رمان الهه ماه پارت ۹۹

4.5
(22)

 

 

 

 

 

باران و نازنین که چند قدم جلوتر بودند متوجه مکالمه ی شان میشوند و به عقب بر میگردند:

 

_چیشده..چرا ایستادین پس..؟

 

کاوه جریان را توضیح میدهد و نازنین دستش را میگیرد :

 

_گاهی وقتا بعضی از نگاه ها به این معنا نیست که تو چیزی از بقیه کم داری یا مشکلی تو ظاهرت هست ..

اتفاقاً برعکس مفهومش این میشه که تو یه چیزایی تو خودت داری که باعث حسادت طرف شده و خواسته با حس بدی که بهت میده یه جوری خودش و خالی کنه..

 

همان چندجمله ی نازنین تاثیرش را میگذارد و تا حد زیادی آرامش میکند که لبخند میزند و دنبال پسرها میروند..

 

از راهرویی دراز و طویل عبور میکنند که چند نفر با عجله داخل آن به اینطرف و آنطرف

می دویدند

محافظ کنار یکی از درها می ایستد و حین باز کردن آن لب میزند:

 

_از این در که برید تو بدون اینکه به ازدحام جمعیت بخورید مستقیماً وارد قسمت وی آی پی میشید..

 

میثم کمی خم میشود و از لای در نیم نگاهی به بک استیج می اندازد..

 

ماهک دم گوش کاوه پچ میزند:

_میشه قبل از رفتن سام و ببینیم..؟

 

محافظ صدای او را میشنود که پیش از آنکه کاوه بخواهد حرفی بزند سرد جوابش را می‌دهد:

 

_ایشون سرشون شلوغه؛ درحال آماده شدن هستن و فرصت دیدار با کسی رو ندارن…

 

از پاسخ صریح مرد ماهک خجالت زده عقب میکشد..

 

طوری با او حرف زده بود که انگار یک مزاحم بیکار است که قصد دردسر درست کردن و تلف کردن اوقات رئیسش را دارد..

 

تمام سعیش را میکند تا ناراحتی اش را با لبخندی ملایم پنهان میکند‌..

 

_مشکلی نیست..

 

 

 

وارد سالن میشوند و صدای هیاهوی مردم بیشتر از قبل به گوش میرسد..

 

تمام صندلی ها تقریباً پر شده بود و با این حال هنوز هم عده ی زیادی درحال داخل شدن بودند..

 

توجه ماهک به گروه ارکستری که روی سن مشغول آماده سازی سازها و اجرا و تست موزیک بودند ‌جلب میشود …

 

_ماهک..

 

برمیگردد..

 

نازنین به صندلی کنارش اشاره میزند..

 

_بیا اینجا..

 

بخشی از ردیف اول به آنها اختصاص داده شده بود و همه روی صندلی ها نشسته بودند..

 

به طرفش میرود و پیش از آنکه بخواهد کنارش بنشیند با پیچیدن صدایی آشنا در گوشش درجا ثابت میماند:

 

_ببین امشب کی بهمون افتخار داده..؟

 

 

لبخندی عمیق روی لبش نقش میبندد و با دلتنگی

به عقب برمیگردد…

 

با دیدن یاسین ذوق زده شروع میکند به خندیدن …

 

_یاسین..

 

یاسین به طرفش میرود و همزمان با باز کردن دستانش آن کوچک دوست داشتنی را به آغوشش فرا میخواند ..

 

ماهک در بغلش فرو میرود و یاسین پرمحبت او را به خود میفشارد..

 

_چطوری جوجه.‌.؟

 

 

 

ماهک دلتنگ گلایه میکند…

 

_هیچ میدونی چند روزه ازت بیخبرم..؟کجا بودی این مدت..؟

 

یاسین بوسه ای برادرانه روی سرش مینشاند و عقب میکشد..

 

 

_میبینی که درگیر آماده سازی های قبل اجرا بودم..

 

_توجیه خوبی نیست آقای یاسین خان..

 

 

یاسین میخندد و با خجالتی نمایشی کف دستش را مقابل چشم هایش میگیرد..

 

_خودم میدونم.. تو ببخش..

 

ماهک لبخند میزند و کاوه غر میپراند..

 

_دل و قلوه دادنتون تموم شد بفرمایید بشیند الان بالا میارم …

 

حواس یاسین تازه متوجه آنها میشود..

 

با نگاهی به کاوه و جایی که نشسته بود اشاره میزند..

 

_تو واسه چی نشستی اینجا…؟

 

کاوه بی خیال لم میدهد:

 

_وا پس کجا بشینم..؟نکنه جای توئه..؟

 

یاسین با اخمی نمایشی جلو میرود و با کشیدن دستش او را از روی صندلی بلند میکند..

 

_پاشو ببینم..چه خودشم تحویل میگیره..

ماهک بیا اینجا..

 

_چیکارش داری من میخوام اون سمت بشینم‌‌..

 

_راس میگه دیگه چندتا صندلی این ور و اون ور چه فرقی داره..

 

یاسین به آنی رهایش میکند و دست به سینه

می ایستد:

 

_جداً ..؟ آخه سام اینطور ازم خواسته بود..

باشه اگه نمیخوای بلند شی مشکلی نیست..

 

عقب گرد میکند و در همان حال لب میزند:

 

_ به سام میگم کاوه نخواست که..

 

کاوه هول زده به طرفش میرود ؛ مچش را چنگ میزند و میان کلامش میپرد :

 

 

_کجا بابا بیا غلط کردم الان میری اونو هاپو میکنی میندازیش به جون من ..

 

یاسین با خباثت ابرو بالا می اندازد..

 

به ماهک اشاره میکند روی صندلی بنشیند

درست روبه روی سن ..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x