رمان الهه ماه پارت 78

4.3
(14)

 

ماهک با همان لبخندشیطان گوشه ی لبش
سر تکان میدهد..

_ناچ

شیطنتش گل کرده بود انگار
و خدا میدانست سام از این حالتش چگونه بی طاقت می شد..

_زبونتم موش خورده..؟

ماهک تا خواست دهان باز کند سام انگشتش را تهدید آمیز مقابلش میگیرد..

_درست جوابمو بده …

ماهک خنده اش را آزادانه رها میکند و با شیطنت زبانش را بیرون میکشد:

_خیر زبونم سالمه..

سام با اخم ملایمی از او نگاه میگیرد و درحالیکه اورکتش را چنگ میزند به در اتاق اشاره میکند:

_شیطنت بسه دیگه ..عجله کن باید زودتر حاضرشی‌ دیره..

ماهک متعجب از روی تخت پایین میپیرد و مقابلش می ایستد:

_مگه قراره کجا بریم..

تمام حواس سام پرت دیدن دخترک در آن پیراهن کوتاه صورتی رنگ میشود و سوالش را که بی جواب میگذارد
ماهک سرش را خم میکند و دستش را مقابل صورتش تکان میدهد:

_سام ..؟

صدایش او را به خود می آورد..

با تک سرفه ای به آنی چهره درهم میکشد و جدی لب میزند..

_ پایین منتظرتم..

میگوید و قبل از آنکه ماهک کلمه ای بر زبان براند از اتاق خارج میشود و او را مبهوت برجای میگذارد..

ماهک به دنبالش از اتاق بیرون میرود:

_وایسا..خوب باید بدونم کجا قراره بریم که آماده شم..

 

 

 

ماهک به دنبالش از اتاق بیرون میرود:

_وایسا..خوب باید بدونم کجا قراره بریم که آماده شم..

سام نرسیده به پله ها به طرفش بر میگردد:

_امروز چند شنبه است…؟

_شنبه..

_خوب..؟

ماهک گیج و نامفهوم نگاهش میکند:
_خوب..

سام از گیجی دخترک سر تکان میدهد:

_ چطور ممکنه یه دانشجو از شروع ترم جدیدش بی خبر باشه ..؟

ماهک که تازه متوجه منظورش میشود از بی حواسی اش لجش میگیرد و خنده ی پر حرصی صورتش را پر میکند

_آره راس میگی انگار امروزه..

سام در سکوت نگاهش میکند و ماهک ادامه میدهد
_ولی من نمیتونم باهات بیام..

سام به آنی چهره درهم میکشد:

_دلیلش..؟

ماهک سرخم میکند و درحالیکه با انگشتانش ور میرود جوابش را میدهد:

_آخه بچه ها باهم هماهنگ کردن که تا قبل از حذف و اضافه هیچکدوم از کلاسارو شرکت نکنیم ..

سام تای ابرویی بالا می اندازد و به تمسخر سرتکان میدهد‌:

_جداً..

ماهک لبش را به دندان میگیرد و انگشتش را دور موهایش میپیچد :
_باور کن خیلی دلم میخواست باهات بیام ولی میترسم بچه ها ناراحت شن که زیرآبی رفتم..
میدونی که همینجوریشم بخاطر تو بهم مشکوکن..

سام به سختی نگاهش را از او میگیرد و با نفس عمیقی بر میگردد:

_خیلی خوب هر طور مایلی…

ماهک به دنبالش روان میشود:

_با این حال بازم میری دانشگاه..؟
فکر نکنم دانشجوهای ترم بالایی هم سر کلاسشون حاضرشنا..؟
به نظرخودت نری بهتر نیست ..؟
یه امروز و لااقل بمون خونه استراحت کن..

پشت سرش راه میرفت و یه ریز و پشت هم حرف میزد…
مشخص بود که به یک نحوی قصد دارد او را در خانه نگه دارد و مانع از رفتنش شود..

سام سعی کرد توجهی به پیشنهاد وسوسه انگیز دخترک نکند
کلی کار سرش ریخته بود که باید انجامشان میداد ..

از طرفی باید با گروه ارکستر هماهنگ می کرد تا هرچه زودتر برای کنسرتشان آماده شوند..

کلی از تمریناتشان مانده بود وگرنه که از خدایش بود در خانه بماند و ساعتها با او وقت بگذراند..

