رمان الهه ماه پارت ۱۰۴

4.3
(21)

 

دخترک چشم بسته از ته دل میخندید و او غافل از همه جا خیره به صورتش به گونه ای مسخ شده بود که نمیتوانست حتی لحظه ای چشم از روی او بردارد..

 

 

یاسین برمیگردد و ناخودآگاه محو آن دو میشود..

 

محو سام و آن خواستن عمیقی که در چشمانش نقش بسته بود؛

محو دخترک در آغوشش ..

 

عجیب به یکدیگر می آمدند…

 

دو قطب مخالف..دو نقطه ی متضاد..

اما خیره کننده..

 

لبخند میزند..

از معدود زمان هایی که حالشان خوب بود..

هر سه نفر ،

بدون هیچ دغدغه‌ ای؛

بدون هیچ فکری به گذشته و آینده ی نا معلومی که پیش رویشان بود…

 

هر سه در آن لحظه خوب بودند و یاسین همه ی اینها را؛

حال خوب سام را ؛

لبخند های خودش را ؛

آسودگی خیالشان را مدیون دخترک میدانست ..

 

با خاطری آسوده ؛ خیالی آرام و حظی وافر خیره به آن ها لبخند میزند و

 

دوربین هایی که لحظه لحظه ی آن دقایق را با اشتیاق ثبت میکردند بدون آنکه بخواهند حتی یک ثانیه اش را از دست بدهند..

 

***

 

خیره به شلوغی برج و ازدحام مردم خودش را روی صندلی جلو میکشد:

 

_همینجا نگه دار..

 

با صدای ستاره امیر ناگهان روی ترمز میکوبد..

 

سهیل به عقب برمیگردد:

_اینجا برای چی…؟

 

در ماشین را باز میکند و حین پیاده شدن با خستگی لب میزند:

 

_بد نیست یه سری از عکساش و اینجا پخش کنیم..

 

 

سهیل دستی به گردنش میکشد..

با نگاهش ستاره را دنبال میکند..

 

به محض بیرون رفتنش رو به امیر میکند و

با لحنی خسته زمزمه وار میگوید:

 

 

_میتونی ماشین و همین دور و اطراف پارک کنی..؟

 

 

امیر نگاهی به اطرافش می اندازد:

 

_فکر نکنم ..میبینی که خیلی شلوغه..

 

 

سهیل از بین دو صندلی به عقب برمیگردد ؛

دسته ای از عکس های چاپ شده را از درون باکس روی صندلی بیرون میکشد و بعد از مرتب کردنشان روی پاهایش از ماشین پیاده میشود..

 

_خیلی خوب یه جایی رو پیدا کن زودتر بیا..

 

 

با بسته شدن در ماشین امیر حرکت میکند..

 

ستاره با دیدن سهیل نزدیکش شده و به قسمتی اشاره میکند..

 

_تو از اونجا شروع کن عکسا رو پخش کن..

منم از اینجا …

 

سهیل سر تکان میدهد و بی حرف مشغول میشوند..

 

 

کمی بعد امیر هم به آنها ملحق شده و مشغول چسباندن پوستر روی دیوار ها میشود..

 

هر رهگذری که از کنارشان عبور میکرد تصویری از چهره ی خندان و زیبای دخترک را سمتشان میگرفتند و عاجزانه از آنها تقاضا میکردند اگر تصویر درون عکس برایشان آشناست یا اگر او را قبلاً جایی دیده اند آنها را با خبر کنند..

 

و هربار تاکید میکردند اگر خبر درستی از او بدهند مبلغ هنگفتی به عنوان مژدگانی دریافت خواهند کرد..

 

از صبح چندبار این کلمات را تکرار کرده بودند..

 

صدبار..؟

دویست بار ..؟

سیصد بار..؟

شاید هم هزار بار..؟

نمیدانستند..

 

صبح آفتاب نزده از خانه بیرون زده بودند و بعد از گرفتن عکس ها و پوسترها از چاپخانه تا همین حالایی که آسمان کاملا تاریک شده بود هرجایی که فکرشان میرسید رفته و عکس هایش را پخش کرده بودند..

اما م

یدانستند کم است..هنوز راه درازی در پیش داشتند

 

ستاره با خستگی کوتاه سر بلند میکند که

نگاهش به بیلبورد بزرگی که مقابلشان نصب شده بود می افتد..

 

تصویر خواننده ی محبوبشان روی بیلبورد به او دهن کجی میکرد..

 

سام آریا..

لبخندی پر حسرت لب هایش را پر میکند ..

 

پیش از گم شدن ماهک قرار گذاشته بودند

در اولین فرصت در کنسرتش شرکت کنند و حالا..

 

نفسش را با آه بیرون میفرستد..

آن روزها در نظرش چقدر دور بودند..

 

 

زمان هایی که صدای خنده هایشان گوش فلک را کر میکرد و نگاه هایی که همیشه با حسرت به جمع دوستانه شان دوخته میشد…

 

وقت هایی که تنها دغدغه شان شرکت در کلاس های دانشگاه و پاس کردن امتحاناتشان بود و

عجیب که چقدر دور بودند آن روزها…

 

به تاریخ و ساعت برگزاری کنسرت نگاه میکند..

اجرا برای ساعاتی پیش‌ بود..

 

_ ستاره عجله کن ..

یکم دیگه خلوت میشه و ما هنوز نصف عکسارو هم پخش نکردیم..

 

با صدای سهیل به خود آمده و از بیلبورد چشم میگیرد..

 

سوز هوای سرد به قدری زیاد شده بود که گویی برف در راه است‌..

 

نفس حبس شده اش را بیرون میفرستد..

 

 

همان دم آسمان رعدی میزند و کمی بعد صدای وحشتناکش زمین را به لرزه در میاورد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x