رهام بی حرف پشت سرش میرود..
با عبور از آخرین پله سام خواست مسیر اتاقش را در پیش بگیرد که رهام با گرفتن آرنجش مانع میشود..
_صبر کن..
بر میگردد ..
نیم نگاهی به سمت سالن پایین می اندازد و مضطرب رو به سام زمزمه میکند..
_همینجا خوبه..
سام کلافه دستش را دور لبش میکشد و سعی میکند تشویش درونی اش را بروز ندهد..
_خیلی خوب حرفت و بزن..
چی میخوای بگی..؟
رهام بی حرف کیفش را باز میکند و مشغول گشتن میشود..
سام که منتظر بود چیزی بگوید با ضربان قلبی تند شده و اضطرابی که وجودش را پر کرده بود بی اراده صدایش را بالا میبرد..
_با توام..میگم از صبح چی میخوای بگی که منو کشوندی اینجا.. ؟
همان دم رهام با پیدا کردن برگه ای که به دنبالش بود نفسش را بیرون میفرستد و آنرا مقابل چشمان سام بالا میاورد…
سام با غیظ از او نگاه میگیرد..
خشمگین برگه را از دستش چنگ میزند و
نگاهش که به تصویر درون دستش می افتد گویی
دنیا پیش چشمانش تار میشود..
سینه اش سخت و سنگین میکوبد..
گویی هرلحظه ممکن است از تپش بایستد..
_ا..این…
زبانش که از شوک بند می آید رهام آشفته لب باز میکند:
_حق داری خودمم وقتی اولین بار دیدمش همینقدر شوکه شدم ..
خانه دورسرش میچرخد و سینه اش به
خس خس می افتد…
با عجز از تصویرش چشم میگیرد..
گامی به عقب برمیدارد و ناباور سرتکان میدهد..
_ای..این..عکس..
کلمات را گم کرده بود انگار..
دمی عمیق میگیرد و بی توجه به سوزش سینه اش به سختی جان میکند:
_برای ماهک من نیست..
دروغ میگفت..
خودش بود..
با همان زمردهای سبز
طلایی های ناب
و لبخندهای خیره کننده
زیباتر از هر وقتی حین خندیدن تصویرش ثبت شده بود و حالا مقابل چشمانش بود..
_سام..؟
توجهی به صدا زدن های رهام ندارد..
نوشته های زیر عکس به او دهن کجی میکند
هیستریک میخندد..
خنده هایی که از شدت شوک بود و انکار ..
_خیلی شبیهشه.. نه..
سیب گلویش تکان میخورد و سخت لب میزند..
_اصلاً انگار خودشه ..
رهام سکوت میکند..
سام در جدال با خود و احساساتش در کسری از ثانیه در همان پوسته ی سخت و جدی خود فرو میرود ..
_ولی این عکس هیچ ربطی به این دختری که تو خونه ی من زندگی میکنه نداره..
رهام جلو میرود عکس را از دستش بیرون میکشد و آنرا مقابل چشمانش بالا میگیرد..
_نگاش کن پسر ..
آگهی را تکان میدهد و بالارفتن صدایش دست خودش نیست..
_خوب نگاش کن ..
متن زیر عکس و بخون ..
انگشتش را روی کلمه ای که با رنگ قرمز نوشته شده بود میکوبد..
_ ببین ..میتونی بخونی..اینجا چی نوشته؟هان..؟
نوشته گمشده..خوب نگاه کن..
سام سنگینی جسمی سخت را روی سینه اش حس میکند و رهام درماند لب میزند..
_ دوسش داری..؟
میدونم
دلت نمیخواد از دستش بدی..؟
اونم میدونم..
ولی وقتشه دیگه به خودت بیای..
خانواده ی اون دختر دارن در به در دنبالش میگردن..