رمان الهه ماه پارت 79

4.2
(23)

 

 

چشم باز میکند و به تصویرش در آینه خیره میشود..

 

باران با لبخند لباس را به سمتش میگیرد..

 

_پاشو تنت کن عزیزم ..

 

ماهک با تردید بر میگردد..

 

_دخترا به نظرتون آرایشم زیاد تو چشم نیست..؟

 

 

نازنین خم میشود و خیره به آرایش دلنشین و ملایمی که جلوه صورت و زیباییش را چند برابر کرده بود لبخند میزند..

 

_تو چشم..؟ ماه شدی دختر..

 

ماهک با دقت بیشتری به تصویرش در آینه نگاه میکند..

 

چشمانش به زیبایی آرایش شده بود ..

برای اویی که تمام آرایشش به یک رژ ساده و در نهایت یک خط چشم باریک ختم میشد شاید کمی زیادی بود اما نمیتوانست منکر آن شود که چهره اش متفاوت تر از همیشه شده بود و

 

نقطه ی عطف ماجرا چشمان کشیده اش بود که قابلیت آن را داشت که در همان نگاه اول نگاه ها را محو خود کند…

 

با گرفتن لباس از باران پشت پاراوان می ایستد و مشغول تعویض لباس هایش میشود

 

پیراهن عروسکی آستین حلقه ای به زیبایی به تنش نشسته بود …

 

بلندی لباس تا زیر زانو بود و دو بند دو طرف کمرش تعبیه شده بود که از پشت گره میخورد..

ساده و شیک..

 

کفش های پاشنه بلندی هم درست همرنگ لباسش انتخاب میکند که بندهای بلندش دور مچ و ساق پایش بسته میشد..

 

_ چیشد پس..

 

با کمی مکث از پشت پاراوان بیرون می آید و چشمان دختر ها با دیدنش خیره به او خشک میشود..

 

 

لباس درتنش به زیبایی نشسته بود و پوست سفید و یکدستش این زیبایی را دو چندان کرده بود..

 

موهای طلایی اش با فر های ریز اطرافش را احاطه کرده بود و رنگ چشمانش..

 

واقعی تر از هرقتی مانند دو گوی سبز زمردی میان صورت سفیدش میدرخشید..

 

_خدای من عروسک که میگن خودتی دختر…

 

باران به سمتش میرود و با گرفتن دستش یک دور او را میچرخاند..

 

_نازی نگاش کن ترو خدا ..

 

باران با ذوق زمزمه میکند و ماهک مضطرب لب میزند..

 

_دخترا بنظرتون امشب جای من هست واقعاً..

 

_ماهک جان ..

 

لحن پرحرص نازنین و لبخند ترسناکش نشان از شدت بی حوصلگی اش داشت..

 

ناچار لبخند میزند:

 

_باشه بابا شوخی کردم..

 

 

 

با صدای زنگ تلفن نازنین به عقب بر میگردد و موبایلش را از داخل کیفش چنگ میزند..

 

با دیدن شماره بدون آنکه بخواهد جواب شخص پشت خط را بدهد با چشم و ابرو به باران اشاره میکند..

 

_باران جان عجله کن باید بریم..

 

باران فوراً به سمتش میرود و نازنین تروفرز مشغول جمع کردن لوازمش میشود..

 

_میخواید برید ..؟

 

_ انتظار نداری که با این سرو شکل پاشیم بیایم مهمونی ..

 

 

باران بوسه ای روی گونه اش میکارد:

 

_عزیزم سریع آماده میشیم میایم دنبالت ..نهایتاً تا یک ساعت دیگه پیشتیم..

 

میگوید و پیش از آنکه ماهک فرصت حرف زدن داشته باشد از اتاق بیرون میروند..

 

****

 

آخرین ناخنش را هم به لاکی همرنگ لباسش آغشته میکند..

 

با ذوق انگشتانش را مقابل چشمانش میگیرد..

 

ناخن هایش با ترکیبی از رنگ سبز و سفید به زیبایی آراسته شده بود..

 

نگاهش روی ساعت مینشیند

از یک ساعتی که دخترها گفته بودند خیلی وقت بود گذشته بود

 

کم کم از آمدنشان نا امید میشد که صدای زنگ در را میشنود..

 

با فکر به اینکه دخترها به دنبالش آمده اند شتاب زده به سمت کمدش میرود..

 

پالتویی تن میکند و بعد از انداختن شال روی موهایش و برداشتن کیف دستی کوچکش از پله ها پایین میرود..

 

نگاهش به شکوفه می افتد که همچنان پشت آیفن ایستاده بود و با کنجکاوی به شخص ایستاده پشت در نگاه میکرد

 

_چی شده شکوفه جون..؟

 

 

شکوفه بدون آنکه نگاهش را از آیفن بردارد جوابش را میدهد..

 

_مادر یه پسر جوون پشت دره..میگه اومدم دنبال ماهک ..

 

ابروهایش را سوالی به هم نزدیک میکند که شکوفه ادامه میدهد:

 

_تاریک بود نشناختمش

مگه نگفتی باران و نازنین قراره بیان دنبالت..؟

 

 

گیج جلو میرود و پشت سرش می ایستد

نگاهش را از صفحه نمایشگر آیفن به فرد ایستاده پشت در میدوزد و با دیدن تصویرش شوکه لب میزند:

 

_پرهام…؟

 

 

 

با زمزمه ی آرامش شکوفه به سمتش بر میگردد و با دیدنش ذوق میکند:

 

_الهی قربونت برم مادر که عین ماه شدی..بزار برم برات اسپند دود کنم..

 

 

میخواهد به سمت آشپزخانه رود که ماهک سریع دستش را میگیرد…

 

 

_لازم نیست زحمت بکشید .. بیرون منتظرن باید برم..

 

میگوید گونه اش را میبوسد و بعد از خداحافظی از خانه بیرون میزند

 

با خروج از خانه پرهام را ایستاده مقابل در میبیند که دست در جیب به در ماشین تکیه زده بود

 

پرهام با دیدنش تکیه اش را میگیرد و صاف می ایستد ..

 

_سلام

 

ماهک با لبخند جلو میرود ..

 

_سلام..مگه قرار نبود دخترا بیان..؟

 

پرهام در ماشین را برایش باز میکند ..

 

_ آماده شدنشون طول کشید برای همین منو فرستادن دنبالت..

 

ماهک روی صندلی مینشیند و کمی بعد پرهام کنارش جای میگیرد..

 

_ببینم نکنه تو هم امشب دعوتی..؟

 

ماشین را به آرامی به حرکت در می آورد و تمام سعیش را میکند که برنگردد و نگاهش روی صورت دخترک نچرخد:

 

_فقط من نه همه دعوتن..تولد یکی از همکلاسی های قدیمه…

 

ماهک گیج نگاهش میکند:

 

_پس یعنی سام و یاسین هم ..

 

جمله اش را نیمه رها میکند و پرهام با تردید لب تر میکند:

 

_دعوتن ولی سالهاست که به خاطر یه سری مسائل تو هیچکدوم از مهمونیای آرمان شرکت نمیکنن..

 

 

همین یک جمله کافی بود که ماهک عمیقاً به دلشوره بیفتد.‌.

 

مضطرب پوست لبش را میکند..

 

_ دور بزن برمی‌گردم..

 

 

با حرفی که میزند پرهام شوکه به سمتش میچرخد:

 

_برای چی.‌؟

 

_به همون دلیلی که همه ی بچه ها امشب هستن ولی سام و یاسین با وجود اینکه دعوتن اما حاضر نیستن شرکت کنن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x