رمان الهه ماه پارت ۹۸

4.2
(26)

 

 

پاهایش دیگر تحمل سنگینی این مصیبت را نداشتند..

 

زانوهایش میشکند و با ساق روی زمین سقوط میکند..

 

میلاد مبهوت فریاد میزند و به طرفش میدود..

همه چیز روی دور کند افتاده بود..

 

قلبش دیگر نمیزد..

سیاهی دنیایش را در بر گرفته بود و چشمانش..

دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشت..

 

پلک هایش روی هم می افتد و با شانه روی خاک سرد و نم خورده فرود می آید..

 

میلاد به او می رسد ..

با دیدن چشمان بسته اش فریاد میزند و لب میگزد تا بغض مردانه اش نشکند..

 

کمی آن طرف تر مرد با عذابی که جانش را گرفته بود  خیره به آوار زندگی روی سر مرد جوان سر پایین می اندازد …

توان دیدن حال و روزی که او مسببش شده بود نداشت..

با حس لرزش گوشی در جیب لباسش با تردید دست میبرد و آنرا بیرون میکشد..

 

به پیامی که برایش فرستاده شده بود چشم میدوزد ..

 

_آفرین کارت و خوب انجام دادی..

تا چندساعت دیگه پول میشینه به حسابت..

دیگه لازم نیست نگران هزینه درمان دخترت باشی..

 

چشم از صفحه میگیرد..

پلک میبندد

میدانست زیر نظرشان است ..

کوچک ترین خطایی از جانب او مساوی بود با نابودی خانواده اش..

 

سر بلند میکند و با چشم دنبالشان میگردد ..

سایه دو نفر را از دور میبند..

 

گوشی را میان انگشتانش میفشارد و سر افکنده سر خم میکند..

 

مجبور بود.‌‌..

برای نجات جان دخترش مجبور بود..

هیچ راه دیگری نداشت..

 

کاش خدا او را ببخشد بابت دروغی که راجب دخترک مو طلایی تحویلشان داده است..

 

غیر از بخش اول حرف هایش و داستان درخت کاج

بقیه ی حرف هایش راجب مرگ دخترک دروغ بود و کاش خدا او را ببخشد..

مجبور شده بود..

به خاطر بیماری دخترش مجبور بود…!!!

 

 

 

 

••••••••••••

 

با اضطراب به جلو گام بر میدارد..

 

با دیدن ازدحام جمعیت انگشتانش را درهم پیچ و تاب میدهد..

 

دستانش سرد بود و از هیجان زیاد کف دستش عرق کرده بود…

 

صدای هیاهوی مردم داخل سالن به قدری بلند بود که از بیرون هم شنیده میشد..

 

_به نظرت با اینهمه آدمی که اینجان میشه رفت داخل..؟

 

نازنین با سر به رو به رو اشاره میکند:

 

_نگران نباش سام فکر همه جاش و کرده..

 

 

ماهک بر میگردد و نگاهش روی بادیگاردی که دم ورودی سالن ایستاده بود ثابت میشود..

 

مرد با آن هیکل درشت و تنومند و کت شلوار مشکی ای که به تن داشت با دیدنشان انگشت اشاره اش را روی گوشش قرار میدهد و همزمان که در گوشی چیزی زمزمه میکند نزدیکشان میشود..

 

به نشان احترام سر تکان میدهد و خیلی سرد و خشک لب میزند:

 

_جناب آریا منو فرستادن تا همراهیتون کنم..

لطفاً دنبالم بیاید..

 

کاوه با حرف محافظ بادی به غبغبش می اندازد و مغرور دست در جیب فرو میبرد..

 

_پارتی داشتنم خوب چیزیه ها..؟ اونم همچین پارتی کلفتی ..

 

میثم با خنده پس گردنی محکمی حواله اش میکند..

 

_خوب حالا ..

جلوتو بپا با مخ نخوری زمین..

غبغبشو..؟نترکی..؟

 

بچه ها با صدا به خنده می افتند ..

 

ماهک لبخندی میزند که همان لحظه درمیان جمعیت فردی با تنه ی محکمی به او از کنارش عبور میکند‌‌..

