رمان الهه ماه پارت ۱۲۱

4.8
(34)

 

 

 

رهام بی حرف پشت سرش میرود..

 

با عبور از آخرین پله سام خواست مسیر اتاقش را در پیش بگیرد که رهام با گرفتن آرنجش مانع میشود..

 

 

_صبر کن..

 

 

بر میگردد ..

نیم نگاهی به سمت سالن پایین می اندازد و مضطرب رو به سام زمزمه میکند..

 

_همینجا خوبه..

 

 

سام کلافه دستش را دور لبش میکشد و سعی میکند تشویش درونی اش را بروز ندهد..

 

_خیلی خوب حرفت و بزن..

چی میخوای بگی..؟

 

رهام بی حرف کیفش را باز میکند و مشغول گشتن میشود..

 

 

سام که منتظر بود چیزی بگوید با ضربان قلبی تند شده و اضطرابی که وجودش را پر کرده بود بی اراده صدایش را بالا میبرد..

 

 

_با توام..میگم از صبح چی میخوای بگی که منو کشوندی اینجا.. ؟

 

 

همان دم رهام با پیدا کردن برگه ای که به دنبالش بود نفسش را بیرون میفرستد و آنرا مقابل چشمان سام بالا میاورد‌‌‌…

 

سام با غیظ از او نگاه میگیرد..

 

خشمگین برگه را از دستش چنگ میزند و

 

 

نگاهش که به تصویر درون دستش می افتد گویی

دنیا پیش چشمانش تار میشود..

 

 

 

 

سینه اش سخت و سنگین میکوبد..

 

گویی هرلحظه ممکن است از تپش بایستد..

 

_ا..این‌‌‌‌‌…

 

زبانش که از شوک بند می آید رهام آشفته لب باز میکند:

 

_حق داری خودمم وقتی اولین بار دیدمش همینقدر شوکه شدم ..‌

 

خانه دورسرش میچرخد و سینه اش به

خس خس می افتد…

 

با عجز از تصویرش چشم میگیرد..

 

گامی به عقب برمیدارد و ناباور سرتکان میدهد..

 

_ای..این..عکس..

 

کلمات را گم کرده بود انگار..

 

دمی عمیق میگیرد و بی توجه به سوزش سینه اش به سختی جان میکند:

 

 

_برای ماهک من نیست..

 

 

دروغ میگفت..

خودش بود..

با همان زمردهای سبز

طلایی های ناب

و لبخندهای خیره کننده

 

 

زیباتر از هر وقتی حین خندیدن تصویرش ثبت شده بود و حالا مقابل چشمانش بود..

 

_سام..؟

 

توجهی به صدا زدن های رهام ندارد..

 

نوشته های زیر عکس به او دهن کجی میکند

 

 

 

 

 

هیستریک میخندد..

 

خنده هایی که از شدت شوک بود و انکار ..

 

_خیلی شبیهشه.. نه..

 

سیب گلویش تکان میخورد و سخت لب میزند..

 

 

_اصلاً انگار خودشه ..

 

 

رهام سکوت میکند..

 

 

سام در جدال با خود و احساساتش در کسری از ثانیه در همان پوسته ی سخت و جدی خود فرو میرود ..

 

 

_ولی این عکس هیچ ربطی به این دختری که تو خونه ی من زندگی میکنه نداره..

 

رهام جلو میرود عکس را از دستش بیرون میکشد و آنرا مقابل چشمانش بالا میگیرد..

 

_نگاش کن پسر ..

 

آگهی را تکان میدهد و بالارفتن صدایش دست خودش نیست..

 

_خوب نگاش کن ..

متن زیر عکس و بخون ..

 

 

انگشتش را روی کلمه ای که با رنگ قرمز نوشته شده بود میکوبد..

 

_ ببین ..میتونی بخونی..اینجا چی نوشته؟هان.‌.؟

نوشته گمشده..خوب نگاه کن..

 

 

سام سنگینی جسمی سخت را روی سینه اش حس میکند و رهام درماند لب میزند..

 

 

 

_ دوسش داری..؟

میدونم

دلت نمیخواد از دستش بدی..؟

اونم میدونم..

ولی وقتشه دیگه به خودت بیای..

خانواده ی اون دختر دارن در به در دنبالش میگردن..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x