_امروز کلاس ندارم قصد داشتم برسونمت دانشگاه و برگردم کارخونه که انگار منتفی شد ..
تایم کلاسای منم از فردا شروع میشه ؛ ولی اینطور که بوش میاد انگار هماهنگ شدین که هیچ کلاسی رو شرکت نکنید..

_خودمم دلم نمیخواد ولی مجبورم
این تصمیمیه که کل بچه ها با هم گرفتن و به تنهایی نمیتونم مخالفت کنم..

سام در سکوت و معنادار نگاهش میکند:

_با استادای دیگه کاری ندارم ..اینکه دانشجوهای دیگه هم چیکار میکنن همینطور..
ولی تو کلاس من شما هیچوقت نمیتونی غیبت کنی.. اینو یادت نره..

_یعنی چی..؟

سام بدون اینکه جوابی بدهد برمیگردد ..

_سام..؟

_شکوفه میزو چیده..
صبحونه ات رو کامل میخوری..

ماهک با همین یک جمله میفهمد که دلش نمیخواهد بحث را ادامه دهد

با چهره ای گرفته از بالای پله ها پایین رفتنش را نگاه میکند:

_زود برمیگردی..؟

درجایش متوقف میشود..
دخترک امروز آمده بود تا به هر نحوی پای رفتنش را سست کند انگار..

با گذر از آخرین پله وارد سالن میشود
اورکتش را از روی آرنجش برمیدارد و درحالیکه آن را تن میزند جوابش را میدهد..

_ امروز سرم یکم زیادی شلوغه..
سعیم و میکنم ولی بهت قول نمیدم ..
شاید تا ساعت هفت برگردم شایدم دیرتر  ..
به هر حال به شکوفه سپردم تا اونموقع کنارت بمونه ..

چهره ی ماهک با شنیدن حرف هایش به وضوح درهم میرود..

وقتی او اینگونه میگفت یعنی حتما دیر می آمد..
با چشمانی دلخور نگاهش میکند..
سام به سختی از چهره گرفته اش دل میکند …
این روزها ترک خانه برایش عذاب بود و دل کندن از دخترک عذاب آورتر ..

 

ماهک پکر و گرفته بالای پله ها می ایستد و به محض خروجش از سالن نفسش را آه مانند از سینه بیرون میفرستد..

صدای شکوفه از پایین نمی آمد و احتمال میداد برای خرید بیرون رفته باشد..

بی حوصله راه اتاقش را در پیش میگیرد..

بهتر بود پیش از برگشتن شکوفه دوش بگیرد تا کمی از این بی حوصلگی خارج شود ..

**

با صدای زنگ در چشم از صفحه ی تلویزیون میگیرد ..

_در میزنن مادر..؟

خم میشود..
کنترل را روی میز قرار میدهد و درحالی که از روی مبل بلند میشود با نیم نگاهی به شکوفه که سر در آشپزخانه ایستاده بود جوابش را میدهد

_مثل اینکه ..
لازم نیست شما زحمت بکشید خودم در و باز میکنم..

شکوفه با لبخندی به آشپزخانه بر میگردد..

ماهک پشت آیفن می ایستد و با دیدن تصویر نازنین و باران روی صفحه ی نمایشگر متعجب کلید بازشدن در را میفشارد ..

برای استقبالشان که دم در میرود صدای شکوفه بلند میشود:

_کی بود مادر..؟

_نازنین و بارانن ..از دوستای سام…

طولی نمیکشد که دخترها پشت در ظاهر میشوند و با راهنمایی ماهک وارد سالن میشوند..

_چه خبر شده که این وقت روز از اینجا سر در آوردین..؟

نازنین با لبخند شالش را از سر میکند..

_چی میخواستی بشه..
داشتیم از اینطرف رد می شدیم گفتیم یه سر بهت بزنیم..

باران درحالیکه روی مبل مینشیند نگاهی به اطراف میندازد..

_تنهابودی..؟سام خونه نیست..؟

_تنها نیستم شکوفه خانم هست..سامم که..

نفسش را بیرون میدهد..

_ طبق معمول سرش اونقدر شلوغه که به سختی میشه تو خونه پیداش کرد..امشب تا دیرقت بیرونه..حالا حالا ها بر نمیگرده ..

نازنین لبخندی میزند:

_با اونهمه مشغله همینکه خونه میاد جای تعجب داره …
اگه تور کنسرتاشو دوباره شروع کنه که ماه تا ماهم نمیشه پیداش کرد.‌..

ماهک خیره به نازنین سکوت میکند..

ماه تا ماه از او دور باشد
حتی فکرش هم برایش ترسناک بود..

