رمان الهه ماه پارت ۹۰

4.4
(26)

 

سپهر پوزخند میزند:

 

_به نظرت یکم زیادی دیر نیست برای اینکار..؟

اگه همون موقع که تصمیم داشتم عکسش و چاپ کنم جلوم و نگرفته بودی و نمیگفتی عجولانه عمل میکنم شاید تا حالا پیداش کرده بودم..

 

 

میلاد دستش را به گردنش میکشد..

 

_فکر نمیکردم قضیه تا این حد جدی شه..

 

_حتماً باید چندماه میگذشت که بفهمی جدیه..؟

 

سپهر عصبی میغرد و میلاد سکوت میکند

 

شاهد مخالفت های ماهک برای نرفتن به آن سفر بود و گمان میکرد قضیه ی گم شدنش تنها یک بازی و شیطنت کودکانه است که از خوی سرکش و نافرمانش سرچشمه میگیرد..

 

تمام مدتی که در سوئد سپهر  مثل مرغ سر کنده خود را به آب و آتیش میزد او گمان میکرد حال ماهک خوب است و او بیش از حد نگران است اما هیچ چیز آنگونه که او فکر میکرد نبود..

 

_خودتم بعدها به این نتیجه رسیدی که بهتره عکسش و منتشر نکنیم..یادمه گفتی دشمن و رغیب کم ندارید و کافیه یکی از اونها از قضیه گم شدن ماهک بویی ببرن و ؛ اونوقته که جونش حتی بیشتر از قبل به خطر میفته …

 

 

دست سپهر از روی دستگیره سر میخورد..

 

_چیشد که حالا نظرت در این باره تغییر کرد..؟

 

میلاد سکوت میکند و سپهر ادامه میدهد..

 

_لابد پیش خودت گفتی آب که از سرمون گذشت چه یک وجب چه صد وجب‌…

 

میلاد نفسش را بیرون میفرستد

همه ی راه ها را رفته بودند ..

هرکاری که میشد کرد و هربار مسیری که در پیش گرفته بودند به بن بست خورده بود ..

حالا تنها یک راه برایشان باقی مانده بود…

تنها یک راه و اگر اینبار هم تلاش هایشان بی نتیجه میماند..

متاسف پلک میبندد..

 

منتشر کردن عکسش تیری بود در تاریکی …

 

سپهر بی رمق دستگیره را پایین میکشد ..

 

بچه ها با دیدنش تکیه از دیوار راهرو میگیرند و به سمتش میروند..

 

سهیل نگران پیش قدم میشود:

 

_اتفاقی افتاده..؟حال مامان مهتاب خوبه..؟

 

 

سپهر با خستگی شانه اش را به چارچوب در تکیه میدهد و درجواب سر تکان میدهد:

 

_نگران نباشید حالش خوبه فقط اینکه..

 

کمی مکث میکند..

 

_ بهتره دیگه برگردید..

الان دو روزه که اینجایید..مرسی ازتون ولی تا همینجا دیگه کافیه..

 

ستاره خواست لب به اعتراض باز کند که همان لحظه پیامی به گوشی سپهر ارسال میشود..

میلاد ناخودآگاه برمیگردد ،نیم نگاهی به صفحه موبایل می اندازد و همینکه میخواهد نگاه بگیرد

چشمانش روی کلمات ثابت میشود و…

هراسان دست پیش میبرد

موبایل را از روی میز چنگ میزند و شوکه نامش را صدا میزند …

 

_سپهر..

 

سپهر خسته و بی رمق به طرفش بر میگردد..

 

میلاد با هول و ولا موبایل را سمتش میگیرد..

 

_ پیام داده..طرف بهت پیام داده

 

سپهر با اخم هایی درهم گیج به صفحه گوشی خیره میشود و میلاد

شوکه و ناباور لب میزند..

 

_آدرس فرستاده..آدرس جایی که ماهک توش هست ..

 

همزمان با باز شدن در ماشین برمیگردد و نگاهش روی چهره ی پریشان و گرفته اش ثابت میشود..

 

تمام تایم کلاس حواسش پی او بود..

متوجه بحثی که سرکلاس داشت شده بود و نفهمیده بود دلیل آن چیست..

 

ماهک در سکوت بدون کلمه ای حرف مشغول بستن کمربندش میشود که صدایش بم و جدی در ماشین میپیچد..

 

_دیر کردی..؟

 

بی حوصله به صندلی تکیه میدهد و در همان حالت پچ میزند:

 

_منتظر بودم بچه ها برن یکم خلوت شه..

 

سام اخم میکند..

با نفسی عمیق ماشین را از پارک خارج میکند ..

 

عصبی بود از اینکه هرباری که به دانشگاه می آمد موضوعی باعث ناراحتی اش میشد..

 

 

نگاهش را از جاده میگیرد و به چهره گرفته و حالت غمگین نگاهش میدهد ..

 

_نمیخوای چیزی بگی..؟

 

جوابی نمیدهد و از پنجره خیره به خیابان است که پر حرص نفس میزند..

 

_ماهک..

 

با کمی مکث به سمتش برمیگردد ..

 

_چیزی شده..؟

 

_درسا رابطه ی بین منو تو رو فهمیده ..

 

اخم هایش به وضوح درهم میشود..

ناخودآگاه از سرعتش میکاهد..

 

_خوب..؟ همین..؟برای همین ناراحتی..؟

 

_به نظرت این چیز کمیه..؟

 

_اگه دلیل غمی که از صبح تو چشماته همینه؛ آره ..خیلی چیز کم و بی اهمیته …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x