رمان الهه ماه پارت 71

4.4
(25)

 

این حرف ها را زده بود تا ماهک را آرام کند
درحالیکه خودش خیلی خوب میدانست سام کسی نبود که بی خبر بخواهد جایی برود ..

ماهک با استرس از او نگاه میگیرد..

حق با او بود..چه دلیلی داشت که بخواهد تا این حد نگران حالش باشد ..

اصلا این موضوع چه ارتباطی به او داشت..
شاید دلش خواسته بود یک روز را تنها باشد یا با شخص خاصی سپری کند..

همیشه که نمیتوانست طبق چهارچوب و قوانین خاصش عمل کند..

میشد گاهی هم مثل امروز از صبح به شرکت نرود و تا دیر وقت هم به خانه برنگردد و به هیچ یک از تماس هایش هم پاسخ ندهد..

یاسین همانطور که شماره ی رهام را میگرفت زیر چشمی او را زیر نظر داشت ..

متوجه حالت گرفته ی چهره اش شده بود ..
فکر کرد شاید به خاطر تشری که زده ناراحت شده خواست از دلش در بیاورد که همان لحظه صدای رهام را از پشت خط میشنود..

_ باز چیشده این وقت شب مثل عجل معلق آوار شدی سرم..

_دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میگم..از سام خبر داری..؟

_سام..؟
نه ..صبح یه چند باری بهش زنگ زدم که بیاد برای امضای قرار داد ولی وقتی جوابمو نداد منم دیگه بیخیال شدم..

سپس با خنده اضافه میکند:
_چطور مگه..؟نکنه گم شده..

یاسین بی توجه به لحن شوخ و پرخنده اش میپرسد:

_قرار داد..؟
کدوم قرار داد منظورته..؟

_قرار داد شراکتمون با دبی و میگم..
همه ی کارها انجام شده فقط مونده پایین صفحه اش به امضای جناب آریا مزین بشه البته اگه بشه پیداش کرد قبل از اینکه طرف از دستمون بپره ..؟

_چطور؟

_یارو برای فردا پرواز داره اگه تا عصر متن قرار داد و به دستش نرسونیم پروژه پر‌‌‌…

یاسین اخم میکند

این قرار دادشان را به کل فراموش کرده بود..
توافق ها در غیاب سام توسط او و رهام انجام شده بود و تنها مانده بود امضای سام پای برگه ها ..

_طرف که ده روز دیگه تاریخ پروازش بود به این زودی میخواد برگرده ..؟

_مثل اینکه حواست نیست پسر..بیشتر از یه هفته است که از امضای قرار داد میگذره ..

_مگه امروز چندمه..؟

_بیست و پنجم..

با شنیدن تاریخ ماتش میبرد
انگار به گوش هایش شک دارد

_چندم..؟

رهام بی حوصله شمرده تکرار میکند:
_بیست و پنجم..بیست و پنج دی

مغزش سوت میکشد و با بیچارگی دستش را به سرش میگیرد:
_وااای

_چیشد؟

چطور تا آن لحظه نفهمیده بود..؟

رو به ماهک میکند:

_ سریع تر حاضر شو …

ماهک‌ پر از تشویش به طرفش میرود :

_فهمیدی کجاست؟

_آماده شو خودت میفهمی..

ماهک گیج و گنگ بدون توجه به سوالاتی که در مغزش چرخ میخورد عقب گرد میکند و به طرف پله ها میرود..

صدای رهام از پشت خط بلند میشود:

_میشه به منم بگی چه خبره؟
سام از صبح کجا گذاشته رفته..؟

یاسین پلک میبند..
به آرامی نجوا میکند:

_بهشت زهرا ..

دقایقی پشت خط سکوت میشود..

یاسین گرفته ادامه میدهد:

_امروز سالگرد خواهرش بوده..
همون روزی که تو تصادف کشته شده…

بینشان دقایقی سکوت میشود و کمی بعد صدای گرفته ی رهام را از پشت خط میشنود ..

_میخوای منم بیام..؟

_نیازی نیست فقط میخوام مطمئن شم خوبه یا نه ..؟

_ماهک چی..؟

_با خودم میبرمش نمیتونم تو خونه تنهاش بزارم ..

_اگه اتفاقی افتاد خبرم کن..

همزمان با پایین آمدن ماهک تماس را قطع میکند و رو به او لب میزند..

_تو ماشین منتظرتم…

*

خیره به سنگ سفیدی که به سختی از بین رزها ی سرخ و سفید مشخص بود دستش را پیش میبرد..

