رمان انرمال پارت ۳۲

3.5
(15)

 

 

 

 

دستشو به زور از لباسم جدا کردم و گفتم:

 

 

-ازت متنفرم…متنفر!

 

 

وقتی اون دو-سه کلمه رو به زبون آوردم این رو خودش هم متوجه شد که از اعماق وجودم دارم بیانشون میکنم.

از ته قلبم.

مجتبی چشم از صورت غضب الود من برداشت و بعد هم گفت:

 

 

-اوه اوه! اوضاع قاراش میشه!

 

 

اینو گفت و در حالی که صرفا واسه چشم تو چشم نشدن با من و آرمین بیخودی درو دیوارو نگاه میکرد از کنارمون رد شد و تنهامون گذاشت.

بلافاصله بعد از رفتنش آرمین با همون صورت غضب الود گفت:

 

 

-ببین دخی واسه من رخ نیا من خودم اِندشم…

این زرای مفتی هم که زدی اگه واسه اون چند قرونیه که دادی درجریان باش تا پس فردا باهات تسویه میکنم پس از این به بعد استثانا جلو من یکی در گاله ات رو که وا میکنی حواست باشه چی از توش بیرون میاد…

 

 

اونقدر ناخنهام رو به کف دستم فشار دادم که حس کردم تو گوشت دستم فرو رفتنشو زخمش کردن.

رسما از چشمم افتاده بود.برای اینکه حرصمو روش خالی کنم پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-هه! نیازی نیست ..میدونی…اون چند میلیون صدقه ی سرم …آره! بمونه واسه صدقه !

 

 

چون اینو گفتم کفری تر شد. دندون قروچه ای کرد و گفت:

 

 

-با من درنیفت بچه…

 

 

بدون واهمه زل زدم‌تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-بچه تو و مامانتین که وساه پولدار شدن خنده دار ترین و شدم آور ترین راه رو انتخاب کردین..

 

 

غضب آلود اومد سمتم.

چون میدونستم میخواد باز هم با قلدری یقه لباسمو بگیره و خط و نشون بکشه دستمو حائل بینمون قرار دادم و گفتم:

 

 

-به من دست بزنی جیغ و داد راه میندارماااا…

 

 

ایستاد.لبخندی پیروزمندانه روی صورت نشوندم اما این لبخند خیلی هم دوام نداشت چون یهو دستمو گرفت و همونطور که کشون کشون همراه خودش میبرد سمت قسمت زیر پله گفت:

 

 

-لازم شد ادب بشی…

 

 

فرصت اعتراض پیش نیومد و اون‌منو برد جایی که دیگه تو معرض دید خدمه ها و بقیه نبودیم…

 

 

 

فرصت اعتراض پیش نیومد و اون‌منو برد جایی که دیگه تو معرض دید خدمه ها و بقیه نبودیم.

فشار انگشتهاش رو دور مچ دستم‌کاملا احساس میکردم.

زور زدم اون انگشتهارو یکی یکی از دور مچ آزاد کنم اما موفق نبودم واسه همین خواستم داد بزنم اما تا دهنمو اندازه غار وا کردم کمرم خورد به دیوار و دست آرمین روی دهنم قرار گرفت.

تو همون حالت شروع کردم واسش خط و نشون کشیدم اما حقیقت این بود که با اون دستی که روی دهن من قرار داشت هیچ صدای جز چند آوای نامفهوم به گوشش نمی رسید.

رو به روم ایستاد و با منتهای خشم و عصبانبت گفت:

 

 

-ببین دخی…از مادر زاییده نشده کسی بخواد واسه من شاخ بازی دربیاره.حواست به رفتارهات و به چیزایی که از دهنت درمیاد باشه

یه وقت دیدی عصبی شدم خون‌جلو چشمهامو گرفت یه بلایی سر صورت خوشگلت آوردم که صدتا مهندس و جراح پلاستیک هم جمع بشن نتونن واست کاری کنن!

 

 

باورم‌نمیشد صاف صاف داره تو چشمهام نگاه میکنه و اینجوری واسم خط و نشون میکشه!

دو دستی انگشتهاش رو گرفتم و از روی دهنم‌پایین آوردم و با غیظ گفتم:

 

 

-خیلی عوضی هستی…اون از خودت که فقط بخاطر بدیهات باهام بودی اینم از مادرت…

 

 

چونه ام رو گرفت و درحالی که بقول خودش تا از کوره دررفتن فاصله ای نداشت غرید:

 

 

-اینقدر واسه من بدهی بدهی و پول پول نکن بچه.من این‌پول لعنتیتو تا چند روز دیگه پرت میکنم تو صورتت…

 

 

اون‌پول مهم نبود.مهم احساسی بود که بهش داشتم و حالا دیگه ندارم.

قفسه ی سینه ام عین دریاچه ای که زیر یخ پنهان شده باشه بالا و پایین میشد.

لبهای روی هم فشرده شده ام رو از هم وا کردم و با تاسف گفتم:

 

 

-تو تمام اینکارار بخاطر پول کردی.نزدیک شدنت به من هم واسه همین بود.

نمیتونی انکارش کمی چون اگه حق با تو بود مادرت الان ابنجا نبود و سفره عقدش تو خونه ی ما پهن نبود…

 

 

چون اینو گفتم تصور میکردم بیشتر از قبل عصبانی بشه اما نشد.

درواقع بیشتر از اینکه عصبی بشه ناراحت شد.

نفس عمیقی کشید و بعد چونه ام رو ول کرد و یکی دو گام رفت عقب و گفت:

 

 

-تو چی فکر کردی باخودت!؟ هن ؟که من ازخدام‌ننه ام بشه زن بابای فوکلی تو..؟

 

 

پوزخند زدم و با نفرت ودرحالی که انکار کردنهاش برام‌قابل باور نبود گفتم:

 

 

-نگو نه که باورم‌نمیشه….

 

 

دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و گفت:

 

 

-ببین…اختیار شقی دست من نیست دست خودشه.ما زور زدیم نشه اما شد چون اون اصولا تو زندگیش به حرف خدا هم‌گوش نمیده چه برسه به من و دیگرون…پس کار اونو پای من ننویس

 

 

مکث کرد.براق شد تو چشمهام و گفت:

 

 

-درضمن…تو از این‌پس یه جورایی خوار کوچیکه ما حساب میای حواست به خودت باشه که کج نری و کج نگاه نکنی که حسابت باخود شخص بنده اس! ملتفت شدی ؟

 

 

در کمال ناباوریم ابن حرفهارو زد و بعد هم یه نگاه قلدرانه به صورتم انداخت و از کنارم رد شد و رفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

خیلی خوب می‌نویسی! فقط کمه دیگه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x