانستند که رئیسشان چه نقشه هایی در سر دارد ..

آنها تنها مجبور به اطاعت از او و اوامرش بودند و این وسط اگر خطایی از هرکدامشان سر میزد تاوانش را با دادن جان خود و عزیزانشان میپرداختند..

زخمی که رئیسشان از گذشته ها خورده بود به قدری کاری بود که به هیچ کس رحم نکند حتی به نزدیک ترین افرادش..

برای هزارمین بار نگاهش را به عقربه های ساعت میدوزد

تنهایی و سکوت وهم آور خانه به نگرانی اش دامن میزند..

سه ساعتی میشد که شکوفه رفته بود و او به امید بازگشت سام تمام این سه ساعت را خیره به عقربه های ساعت در سالن نشسته بود..

تنها ماندنش در آن خانه ی درندشت برایش مثل عذاب بود..

با دیدن عقربه ها که ساعت ده را نشان میداد بیش از آن صبر نمیکند نگران به طرف موبایلش میرود و شماره ی یاسین را میگیرد..

بعد از چند بوق بلاخره صدایش در گوشی میپیچد..

_چه عجب ماهک خانوم.. یاد ما کردی..؟

_یاسین..؟

لحن پراز تشویش و اضطرابش نگرانش میکند:

_چیشده..؟

_سام پیش توعه..

_نه مگه نیومده خونه ..

_ازش خبر داری از صبح که اومده شرکت هنوز بر نگشته..همیشه سر ساعت هفت خونه بود ولی الان ساعت از یازدهم گذشته ..

_شاید جایی درگیره ..زنگ زدی بهش..؟

_آره ولی جواب نمیده..

_باشه نترس من الان میام اونجا..

موبایلش را روی مبل پرت میکند و نگران در سالن قدم میزند..

هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکند و هر آن منتظر خبری از او است ..

بیشتر از یک هفته از زمانی که از لواسان برگشته بودند میگذشت ..
یک هفته ای که رفتار سام زمین تا آسمان با قبل فرق کرده بود ..
کم حرف شده بود از او فاصله میگرفت و ساعت هایی که در خانه بود تماماً در اتاقش سپری میکرد..
اما در تمام این مدت هچوقت سابقه نداشت که تا این موقع شب از خانه بیرون باشد..

با به صدا در آمدن زنگ خانه درجا میپرد و
با فکر به اینکه سام پشت در است با دو خودش را به آیفون میرساند و دکمه را میزند اما
با دیدن تصویر یاسین از پشت نمایشگر همانجا وا میرود..

آنقدر مضطرب بود که به این فکر نکند سام همیشه با ریموت در را باز میکند

یاسین نگران داخل میشود ..

ماهک به طرفش میرود:

_تونستی ازش خبری بگیری ..؟

_زنگ زدم ولی جوابم و نمیده ..

نگاهش را در سالن میگرداند
_شکوفه نیست..؟

_ کلی منتظر موند تا سام برسه بعد بره ..
وقتی دیدم خیلی دیر کرده خودم فرستادمش ..

یاسین با تلفنش مشغول شماره گرفتن میشود که پر استرس میپرسد..

_مگه شما امروز باهم شرکت نبودین ..؟

بدون آنکه سر بلند کند جوابش را می دهد :

_نه..

_یعنی چی؟شما که همیشه باهم بودین..

یاسین تلفن را کنار گوشش میبرد و در همان حال لب میزند:

_ سام امروز اصلا نیومده شرکت..

وا رفته نگاهش میکند..

_پس کجاست که حتی تلفنشم جواب نمیده..؟

یاسین بدون آنکه موبایل را از گوشش فاصله دهد کلافه لب میزند:

_یه دقیقه آروم بگیر دختر.. برای چی انقدر نگرانی..
بچه که نیست‌ گم بشه نزدیکه سی سال سن داره..
حتماً یه جایی رفته موبایلش آنتن نمیده..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x