با ملایمت گلبرگ هارا کنار میزند و با نمایان شدن اسم حک شده روی آن انگشتانش را نوازش وار روی اسمش میکشد :

_چند سال شد..؟حسابش و داری..؟

زانووانش به گز گز می افتد ..
پاهایش را روی خاک سرد جا به جا میکند و لبخند دردناکی میزند:

نمیدانست چند ساعت است که آنجا نشسته…
زمان از دستش در رفته بود ..

خورشید هنوز سپیده نزده بود که با بی قرار ترین حالت ممکن خود را به آنجا رسانده و تا الانی که هوا تیره و تار شد در مقبره نشسته بود..
هر سال کارش همین بود..

هر سالی که بیست و پنج دی ماهش یادآور حادثه ای بود که کل زندگی اش را از هم پاشیده بود ..

با او لحظه به لحظه ی خاطرات گذشته را مرور میکرد..
بغض کرده بود لبخند زده بود..درد کشیده بود حسرت خورده بود..

_میدونی چند ساله تنهام گذاشتی‌‌..؟

حجم سنگینی که بیخ گلویش چسبیده بود راه نفس کشیدن را برایش سخت میکرد ..

_میدونی چند ساله من پا توی اون شهر نفرین شده نذاشتم..؟

صدایش خش برداشته بود..

_درست از وقتی که برای همیشه چشمات و بستی ..

لب هایش را بهم میفشارد با درد دست روی اسم دردانه اش میکشد:

_ شهری که توش قد کشیدم ..بزرگ شدم..
شهری که عاشقش بودم؛ بعد رفتن تو برام غیر قابل تحمل شد.. میدونی چرا؟

مکث میکند سیبک گلویش تکان میخورد..

_ چون گوشه گوشه اش بوی تو رو میداد…

دلتنگی قلبش را میفشارد…

_میدونی چند ساله مامان بابا رو ندیدم..؟
از بعد اون روز نحس ..
بعد از اینکه دکترا تو رو با چشمای بسته و جسم بی جون از اتاق عمل بیرون آوردن..

اون روز به چشم دیدم که چطور کمرشون شکست..
دیدم چطور پیر شدن..

از بعد اون روز دیگه روم نشد تو چشماشون نگاه کنم..روم نشد منی که باعث و بانی مرگ عزیزترینشون بودم راست راست جلوشون راه برم و بشم آینه ی دق..

با آشفتگی دستش را به صورتش میکشد و با یادآوری آن روز پر بغض لب میزند:

_تو بخشیدیم مگه نه..

دستش روی خاک سرد مشت میشود و درد میکشید:

_تویی که جونت واسه داداش سامی ات در میرفت بگو که بخشیدیم..

بغضش هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشود و صدایش دورگه تر ..

_بگو تا شاید این دل تیکه پاره آروم بگیره..

نگاه تارش روی شمعی که تا انتها سوخته بود مینشیند..

شمع دیگری بیرون میکشد و مشغول روشن کردنش میشود.‌.

صدای شر شر باران را از بیرون میشنید…

آنقدر گرم صحبت با دردانه اش بود که حتی نفهمید کی باران گرفت..

_اومدم یه خبر بهت بدم…

شمع های سوخته را از جا شمعی بیرون میکشد

_گمونم شنیدنش خوشحالت کنه ..

شمع روشن را در جا شمعی فیکس میکند..

با بغض لبخند میزند:

_میدونم الان از کنجکاوی دل تو دلت نیست که بدونی خبرم چیه .. ؟

غده ی سرطانی بیخ گلویش را به سختی فرو میدهد:

آهسته سرش را پیش می برد و نزدیک به سنگ قبر درست جایی نزدیک به گوش های دردانه اش با صدایی آرام و پچ پچ وار به گونه ای که کسی غیر از خودشان دوتا صدایش را نشنود لب میزند:

_ فکر کنم عاشق شدم..

سر بالا میگیرد
خیره به سنگ قبر خالی میخندد و قطره اشک مزاحمی که به سختی جلوی ریزشش را گرفته بود راه خود را از میان چشمان خوشرنگش باز میکند و روی ته ریش مردانه اش محو میشد..

_میشناسیش…
اصلا این خودت بودی که باعث شدی اون دختر وارد زندگیم بشه… به این زودی یادت رفته..

 

صدای بارش باران توجهش را جلب میکند
با دقت گوش میسپارد..
حواسش را به شر شر آبی که از بیرون مقبره شنیده میشد میدهد..

