رمان الهه ماه پارت۱۲۸

4.4
(34)

 

ا

 

_اینجایی قربونت…؟

 

ماهک در سکوت به صورت گرد و تپل زن زل میزند که چطور آنهمه پله را یک نفس بالا آمده بود..

مطمئن بود کار سام است که پیش از رفتن شکوفه را دنبالش فرستاده ..

 

_برات نیمرو درست کردم.. لباسات و عوض کن بیا پایین تا از دهن نیفتاده..

 

کوله را روی شانه اش می اندازد و بی حرف از کنارش عبور میکند..

 

شکوفه به سمتش بر میگردد..

 

_کجا مادر اتاقت که اینجاست ..

 

_میرم دانشگاه…. بابت صبحونه هم ممنون..

 

شکوفه با چشمانی از حدقه بیرون زده دنبالش ریسه میشود..

 

_خدا مرگم مادر چه دانشگاهی.. آقا که رفته..

 

ماهک پوف کلافه ای میکشد

ثانیه ای به عقب برمیگردد گونه اش را میبوسد و لب میزند..

 

_ دربست میگیرم شکوفه جون لازم نیست نگران من باشید..برید به کاراتون برسید…

 

 

میگوید و بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب او باشد از خانه بیرون میزند..

 

 

 

با توقف ماشین مقابل ورودی دانشگاه به خود می آید..

 

_رسیدیم خانوم..

 

کرایه را حساب میکند و با تشکری کوتاه از ماشین پیاده میشود ‌‌..

 

از تایم شروع کلاسش زمان زیادی گذشته بود و به لطف سام قرار بود برای نخستین بار در این ترم با تاخیر به کلاس برسد..

 

حین عبور از کنار پارکینگ ثانیه ای مکث میکند..

 

 

انگار میخواست از حضور سام در دانشگاه مطمئن شود..

برمیگردد و با دیدن خودروی مشکی و آخرین مدلش که از همان فاصله هم به وضوح مشخص بود متعلق به چه کسی است آه از نهادش بلند میشود..

 

قلبش بلافاصله ضربان میگیرد و

از هیجان بود یا استرس..؟

 

 

چقدر امیدوار بود سام استثنائاً همین یک جلسه را غیبت کند و در دانشگاه حضور نداشته باشد..

یک امید واهی…

 

محوطه ی خلوت دانشگاه را سریع طی میکند..

تپش های قلبش را در گلو حس میکرد..

 

حرف سام را زیر پا گذاشته بود

بدون آنکه خبر داشته باشد از خانه بیرون زده و حالا در دانشگاه بود..

 

باید هم اینگونه به خود میلرزید…

 

حتی فکر به خشم او بعد از فهمیدن این موضوع کافی بود که از درون قالب تهی کند..

 

 

 

 

باید تا حد امکان از رو برو شدن با او خود داری میکرد..

 

فکر کرد بهتر است کلاس های اساتید دیگر را شرکت کند و تنها در کلاس او حاضر نشود..

 

با این فکر سعی میکند کمی از نگرانی اش بکاهد..

 

پله ها را با سرعت پشت هم طی میکند و با رسیدن به کلاس بدون آنکه بخواهد نفس تازه کند با تقه ای به در داخل میشود..

 

 

_اجازه هست استاد ..؟

 

 

عرفان با شنیدن صدایش تدریسش را متوقف میکند و به سمت اویی که مضطرب کنار در ایساده بود برمیگردد..

 

نیم نگاهی به ساعتش می اندازد و به شوخی لب میزند..

 

_یه کم زیادی با تاخیر نرسیدین …؟

 

 

ماهک معذب از این وضعیت دستان عرق کرده اش را روی لباسش چنگ‌ میکند ..

 

 

_ببخشید استاد..

 

 

عرفان از تخته فاصله میگیرد و با طمأنینه به سمتش میرود..

 

خیره به گونه های سرخ و نفس زدن های ناشی از دویدنش با اخم بامزه ای سر خم میکند..

 

_خوبی..؟

 

 

ماهک با عجز به چشمانش زل میزند..

 

از آن دست نگاه هایی که به سختی میشد از آن چشم گرفت..

با نگاهش داشت التماس میکرد انگار..

 

سنگینی نگاه همکلاسی هایش را حس میکرد و

متنفر بود از اینکه بخواهد در معرض توجه دیگران باشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x