عرق سرد از گوشهی پیشانی میلاد راه میگیرد با دیدن وضعیت سپهر به تکاپو می افتد و رو به مرد فریاد میزند:
_معلومه چی داری میگی ..
یه دختر نوزده بیست ساله..؟همین..؟
نه ا..اسمی نه نشونی..
مرد بی رحمانه بازی اش را ادامه میدهد و
نمیبیند جان دادن سپهر را ..
نمیبیند نفس بریدنش را ..
نمیفهمد جان کندنش را..
میگوید و با هر کلمه ذره ذره او را میکشد:
_ بی نام و نشون بود..هیچ کارت شناسایی یا حتی تلفن همراهی نداشت که بشه باهاش تماس گرفت…
شوکی دیگر و
مرگ همین شکلی بود دیگر مگر نه..
همینگونه که قلب از کار می افتد و هیچ ضربانی ندارد..
مرد نزدیک درخت پیر و کهن سال کاج می ایستد و بی رحمانه ادامه میدهد..
_نشد به پلیس خبر بدم..ترسیدم که پای خودمم گیر باشه اون وسط..
مجبور شدم جسدش رو همین جا زیر همین درخت کاج خاک کنم ..
میلاد به طرفش حمله میکند و یقه اش را میچسبد:
_چی داری میگی مرتیکه..
سپهر با حس خفگی سرش را بلند میکند..
پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند و
از بی هوایی سینه اش به خس خس می افتد…
نگاهش روی تلّی از خاک خشک میشود…
همانجایی که گفته بودند دخترکی کم سن و سال با موهایی طلایی زیر آن مدفون شده..
چشمانش خشک میشود و دیده اش تار
ذهنش اما پر میکشد میان خاطراتی نه چندان دور ..
《_سپهری..؟
با شنیدن صدای نازدار دردانه اش لبخند روی لب هایش نقش میبندد..
_باز چه دسته گلی به آب دادی شیطونک ..؟
دخترک خرامان نزدیکش میشود و دستش را دور گردنش حلقه میکند..
سپهر با خنده چشم از پرونده ی پیش رویش میگیرد و روی صندلی چرخدار به طرفش برمیگردد..
_ چی شده خوشگل دایی..
_دیشب یه خواب بد دیدم..
اخم بامزه ای میکند..
_بگو ببینم چه خوابی دیدی..؟
_ من اگه یه روز بمیرم تو چیکار میکنی..؟
لبخند از روی لبش پر میکشد…
_این حرفا چیه که میزنی.؟
دخترکش بغض میکند:
_دیشب خواب دیدم مُردم و تو و مامان و بابا..
نمیگذارد حرفش را کامل کند، با اخم میان کلامش میپرد..
_کافیه دیگه.. ادامه نده ..
_ولی آخه..
_همش یه خواب بوده ..
_بهم یه قولی میدی ..؟
آشفته به نگاه خیسش چشم میدوزد..
_چی عزیزم..؟
_قول بده اگه من مردم مراقب مامان و بابا باشی..
_ماهک..
_ نذار نبودم از پا درشون بیاره..
چشمانش سرخ میشود
_چی داری میگی..؟
_قول میدی ..؟
عزیزکرده اش را تنگ در آغوش میگیرد و سرش را به سینه میچسباند..
حتی تصور همچین اتفاقی هم دردناک بود و کشنده..
_عزیزم همه اش یه خواب بوده..همچین اتفاقی قرار نیست بیفته..
اما او مصمم تکرار میکند..
_قول بده..
سخت لب میزند..
_قول میدم ..
دخترکش با شنیدن همان یک کلمه از زبان او آرام میگیرد و نمیفهمد چه آتشی بر دلش میزند که چشم میبندد و زیر لب سخت نجوا میکند:
_اما میدونم که محاله بتونم همچین چیزی رو طاقت بیارم..》
اشک آزادانه روی گونه اش روان میشود..
گلویش را از زور بی نفسی چنگ میزند و با یادآوری خاطرات هق هق مردانه اش بلند میشود..