_میشنوی..؟
داره بارون میباره..درست مثل همون شب..

دستش را نوازش وار روی سنگ سفید میکشد:

_ تصادف کرده بود..درست مثل تو..
وقتی رسیدم اونجا که یه عوضی از قبل بهش زده و در رفته بود..

با یادآوری آن روز ناخودآگاه چهره در هم میکشد..

_کف خیابون پر از خون بود مثل چندسال پیش …

نگران سر تکان میدهد انگار تمام صحنه ها همان لحظه جلوی چشمش بود :

_اون لحظه ترسیدم..فکر نمیکردم دووم بیاره …
خیلی ظریف و ریزه میزه بود ..حتی فکرشم نمیکردم با اون همه خونی که از دست داده زنده بمونه ..
خواستم رهاش کنم و برم‌ اما نشد.. نتونستم ..
یعنی تو نذاشتی..
تمام مدت چهره ات جلوی چشمام بود..
واسه اولین بار بعد سیزده سال…
همون برام شد یه نشونه ..یه نشونه که برگردم..
که شاید بتونم جونش و نجات بدم..
رسوندمش بیمارستان..اما حتی یه درصدم احتمال نمیدادم که زنده بمونه و زندگیم باهاش گره بخوره..

تلخ خندی میزند:

_اگه تا چند وقت پیش یکی بهم میگفت یه روز یه دختری میاد تو زندگیت که قلب یخ زده ات و عاشق خودش میکنه جوابش فقط یه نیشخند سرد بود و نگاه پر تمسخرم اما حالا..

پر درد میخندد:

_میخوای بیشتر ازش برات بگم ..؟

سرش را نزدیک میبرد و برق اشک چشمانش را تار میکند:

_خوشگله..

مکث میکند..

چهره ی خاص و دلنشینش پشت پلک هایش جان میگیرد و او در صدد تصحیح جمله اش بی اراده لب میزند:

_خیلی خوشگه..
یه معصومیت خاصی تو نگاهشه که آدم و دیوونه میکنه

با درد پشت پلکش را میفشارد و تلخ و پر بغض میخندد..

یاد روزهایی می افتد که در شرکت بود و بی اراده سمت دوربین کشیده میشد و برای دیدنش ساعت ها پای لب تاپ مینشست ..

_گاهی شیطون و تخسه گاهی ام لجباز و یکدنده
اکثراً هم درحال ورجه وورجه است..

خنده اش میگیرد..

_باورت نمیشه اگه بگم وقتایی که خونه نیستم چه شیطنتایی میکنه..

باران شدت گرفته بود ..

_نمیدونم از کی ولی از یه زمانی به بعد هر وقت خواستم ترانه بنویسم فقط صورت اون بود که میومد جلوی چشمام..

مکث میکند ..

_چند روزه دائم با خودم کلنجار میرم ..
همش ذهنم مشغوله..
که اگه نامزد داشته باشه..
که اگه قبلا ازدواج کرده باشه..
اگه یکی دیگه تو زندگیش باشه ..اگه عاشق کس دیگه ای باشه…
هزارتا اما و اگری که هیچ جوابی براشون ندارم‌…

نفسش را درمانده بیرون میفرستد:

_هربار خواستم فاصله بگیرم ازش ولی نتونستم..نمیشه..

چشم میبندد:
_دوستش دارم..
دوستش دارم و با اینکه هر روز جلوی چشممه ولی نمیتونم هیچ کاری کنم..

سر تکان میدهد:

_میدونم خودخواهیه ولی گاهی آرزو میکنم کاش هیچکس و نداشته باشه..

همان لحظه رعد و برقی میزند..
نگاهش را از دریچه ی باریک مقبره به بیرون میدهد..

شمع ها درحال سوختن بودن و مقبره از نور کمشان که هر لحظه به خاموشی میرفت تاریک و روشن میشد …

_یادته بچه که بودیم شبا وقتی میترسیدی میدوییدی تو اتاقم و به زور خودت و تو بغلم جا میکردی..؟

سیبک گلویش تکان میخورد..

_میخوام بغلت کنم به یاد گذشته ها ..

با بغض خم میشود دستش را از روی سنگ سرد و یخ زده رد میکند و درمانده سرش را روی آن میگذارد ..

قلبش از سردی و سختی سنگ آتش میگیرد..
از اینکه باید به جای دردانه اش سنگ قبرش را در آغوش بگیرد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x