کمی بعد شکوفه با ظرف چای و شیرینی داخل میشود و بعد از احوال پرسی با دخترها و پذیرایی به آشپزخانه بر میگردد:

_خوب زودتر بگید

نازنین کمی از فنجان چایش مینوشد و آن را پایین میکشد..

_ چی رو ..؟
ماهک تکیه زده به مبل پا روی پا میگذارد‌..

خیلی خوب میدانست آمدنشان به آنجا آنهم آن وقت از روز بی دلیل نمیتوانست باشد ..

_ دلیل اصلی اومدنتون چیه..؟

باران نگاه معنی داری به نازنین میکند:

ماهک از سکوت و نگاه هایی که با هم رد و بدل میکنند نگران میشود که خود را روی مبل جلو میکشد:

_ اتفاقی افتاده.‌؟

 

باران به خنده می افتد:

_نه بابا دختر چه اتفاقی..

_ امشب قراره باهامون بیای مهمونی ..

ماهک که نگران شده بود با شنیدن حرف نازنین نفس حبس شده اش را بیرون میفرستد..:

_مهمونی..؟

_آره عزیزم..

_مهمونی کی ؟‌به چه مناسبت..؟

_حالا اونش زیاد مهم نیست..

ماهک به خنده می افتد:

_آخه من چرا باید تو مهمونی کسی که نمیشناسمش شرکت کنم..؟

نازنین نگاهش را به باران میدوزد و اینبار باران خودش را جلو میکشد:

_امشب باهاشون آشنا میشی ..

ماهک قاطع سر تکان میدهد و شرمنده لب میزند:

_ببخشید ولی بهتره نیام..اینطوری راحت ترم..

نازنین و باران بدون توجه به حرفی که زد به آنی بلند میشوند:

_گفتی سام تا دیر وقت برنمیگرده دیگه نه..؟

خیره به نازنین گیج لب میزند:

_خوب آره..

دخترها دو طرفش می ایستند و با گرفتن بازویش او را از روی مبل بلند میکند:

_ عالی شد.. اینطوری قبل از اینکه اون برگرده میتونیم برگردیم خونه ..
نیازی هم نیست بهش خبر بدی که بخواد مخالفت کنه ..

ماهک ناباور نگاهش میکند:

_چی داری میگی..؟

دخترها بی توجه او را به طرف اتاقش میبرند

_ماهک برای امشب لباس مناسب چیزی داری..؟

ماهک که حسابی از دستشان کفری بود سکوت میکند ..

دخترها بی توجه به او طرف کمدش رفته و مشغول زیر و رو کردن لباس هایش میشوند:

_وای دختر این چه خوشگله..

با حرف باران نازنین دست از گشتن میان
لباس هایش میکشد..

_بده ببینمش..

پیراهن کوتاه و زیبای عروسکی سبز زمردی رنگ را از دستش میگیرد و آنرا مقابل چشمانش بالا می آورد..

چشمانش با دیدن پیراهن به وضوح برق میزند:

_فوق العاده است..
رنگشم به چشمات میاد..همین خوبه برای امشب..

_دخترا اصلاً متوجه هستین من چی دارم میگم..؟

نازنین عاصی پیراهن را پایین میکشد:

_نه متوجه نیستیم ،
نمیدونم چرا انقدر مقاومت میکنی ..؟
شما آسمون بری زمین بیای امشب با ما اونجایی همین..

ماهک درمانده به آن دو نگاه میکند ..
میدانست مرغشان یک پا دارد و حریفشان نمیشود ولی نه تا این حد..

ترجیح می داد به جای اعصاب خوردی به نحوی خودش را قانع کند..
نهایتاً چند ساعت بود دیگر..
این طوری شاید از این حالت دلمرده و بی حوصله هم در می آمد..

باران دستش را میگیرد و او را روی صندلی میز آرایش مینشاند

نازنین پیراهن زمردی رنگ را زیر گردنش میگیرد و به صورتش نگاه میکند..
از تصور ماهک در لباس لبخندی روی صورتش نقش میبندد..

_باران کیفم و بیار..
ماهک لوازم آرایشت کامله ..؟

_نمیدونم هرچی هست تو اون کشوئه..

نازنین هرچه در کشو بود را روی میز میچیند و ماهک دست به سینه چشم میبندد ..

دختر ها مشغول میشوند و نمیفهمد چقدر زمان میگذرد که با صدایشان به خود می آید:

_ تموم شد..
ببین چی شدی دختر ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x