رمان الهه ماه پارت ۱۲۶

4.6
(36)

 

ا

 

قلب کوچکش بی امان به تخت سینه اش میکوبد..

 

پاهایش سست میشود و او‌ با بوسه ای زیر گوشش خشدار نجوا میکند:

 

 

_ترس از دست دادنت برام شده کابوس زندگیم..

 

ماهک نفس بریده چشم میبندد..

 

منظورش چه بود …

چرا باید از دستش میداد.؟

نمیفهمید‌..

حرف هایش را..

این جنون و خشمی که در صدایش داشت.‌..

این آشفتگی و پریشانی که در کلامش موج میزد..

هیچکدامشان را نمیفهمید..

 

 

سام دم عمیقی از عطر موهایش میگیرد..

بدون آنکه بخواهد بازدمش را بیرون دهد..

 

گویی آخرین باری است که عطرش را نفس میکشد..

 

_ماهک جان مادر برات انار دون گرفتم آماده است..

 

صدای شکوفه که از آشپزخانه به گوش میرسد سام به خود می آید و به آرامی عقب میکشد..

 

ماهک ترسیده درجا میپرد و پیش از آنکه به طرف سام بچرخد سام از او فاصله میگیرد و دخترک را خشک شده بر جا میگذارد..

 

**

 

 

خسته از افکار پریشانی که ذهنش را درگیر کرده بود بالاتنه ی برهنه اش را روی تخت جابه جا میکند..

 

هوا روشن شده بود و او تمام شب گذشته را مانند دو شب پیش نتوانسته بود حتی پلک روی هم بگذارد

 

پرتو های ضعیف خورشید مستقیم چشمانش را هدف قرار میدهد…

 

ساعدش را روی چشمانش میکشد تا جلوی نور خورشید را بگیرد..

 

سعی میکند دقیقه ای پلک ببندد تا شده ذره ای از سوز چشمانش بکاهد…

 

صدای ویبره ی گوشی روی میز او را به خود می آورد و بدون آنکه تغییری در حالتش ایجاد کند برای پیدا کردنش دست دراز میکند…

 

انگشتانش را روی میز میکشد و با لمس تلفنش آنرا چنگ میزند..

 

یک پیام تک کلمه ای از رهام روی صفحه نقش بسته بود..

پیامی با این مضمون :

 

_بیداری..؟

 

خسته پلک می‌بندد و با کنار زدن ملافه روی تخت

نیم خیز میشود‌..

 

 

 

 

افکار نگران کننده ای که به مغزش هجوم آورده بود را پس میزند و انگشتانش را روی صفحه میکشد..

 

برایش تایپ میکند:

_بیدارم…

 

 

پیام را سند میکند و با نگاهی به ساعت پاهایش را روی پارکت قرار می دهد…

 

 

پیراهنی که شب قبل به محض ورود به اتاق از تن  در آورده بود را داخل سبد رخت چرک هایش پرت میکند و می ایستد..

 

در حالت عادی؛ طبق عادت هر روزش باید دوش میگرفت اما حالا حتی حوصله ی دوش گرفتن هم نداشت..

 

 

به سمت کمد لباس هایش میرود از بین ده ها پیراهنی که ردیف کنار هم چیده بود یکی را بیرون میکشد..

 

لباس هایش را تن میزند و ثانیه ای بعد تلفنش زنگ میخورد..

 

تماس را وصل میکند و مشغول بستن دکمه ی پیراهنش میشود..

 

صدای رهام در گوشش میپیچد..

 

_سلام مزاحمت که نشدم..

 

_چی شده..؟

 

میخندد..

 

_با اینکه حدس میزدم بیدار باشی اما فکرشم نمیکردم که به این زودی بخوای جوابم و بدی‌‌..

 

سام خسته شقیقه اش را ماساژ میدهد:

 

_ هیچوقت عادت به زنگ زدن این وقت صبح نداشتی..

 

_پس حدس میزنی که کارم باهات چیه…؟

 

_چی میخوای بگی…؟

 

پشت خط ثانیه ای سکوت میشود..

 

عاصی از تعللش عامرانه صدایش میزند

 

_رهام…

 

صدایش جدی و با تاخیر به گوش میرسد..

 

_بلاخره تونستم آدرس خونه اش و پیدا کنم..

 

سام لب روی هم میفشارد و رهام با تردید ادامه میدهد..

 

_آدرس خونه ای که ماهک توش زندگی کرده و بزرگ شده…

 

 

 

سام لب روی هم میفشارد و رهام با تردید ادامه میدهد..

 

_آدرس خونه ای که ماهک توش زندگی کرده و بزرگ شده…

 

از دردی که در قلبش میپیچد چهره درهم میکشد..

 

_چطوری..؟

 

 

نفس عمیقی میکشد..

او هم تمام شب گذشته را بیدار بود..

درست مثل سام…

از عذاب وجدانش بود یا احساس گناه..؟

 

_خیلی سخت ..

اما بلاخره تونستم …

 

سام به طرف میزش میرود..

 

_نمیخواستم بهت زنگ بزنم ..

فکرکردم شاید دلت نخواد چیزی از خانواده اش بدونی اما طاقت نیاوردم گفتم بهت خبر بدم شاید..

 

سام سخت و خشدار نفس میزند:

 

_آدرس و برام بفرست..

 

رهام مکث میکند:

شوکه شده بود انگار..

با تردید میپرسد…

 

_مطمئنی..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x