رمان الهه ماه پارت ۸۶

4.3
(21)

 

 

سام بی قرار از این نزدیکی و هم آغوشی دستانش را بالا می آورد و لبه ی پالتویی که به تن داشت را چنگ میزند..

 

ماهک گویی هوا کم  میاورد..

به نفس نفس می افتد..

 

سام با اکراه از او جدا میشود تا نفس تازه کند..

 

_سام..

 

او را به عقب هول میدهد و در همان حال پالتو را به آرامی از روی شانه هایش پایین میکشد..

 

_هیش..

 

پالتو زیر پاهایش سقوط میکند و کمر باریک دخترک به دیوار برخورد میکند..

 

نگاهش ترس به دلش مینشاند که آهسته صدایش میزند..

 

_ داری چیکار میکنی..؟

 

لب های سرخ و ملتهبش را جنون آمیز لمس میکند و با چشمانی خون بار پچ میزند..

 

_ هیچی نگو..

 

 

بازویش را چنگ میزند همان قسمتی که در مهمانی سفت و سخت میان دستانش فشرده بود و لب هایش اینبار جایی زیر چانه اش را هدف قرار میدهد.

 

 

_به قدر کافی با حرفات آتیشم زدی..

 

حرکت لب هایش زیر چانه اش او را دیوانه میکند..

 

درد دستش به استخوان میرسد و او بیهوده تلاش میکند او را عقب براند..

 

 

 

 

درد دستش به استخوان میرسد و او بیهوده تلاش میکند او را عقب براند..

 

_سام متوجهی..دستام..

 

سام انگار دچار یک حرص و جنون آنی شده بود که چیزی نمیفهمید و توجهی به حرف هایش نداشت..

 

_غیر پرهام دیگه از کدوم یکی خوشت میاد..؟

 

با حرفش تن ماهک به لرز می‌افتد..

 

_دیگه کدومشون و دوست داری.‌.؟

 

_سام..

 

میغرد ..

 

_نمیخوام صداتو بشنوم..

 

ماهک لال میشود اشک نیشتر میزند به چشمانش..

پوزخند کنج لبانش بیش از حد آزار دهنده بود..

 

_داشتی از معشوقه های رنگارنگم میگفتی..؟

 

خجالت زده از حرف هایی که لحظاتی پیش به زبان آورده بود نگاهش جایی میان سیب گلویش مینشیند..

 

_وقتی باهات حرف میزنم به چشمام نگاه کنن..

 

با فریادش ترس به جانش می افتد و مردمک هایش میان دریایی از اشک غوطه‌ور میشود..

 

_از سارای من چی تو ذهنت ساختی..؟

 

“سارای او”

 

نفرت انگیز ترین عبارت عمرش را همین حالا از زبان او شنیده بود‌‌..

 

سام چانه اش را محکم میفشارد و صورتش را مقابل خود میگیرد..

 

_ با تو ام..

 

کاش میمرد..

همین لحظه و

حس مالکیت او را روی دختر دیگری نمیدید..

 

 

 

دلش برای حال و روز خودش میسوزد

چقدر بیچاره و ترحم برانگیز شده بود که به یک آدم مرده حسادت میکرد..

 

سام با نفس هایی تند شده لب میزند:

 

_چی تو اون مغز کوچیکت میگذره..؟

 

ماهک نتوانست تحمل کند به سختی او را پس میزند‌‌ تا از کنارش عبور کند.

.

سام کلافه دستش را به صورتش میکشد ..

 

 

ماهک به طرف اتاقش میرود و او

صدایش میزند:

 

_ماهک..؟

 

هنوز به اولین پله نرسیده که باصدایش می ایستد..

 

به سختی میخواهد جلوی‌ ریختنن اشک هایش را بیگیرد اما چندان موفق عمل نمیکند..

 

سام قدمی به سمتش بر میدارد..

تمام تلاشش را به کار میگیرد تا از خشونت کلامش بکاهد:

 

_درمورد سارا …

 

ماهک از لحن محتاطانه ای که سعی میکرد با ملایمت بیشتری از قبل به نظر برسد سر تکان میدهد:

 

_دیگه مهم نیست..هرچی لازم بود فهمیدم..

 

اولین پله را بالا میرود و صدای سام غمگین و کنایه آمیز تمام افکارش را به هم میریزد..

 

_جالبه..چون یادم نمیاد تا به حال درباره ی علت مرگ خواهرم به کسی چیزی گفته باشم‌‌‌‌..

 

 

ماهک خشکش میزند..

پاهایش یارای نگه داشتنش را ندارد و‌..

 

درست شنید بود..؟

 

گفته بود خواهرش..؟

 

 

 

پاهایش را روی کاناپه جمع میکند و زانو هایش را در آغوش میگیرد..

 

نمیدانست چند دقیقه است در سکوت کنار هم نشسته اند..

گفته بود میخواهد مهر این سکوت چندین ساله را بشکند

گفته بود میخواهد حرف بزند و علت سالها رنجش را بگوید و..

حرف زده بود..

با درد..

با عذاب..

 

گفته بود از مرگ خواهر هشت ساله ای که او باعثش بود..

از تصادف هولناکی که خواهر کوچکش را از او گرفته بود و

 

از جسم خون آلود خواهرش که پیش چشمانش روی زمین افتاده بود…

 

از خانواده ای که بعد از آن حادثه حس گناه و شرمندگی مانع از این میشد که با آنها رو به روشود و سالها بود که از آنها دور افتاده و بی خبر  بود..

 

گفته بود و با هرکلمه

او را متوجه عذابی که میکشید کرده بود ..

