رمان الهه ماه پارت 76

4.4
(26)

نمیتوانست تنها بماند..

در این لحظه عجیب دلش میخواست کسی را کنارش داشته باشد..

کسی که بتواند سر روی شانه هایش بگذارد و بدون خجالت و ترس از قضاوت شدن از ته دل بگرید..

از خوابهایش بگوید..از ترس هایش..
از تصاویر محو و آشنا ی درون رویاهایش‌ و از کابوس هایش..

از دل آشوبه و نگرانی ای که بعد از کابوس هایش به سراغش می آمد و از جزء به جزء ترس هایی که با هربار چشم بستن با روح و تنش عجین میشد..

عجیب در وجودش احساس خلاء میکرد
دلش سخت گرمای محبتی آشنا را طلب میکرد..
مثل آغوش گرم یک مادر ؛ یا شانه های محکم یک پدر..
دلش گرمای وجود یک خانواده را طلب میکرد..

کسانی که حتی با حس حضورشان هم آرام گیرد و تمام ترس هایش پوچ شود ..
و چه بد که در این لحظه هیچ کدامشان را نداشت..

دخترک چیزهایی را در اعماق وجودش طلب میکرد که زمانی از آن سیراب بود..

سیراب از محبت و عشق پدر و مادری که حالا  ماه ها بود از آنها دور افتاده بود و حتی چهره هایشان را هم به خاطر نمی آورد و نمیدانست که اصلا خانواده ای دارد یا نه‌‌‌..

به قدری گیج بود که نفهمید کی وارد راهرو شد و وقتی به خود آمد که خود را مقابل در اتاق او دید..
اتاق تنها پناهش در این روزها..

با تردید نگاهی به دستگیره ی در می اندازد..

اینکه نیمه شب بود و به احتمال زیاد او در خواب به سر میبرد باعث میشد که بخواهد از تصمیمش صرف نظر کند..

خواست عقب گرد کند اما اگر بر میگشت مطمئن بود از دلشوره و حس بدی که گریبانش را گرفته بود تا صبح نمیتوانست حتی پلک روی هم بگذارد..

کوتاه چشم میبندد..
تردیدش را کنار میگذارد و
در یک حرکت آنی با کشیدن دستگیره ی در داخل اتاق میشود…

اتاق بزرگش با نور ملایمی روشن شده بود‌..
با پاهای برهنه کورمال کورمال جلو میرود..

نگاهش روی تخت بزرگ و کلاسیکش که وسط اتاق به چشم میخورد می افتد..

سام را میبیند که پشت به او روی تخت دراز کشیده بود ..

نزدیک تخت می شود و با دیدنش لب میگزد..
خواب بود و باید چه میکرد..؟

با حالی زار لعنتی به بی فکری اش میفرستد ..

کف دستانش عرق کرده بود ..

بی اراده بالشت را محکم تر در آغوش میفشارد و انگشتان پایش را روی پارکت جمع میکند..

از فکر به اینکه شب را باید به تنهایی سر کند استرس گرفته بود و هیچ یک از اعمالش دست خودش نبود..
همان دم با تکان خوردن سام روی تخت به خودش می آید و خشکش میزند ..

سام که با پیچیدن عطر دخترک زیر بینی اش تا حدودی هشیار شده بود به پهلو میچرخد..

لای پلکش را کوتاه باز میکند و با دیدن او
آنهم در این فاصله ی کم و ایستاده کنار تختش چهره درهم میکشد..

گمان کرد از فکر و خیال زیاد دیوانه شده که خیال دخترک حتی در خواب هم دست از سرش بر نمیدارد..

کلافه پلک روی هم میبندد و بلافاصله زمزمه ی لرزان دخترک به آرامی در گوشش مینشیند که
پچ پچ وار زیر لب با خودش زمزمه میکرد ..

_ترو خدا چشمات و نبند..

اخم هایش با شنیدن صدایش درهم میشود و نیم خیز شدنش روی تخت همزمان میشود با عقب رفتن دخترک..

_ماهک..؟

دخترک خجالت زده چشم میدزد..
بالاتنه ی ورزیده و عضلانی اش بدون هیچ پوششی کاملاً برهنه مقابلش بود..

_ببخش..بیدارت کردم..

سام گیج و شوکه از دیدن او پشت پلکش را میفشارد..

انگار حضورش را در این اتاق و مقابل تختش باور نداشت..

_چرا نخوابیدی؟

با این سؤال ماهک بغض کرده لب ورمیچیند..

_نتونستم..

نگاه سام روی چهره ی معصوم و زیبای دخترک میچرخد..

دخترک با آن موهای پریشان و پیراهن کوتاه سفید رنگ بدجوری دل از او میبرد..

با صدایی که به خاطر خواب دورگه شده بود لب میزند:

_بازم کابوس..؟

ماهک آهسته سر بلند میکند..
گیج میپرسد:

_از کجا فهمیدی..؟

سام نفسش را بیرون میفرستد..