 

ماهک به سختی میتواند تعادلش را حفظ کند که نیفتد و چهره اش از درد درهم میشود..

 

نازنین نگران نزدیکش میشود:

_چیشد..؟

 

کاوه عصبی صدایش را بلند میکند..

 

_هوی یابو حواست کجاست..؟

 

ماهک سرش را بالا میگیرد و نگاهش روی اکیپ دختری مینشیند که بدون عذرخواهی و اینکه اصلاً به روی خود بیاورند از کنارشان عبور میکنند ..

 

 

 

 

مکالمه شان توجه اش را جلب میکند:

 

_عجله کنید توروخدا.. الان کنسرت شروع میشه و ماهنوز نتونستیم بریم داخل..

_مقصر خودتی سپیده ..

چهار ساعت ما رو تو آرایشگاه کاشتی واسه خاطر چیسان فیسان صورتت..

 

_وا به من چه ..خوبه حالا ریحانه داشت سه ساعت دست گل سفارش میداد..

 

_ به خدا اگه دیر برسیم خودم و میکشم..

 

ماهک نگاه میگیرد ..

از مکالمه شان به راحتی میشد فهمید که از طرفداران دو آتیشه ی سام هستند..

 

یک گروه دختر که به تیپ و ظاهر آلاگارسون کرده شان میخورد حدود بیست و سه چهارسال سن داشته باشند..

و این حسادتی که با دیدنشان در  وجودش حس میکرد دلیلش چه بود..؟

 

کاوه با دیدنشان لجش میگیرد..

 

_بچه پررو رو نگا…نکرد یه عذرخواهی کنه..

 

همان دم یکی از دختر ها به عقب برمیگردد نگاهش را یک دور روی سرتاپای ماهک میچرخاند و در آخر با پوزخند تحقیر آمیزی پشت چشم نازک کرده و از او نگاه میگیرد..

 

صورت ماهک سرخ میشود..

 

کاوه که شاهد رفتار دختر بود جوش می آورد:

 

_شیطونه میگه یه اجرایی نشونشون بدم ..

 

ماهک فوراً ساعدش را میچسبد..

 

_ولشون کن بیا ..

 

_کجا بیام…‌بزار آدمش کنم بچه پررو رو..

 

بی توجه کاوه را با خود همراه میکند اما ذهنش همچنان حول نگاه تحقیر آمیز دختر میچرخید..

 

استرس میگیرد..

از اینکه نکند واقعاً ظاهرش بد باشد..؟

میخواست با این شکل و شمایل مقابل سام ظاهر شود..؟

آنهم امشبی که مقابلش پر بود از دخترهای زیبا و شیک پوش…؟

 

سر خم میکند و به لباس هایش نگاه میکند..

پانچ بلند و خوش دوختی که ترکیبی از رنگ های طوسی و سفید بود و پارچه ی لختش زیبایی اش را دو چندان کرده بود شلوار جذب سفید رنگی که قد کوتاهش مچ پای سفید و خوش تراشش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود و کیف و کالج ست طوسی رنگ..

موهای لخت طلایی اش هم دورش ریخته بود و شالی که روی موهایش انداخته بود ترکیبی از رنگ های طوسی و سفید بود..

 

مضطرب به طرف کاوه بر میگردد و به لباس هایش اشاره میکند..

 

_کاوه.. تیپم خیلی بده..؟

 

عاقل اندر سفیه نگاهش میکند:

 

_چرا بد باشه..به این خوشگلی..

 

_صورتم چی..؟آرایشم مشکلی داره..؟

 

_بابا همه اش یه برق لبه دیگه آرایش نداری که مشکل داشته باشه..مگه چیز دیگه ای هم زدی..؟

 

_رژگونه..

 

کاوه ریزبینانه نگاه میکند و متوجه رد محوی از رژگونه ی آجری رنگ روی گونه هایش میشود:

 

_با اینکه زیاد مشخص نیست ولی اونم اوکیه..سوال بعدی..؟

 

ماهک وا رفته نگاهش میکند:

 

_پس چرا اون دختر‌ جوری نگام میکرد که انگار…

 

کاوه حیرت زده به خنده می افتد:

 

_جدی جدی نگاه اون دختره فکرت و مشغول کرده..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x