رمان الهه ماه پارت ۹۷

4.5
(24)

 

 

 

عرق سرد از گوشه‌ی پیشانی میلاد راه میگیرد با دیدن وضعیت سپهر به تکاپو می افتد و رو به مرد فریاد میزند:

 

_معلومه چی داری میگی ..

یه دختر نوزده بیست ساله..؟همین‌‌..؟

نه ا..اسمی نه نشونی..

 

مرد بی رحمانه بازی اش را ادامه میدهد و

نمیبیند جان دادن سپهر را ..

نمیبیند نفس بریدنش را ..

نمیفهمد جان کندنش را..

میگوید و با هر کلمه ذره ذره او را میکشد:

 

_ بی نام و نشون بود..هیچ کارت شناسایی یا حتی تلفن همراهی نداشت که بشه باهاش تماس گرفت…

 

 

شوکی دیگر‌‌ و

مرگ همین شکلی بود دیگر مگر نه..

همینگونه که قلب  از کار می افتد و هیچ ضربانی ندارد..

 

مرد نزدیک درخت پیر و کهن سال کاج می ایستد و بی رحمانه ادامه میدهد..

 

_نشد به پلیس خبر بدم..ترسیدم که پای خودمم گیر باشه اون وسط..

مجبور شدم جسدش رو همین جا زیر همین درخت کاج خاک کنم ..

 

میلاد به طرفش حمله میکند و یقه اش را میچسبد:

 

_چی داری میگی مرتیکه..

 

سپهر با حس خفگی سرش را بلند میکند..

 

پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند و

از بی هوایی سینه اش به خس خس می افتد…

 

نگاهش روی تلّی از خاک خشک میشود…

 

 

همانجایی که گفته بودند دخترکی کم سن و سال با موهایی طلایی زیر آن مدفون شده..

 

 

 

 

چشمانش خشک میشود و دیده اش تار

ذهنش اما پر میکشد میان خاطراتی نه چندان دور ..

 

 

《_سپهری..؟

 

با شنیدن صدای نازدار دردانه اش لبخند روی لب هایش نقش میبندد..

 

_باز چه دسته گلی به آب دادی شیطونک ..؟

 

دخترک خرامان نزدیکش میشود و دستش را دور گردنش حلقه میکند‌..

 

سپهر با خنده چشم از پرونده ی پیش رویش میگیرد و روی صندلی چرخدار به طرفش برمیگردد..

 

_ چی شده خوشگل دایی..

 

_دیشب یه خواب بد دیدم..

 

اخم بامزه ای میکند..

 

_بگو ببینم چه خوابی دیدی..؟

 

_ من اگه یه روز بمیرم تو چیکار میکنی..؟

 

لبخند از روی لبش پر میکشد…

 

_این حرفا چیه که میزنی.؟

 

دخترکش بغض میکند:

 

_دیشب خواب دیدم  مُردم و تو و مامان و بابا..

 

نمیگذارد حرفش را کامل کند، با اخم میان کلامش میپرد..

 

_کافیه دیگه.. ادامه نده ..

 

_ولی آخه..

 

_همش یه خواب بوده ..

 

_بهم یه قولی میدی ..؟

 

آشفته به نگاه خیسش چشم میدوزد..

 

_چی عزیزم..؟

 

_قول بده اگه من مردم مراقب مامان و بابا باشی..

 

_ماهک..

 

_ نذار نبودم از پا درشون بیاره..

 

چشمانش سرخ میشود

 

_چی داری میگی..؟

 

_قول میدی ..؟

 

عزیزکرده اش را تنگ در آغوش میگیرد و سرش را به سینه میچسباند..

حتی تصور همچین اتفاقی هم دردناک بود و کشنده..

 

_عزیزم همه اش یه خواب بوده..همچین اتفاقی قرار نیست بیفته..

 

اما او مصمم تکرار میکند‌..

 

_قول بده..

 

سخت لب میزند..

 

_قول میدم ‌‌..

 

 

دخترکش با شنیدن همان یک کلمه از زبان او آرام میگیرد و نمیفهمد چه آتشی بر دلش میزند که چشم میبندد و زیر لب سخت نجوا میکند:

 

_اما میدونم که محاله بتونم همچین چیزی رو طاقت بیارم..》

 

 

اشک آزادانه روی گونه اش روان میشود..

گلویش را از زور بی نفسی چنگ میزند و با یادآوری خاطرات هق هق مردانه اش بلند میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x