 

که اگر اینگونه آشفته نبود حتماً از او میپرسید چطور این اتفاق افتاده اما

حالت گرفته ،صورت سرخ و پیشانی رگ کرده اش نشان از شدت عذابی بود که با هربار یادآوری گذشته به جانش مینشست و همین هم او را از کنجکاوی بیشتر راجب این موضوع منع میکرد..

 

ترجیح میداد سکوت کند

سکوت کند و بیش از آن به بدحالی اش دامن نزند..

 

با نفسی عمیق سر از روی زانوهایش بلند میکند… برمیگردد و نیم نگاه لرزانی به صورتش می اندازد..

 

آرنجش را به زانو هایش تکیه داده و سرش را میان دستانش گرفته بود…

 

از یادآوری گذشته به این حال و روز افتاده بود یا به خاطر حرف های او..؟

 

از رفتارش شرمنده بود …

از حرف هایی که زده بود..

 

می خواست به گونه ای از دلش در بیاورد و به یک نحوی ذهنش را مشغول کند تا دقایقی

پیش را از یاد ببرد…

 

با این فکر کمی روی مبل جا به جا میشود و به آرامی صدایش میزند..

 

_سام..؟

 

جوابی که نمیگیرد نا امید پلک میبندد..

 

با کمی مکث بار دیگر صدایش میزند ..

 

اینبار با آرامش بیشتری و نمیفهمد هرباری که با آن لحن پر از ناز نامش را صدا میزند قلب مرد در سینه چطور فرو میریزد و چه آشوبی در دلش به پا میشود..

 

_ســام..

 

سام با نفسی عمیق صاف مینشیند ..

تکیه اش را به پشتی کاناپه میدهد و

امان از دخترک و لحن صدای نازدارش..

 

_میشنوم..

حرفت و بزن..

 

خشک و بی انعطاف پچ میزند و ماهک لب ورمیچیند ..

 

دلخور دست سام را از روی پایش کنار میزند

روی کاناپه دراز میکشد و در همان حال

سرش را روی ران عضله ای و سخت پاهایش قرار میدهد..

 

 

با کاری که میکند سام با مکث سر خم میکند چشمانش خیره روی صورتش مینشیند و جان میکند تا صدایش محکم به نظر برسد..

 

_برای همین صدام زدی..؟

 

_نه..

 

از لحن قاطعش سام چهره درهم میکشد و ماهک بی توجه به نگاه خیره اش لب میزند..

 

_ صدات زدم که بگم بابت اتفاقی که برای خواهرت افتاده متاسفم..

 

صدای نفس های عمیق سام در گوشش میپیچد و کمی بعد دستانش است که نوازش گونه بازویش را لمس میکند..

 

_بدنت سرده..

 

ماهک سرش را روی پاهایش جابه جا میکند…

 

سردش بود..اما ترجیح میداد حرفی نزند..

فعلاً به آرامشی که از حضور او میگرفت بیشتر نیاز داشت..

 

سام نیم خیز میشود و تا میخواهد سر ماهک را از روی پاهایش بلند کند ماهک با گرفتن دستانش مانع میشود..

 

_کجا میری..؟

 

سام کمی درهمان حالت میماند و وقتی میبیند دخترک قصد رها کردنش را ندارد دوباره سرجای خود برمیگردد و به کاناپه تکیه میدهد..

 

_میرم یه چیزی بیارم بکشم روت..

 

ماهک سرش را محکم تر روی پایش میفشارد و محکم پلک میبندد..

 

_نمیخواد..همینطوری خوبه..

 

_ لباست مناسب نیست ماهک..

 

_سردم نیست..

 

_دستات یخ زده..بازوهاتم..

من نمیفهمم..

اصلاً این لباس مناسب این فصله..؟

 

بد خلق و عصبی غر میزند و

 

ماهک لجباز و قاطع سر تکان میدهد..

 

_لازم نیست بترسی سرما نمیخورم..

 

سام نفس کلافه اش را بیرون میفرستد..

 

لجبازی میکرد..

لجبازی میکرد و قصد کوتاه آمدن نداشت‌ انگار..

 

عصبی سرش را به پشتی کاناپه تکیه میدهد

خسته تر از آن بود که توان کلنجار رفتن و یکه به دو کردن داشته باشد..

 

پلک میبندد و در همان حالت حرصی لب میزند

_هرطور مایلی..

 

با این حرف ماهک یکه خورده سر بلند میکند ..

 

چشمان بسته و اخم های درهمش را از نظر میگذراند و بغ کرده لب ور می‌چیند..

 

ِناراحت شده بود..؟

 

گرمی دستانش را هنوز روی بازویش حس میکندو

قهره کرده بود و با این حال دلش نیامده بود دستش را از روی بازویش بردارد که او سردش نشود؟

 

لبخند کوچکی روی لبش نقش میبندد..

 

بی معطلی دست سام را از روی بازویش میگیرد و با نزدیک کردن به لبانش بوسه ی ملایمی روی رگ های برجسته پشت دستش مینشاند ..

 

لرزی که به تنش مینشیند را به وضوح حس میکند و دوباره به همان حالت قبل بر میگردد..

 

سر روی پاهایش میگذارد..

نگاه خیره و ملتهبش را روی صورتش حس میکند و ..

 

در این لحظه مهار کردن لبخندش جزو سخت ترین کار دنیا بود..

 

با خستگی پلک میبند ..

توجهی به ضربان قلب تند شده و حرکت نوازش وار دستانش روی بازویش ندارد و تنها به این فکر میکند که شاید توانسته بود کمی هم که شده ذهن او را از فکر به خواهرش منحرف کند..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x