احوال دخترک را بهتر از خودش میشناخت..

میدانست به خاطر ترسش است که این وقت شب به او پناه آورده است …

_ترسیدی..؟

ماهک معصومانه سرش را بالا و پایین میکند ..

با یادآوری جیغ وفریاد هایش در دل خواب قطره اشکی از گونه اش روان میشود و پر بغض لب میزند:

_خیلی…

دلش برای آن لحن مظلوم شده و صدایش میرود..

صورت خیسش نشان از اشک هایی داشت که در دل خواب ریخته بود با این حال جدی لب میزند:

_خوب..؟
چرا اومدی تو اتاق من…؟

با سوالی که میپرسد ماهک دست و پایش را گم میکند‌..

تمام سعیش را کرده بود که نگاهش به عضلات برجسته ی تنش نیفتد و فقط روی چشمان خمار عسلی رنگش تمرکز کند..

جان میکند تا حرفی که میخواست را به زبان بیاورد..

_خوب..راستش..

سام بی حوصله زمزمه میکند:

_حرفتو بزن..

ماهک با تردید نگاهش میکند:

_میشه من..امشب..پیشت بمونم..

همزمان با اتمام جمله اش اخم ملایمی روی پیشانی سام جا خوش میکند..

ماهک از حالت نگاه خیره و سکوت ادامه دارش دستپاچه لب میزند:

_ا..اگه..اگه..مزاحمتم..

جمله اش را ادامه نمی دهد
ته دلش احساس سربار بودن میکرد و چه حسی بدتر از این که همیشه گریبانش را میگرفت..

در دل خدا خدا میکند سام واکنشی نشان دهد ؛ در جوابش چیزی بگوید یا حداقل مخالفتش را اعلام کند اما با ادامه دار شدن سکوت و نگاه خیره و ممتدش بهتر میبیند عقب گرد کند که همان لحظه صدایش بم و جدی درگوشش مینشیند..

_نیستی…

سرجایش ثابت میماند ..
پاهایش از حرکت می ایستد و انگار سرا پا گوش میشود برای شنیدن ادامه حرفش..

سام که به آرامی از تخت پایین آمده بود مقابلش می ایستد و آهسته لب میزند:

_مزاحمم نیستی

چشمان سبز رنگش در میان هاله ای از اشک میدرخشد:

_مگه نمیخواستی امشب کنار من بمونی..؟

ماهک گیج نگاهش میکند..

_چرا ولی سکوتت؛
من فکر کردم …

سام دستش را در جیب گرمکنش فرو میبرد و با چشم و ابرو به بالشتی که ماهک محکم به سینه چسبانده بود اشاره میکند و میان کلامش میپرد …

_وقتی با اینا اومدی فکر میکردم مخالفت یا موافقت من تاثیری تو تصمیمت نداشته باشه..
ولی انگار اشتباه میکردم..

ماهک حرصی نگاهش میکند و پیش از آنکه حرفی بزند از میان دریای انباشته شده میان چشمانش قطره اشکی آزادانه سر میخورد و روی گونه اش راه پیدا میکند …

سام دستش را پیش میبرد..
نگاهش را به صورتش میدوزد و سرانگشتانش بی اراده نم اشک را از گونه اش پاک میکند ..

ماهک سعی کرد توجهی به کوبش قلبش نداشته باشد..

سام او را به سمت تخت هدایت میکند..

دخترک مانند عروسکی کوکی به دنبالش کشیده میشود
و با فشار آرامی که دستان سام به شانه هایش وارد میکند به آهستگی روی تخت می افتد..

ماهک خودش را کمی بالا میکشد تا از حالت دراز کش در بیاید و به آرامی لب میزند

_پس خودت..؟

سام خم میشود تا لحاف را روی بدنش بالا بکشد و با دیدن حالت نشسته اش روی تخت پوف کلافه ای میکشد..

_خودم چی..؟

ماهک گیج به تختخوابی که حالا او روی آن نشسته بود نگاه میکند و لب میزند..

_خودت کجا میخوابی ..؟

سام دقایقی در سکوت به چشمانش نگاه میکند..

نفس عمیقش را بیرون میفرستد و همزمان با فشردن شانه هایش درحالیکه او را روی تخت میخواباند لب میزند..

_دو دقیقه آروم بگیر ..

ماهک حرف گوش کن دراز میکشد..

گمان کرد سام تختش را تماماً در اختیار او گذاشته و خودش قرار است روی کاناپه موجود در گوشه ی اتاق بخوابد و عذاب وجدان جلو جلو خرش را میگیرد …

اما حس عذاب وجدانش زیاد هم ادامه پیدا نمیکند ..

کمی بعد تشک تخت تکان میخورد و وقتی سرش را برمیگرداند سام را میبیند که کنارش دراز کشیده است..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x