رمان الهه ماه پارت ۱۲۳

4.4
(33)

 

 

 

رهام که دقایقی بود در سکوت بالای پله ها ایستاده و به او نگاه میکرد به آرامی از پله ها پایین می آید‌…

 

 

_بیدار نشده هنوز …؟

 

 

سام با اکراه سرش را عقب میکشد و چشمان به خون نشسته اش را به او میدوزد..

 

رهام گامی به سمتش برمیدارد..

 

_ماهک چرا اینطور شده..؟

 

از حال ماهک کاملاً باخبر بود..

پزشک را پشت در دیده و سیر تا پیاز ماجرا را از او پرسیده بود..

 

_چرا نمیگی این دختر برای چی به این حال و روز افتاده..؟

 

دستانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند..

 

بر میگردد خیره به دو محافظ که همچنان گوشه ی سالن ایستاده بودند میغرد..

 

_شما دوتا چرا هنوز اینجاین…

 

 

هومن هرچه کرد نتوانست لب از لب باز کند تا بگوید منتظرند دخترک چشم باز کند و حالش کمی رو به راه شود که بروند..

 

ترسشان این بود که با این حرف سام را بدتر عصبانی کنند..

 

 

_با شما هام ..؟

 

_قربان ..خوب….گفتیم شاید به ما نیاز داشته باشید‌ برای همین…

 

 

سام خسته از طفره رفتن هایشان می ایستد و درحالیکه به در اشاره میکند میغرد..

 

 

__احتیاجی نیست بفرمایید..

 

آن دو حاج و واج نگاهش میکنند و سام میغرد:

 

 

_نشنیدین چی گفتم..منتظر چی هستین‌‌…؟

 

رهام اشاره میزند بروند و بلافاصله هردو نفر بدون حرف اضافه ای از سالن خارج میشوند..

 

به محض خروجشان سام خود را به رهام میرساند..

 

_چی میگی تو..

 

 

رهام سکوت میکند..

 

 

_منظورت از این حرفا چیه واضح بگو..

 

 

 

 

رهام آشفته پاکت سیگارش را بیرون میکشد ..

 

 

یک نخ سیگار کنج لبش مینشاند و همینکه میخواهد فندکش را زیر سیگار روشن کند

با سام چشم در چشم میشود‌..

 

 

لعنتی به خود و حواس پرتش میفرستد..

از یاد برده بود سام از سیگار متنفر است …

 

 

کلافه سیگارش را در دست مچاله میکند و همراه فندک در جیب کتش میفرستد..

 

 

_ببخش حواسم نبود‌‌‌‌..

 

میگوید و با مکث دستش را دور لبش میکشد..

 

_یه سوال ازت میپرسم لازم نیست جوابی بدی فقط پیش خودت خوب بهش فکر کن..

 

برمیگردد نیم نگاهی سمت ماهک می اندازد و آهسته لب میزند:

 

_ این دختر چرا به این حال افتاده..؟

 

 

سام کلافه پنجه میان موهایش میکشد..

 

 

_چرا نمیبینی این دختر داره تو برزخ دست و پا میزنه..

مگه خودت از کابوساش نمیگی…

مگه نمیگی حتی یه شبم آروم و قرار نداره..

 

 

_تمومش کن..

 

رهام به خنده می افتد..

 

این چشمان غرق به خون ..

این فک بهم چفت شده..

این مشت گره کرده ..

به او میگفتند که قرار نیست هیچ جوره زیر بار حرف هایش برود‌‌.‌.

که قرار نیست از میل و خواهش دلش دست بکشد..

 

ولی برایش عجیب بود..

 

اینکه دخترک در این مدت کم چه کرده بود که سام اینگونه دین و دنیایش را به او باخته بود..

سام…

یکی از منطقی ترین کسانی که در زندگی اش میشناخت حالا تبدیل شده بود به بی منطق ترین آدم روی زمین و او باورش نمیشد کسی که مقابلش ایستاده همان سام همیشگی باشد…

 

با تک خندی سر تکان میدهد..

 

_خیلی خوب تمومش میکنم..

 

کیفش را بر میدارد ،به سمت در میرود اما پیش از آنکه بخواهد از خانه خارج شود ..

آخرین ضربه اش را هم میزند..

 

_فقط اینو یادت باشه هرچقدرم بخوای ماهک و پیش خودت نگه داری به محض اینکه پاشو از این خونه بزاره بیرون یه عده هستن که از رو عکسش بشناسنش و اونوقته که ..

 

 

سکوت میکند..

 

سام نفسش را تکه تکه بیرون میفرستد..

 

یقه ی پیراهنش را چنگ میزند تا بتواند نفس بکشد و رهام بی رحمانه ادامه میدهد:

 

_همه چیز به بدترین شکل ممکن تموم میشه..

 

رهام با مکث کوتاهی برمی‌گردد ..

از خانه بیرون میزند و نمی بیند با حرف هایش چطور دنیا روی سر او آوار میشود…

 

 

 

 

 

پشت پیانو مینشیند و انگشتان باریک و کشیده اش را روی کلاویه ها میکشد..

 

 

با حرکت انگشتانش روی پیانو صدای ناموزون و گوش خراشی در فضای خانه میپیچد و او چشم میبندد…

 

اصرار سام به ماندنش در خانه و شرکت نکردن در کلاس های دانشگاه از او یک بی حوصله ی واقعی ساخته بود که حتی رقبتی هم برای پیانو زدن نداشت..

 

کاری که عمیقاً عاشقش بود..

 

 

بی حوصله موهایش را پشت گوش میزند..

 

با نفس عمیقی چشم از کلاویه ها میگیرد و نگاهش را از پنجره به باغ میدوزد..

 

 

خورشید درحال غروب بود و رنگ سرخ آسمان صحنه ی باشکوهی را به نمایش گذاشته بود..

 

 

حیاط همچنان از برف روز قبل سفیدپوش بود و

شاخه های خشکیده ی درختان زیر بار برف خم شده بود..

 

 

نگاهش که به آدم برفی گوشه ی باغ می افتد طرح لبخندی روی صورتش شکل میگیرد..

 

نمیدانست هومن و محسن کی وقت کرده بودند

آدم برفی نیم کاره اش را کامل کنند..

حدس میزد پیش از رفتنشان این کار را کرده باشند‌‌‌‌‌..

وقتی که او بیهوش در خانه افتاده بود..

 

با لذت به آدم برفی زل میزند..

 

آدم برفی اش زیبا بود..

هرچند کج و معوج ..

هرچند ناموزون و به دور از اشکال متعارف همیشگی‌‌

هرچند با دایره هایی که بیشتر به ذوزنقه شبیه بود و سری که به طرز خنده دار و بامزه ای بزرگتر از بدنش دیده میشد‌‌..

 

اما در نظر او آدم برفی اش کاملاً بی نقص بود

شاید هم یکی از زیبا ترین آدم برفی هایی که تا به حال دیده بود..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x