رمان انرمال پارت ۳۳

4.1
(14)

 

 

 

 

رفته رفته خونه پر شد از مهمونهایی که انگار همشون میدونستن پدر من قراره قراره عقد بکنه به جز خود من!

این فقط یه معنس میداد.

اینکه پدرم اصلا ارزشی برای من قائل نبود و من یک درصد هم واسش اهمیت نداشتم که حتی بخواد قبل باهام حرف بزنه یا دست کم زودتر از دوست و آشناهاش درمورد این قضیه باهام حرف بزنه!

گروه ارکستر دعوت کرده بودن و هزارو یه جور پذیرایی مجلل انجام داده بودن!

خود مادمازل هم که با لباسی از برند زهیر مراد که یه نسخه ی تکراری از لباس جنیفر لوپز بود دسته گل به دست بین مهمونها می چرخید و خوشامد میگفت!

از اون هفت خطها بود.

از اونایی که شیطون هفته ای چند بار میومد پیشش و درس پس میداد!

دست به سینه و با حرص پام رو تکون میدادم و با تنفر نگاهش میکردم.

مجتبی یه تنه عروسی رو گرم کرده بود.

درست تو کانون مرکز توجه بقیه وسط سالن هم ریتم با آهنگی که خواننده داشت میخوند می رقصید و بقیه رو میخندوند!

انگار عروسی ننه ی خودش بود.

یکی از مهمونها از کنارم گذشت و تو همون حین گفت:

 

 

-بهتون تبریک میگم شیلان جان! پدرت انتخاب عالی ای داشته!

 

 

فقط تونستم یه لبخند خشک و خالی تصنعی بزنم و بگم:

 

 

-مرسی!

 

 

انگار مهره ی مار داشت که همه اونطور ازش تعریف میکردن.

به نظر من که اون فقط یه مار خوش و خط خال بود.

سر چرخوندم و نگاهی به اطراف انداختم و همون لحظه بود که چشمم به آرمین افتاد.

به نطر عصبی تر از من بود اما نمیدونم چرا نمیتونستم باور کنم و بپذیرم اون از این اتفاق ماراحت!

ار اینکه مادرش بخواد زن یه مرد پولدار بشه!

تو شلوغی جمعیت قدم زنان به سمتش رفتم.

اون هم مثل خیلی های دیگه مشغول تماشای رقص مجتبی و رفقاش بود.

اره…جناب مجتبی خان کلی از رفیقای خل تر از خودش رو هم جمع کرده بود اینجا و همگی باهم می رقصیدن!

کنارش ایستادم و گفتم:

 

 

-امیدوارم قرار نباشه تو هم از این به بعد نخوای اینجا و به بهونه ی مادرت تو این خونه بمونی…

 

 

پوزخندی زد و بعد از یه نگاه معنی دار از گوشه ی چشم گفت:

 

 

-وقتی به یه خونه و آدمهاش علاقه نداشته باشی صدرصد واسه زندگی انتخابش نمیکنی!

 

 

پوزخندی زدم و با خشمی پنهان نگاهش کردم.

این الان منظورش با من بود؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-اتفاقا کار خوبی میکنی!

چون تحمل مادرت هم تو این خونه به خودی خود عین تحمل جهنمه وای به اینکه خودت هم باشی!

 

 

خیلی آروم و حرکت آهسته وار سرش رو چرخوند سمتم.

با طمانینه نگاهم کرد و با لحنی تحقیروار گفت:

 

 

-برو بچه…برو سر و درس و مشقت…بدو…بدو بدو مشقاتو بنویس ! بدو….

 

 

 

 

بیشتر از اون نتونستم بودن توی اون خونه رو تحمل بکنم.

رقصیدنهای پر عشوه ی شقایق که تو سلول به سلول بدنش جشن و رقص پایکوبی به پا بود مدام بهم یاداوری میکرد اون قراره از این به بعد به جای مادرم تو این خونه بمونه!

این منو رنج میداد واسه همین دیگه نتونستم تاب بیارم!

رفتم توی اتاقم.وسایل ضروریمو توی کوله پشتیم ریختم و از اتاق اومدم بیرون.

پله هارو با عجله پایین اومدم و به سمت مونس که توی آشپزخونه مشغول امرونهی کردن به خدمتکارا بود رفتم.

صداش زدم و گفتم:

 

 

-مونس …میشه بیای؟

 

 

سرسختانه داشت همچی رو بررسی میکرد اما وقتی صدام رو شنید اومد سمتم.

در واقع من ترجیح میدادم رفتن بد موقع ام از اینجارو به اون‌بگم‌تا به پدرم که ذره ای براش اهمیت نداشتم.

متعجب به منی که آماده باش بودم و کوله پشتیم روی دوشم بود نگاه کرد و با حالتی جاخورده پرسید:

 

 

-واااا….کجا شال و کلاه کردی اینوقت شب میخوای بری!؟

 

 

صورتم درهم بود و حالم ناخوش.احساس خوبی نداشتم و اگه می موندم عصبی تر میشدم.

سگرمه هام رو زدم توی هم و جواب دادم:

 

 

-میرم پیش مامان پوری!

 

 

شدت تعجبش بیشتر و بیشتر شد.یکبار دیگه قد و بالام رو ناباورانه برانداز کرد و بعد هم گفت:

 

 

-واااا…امشب وسط مهمونی و جشن عروسی پدرت میخوای مهمونهارو ول کنی و بری کجا !؟

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-اعصاب اینجا موندن و دیدن اون زنیکه رو ندارم

 

 

سعی کردم مجاب به موندنم بکنه.دستمو گرفت و گفت:

 

 

-شیلان!دست بردار…پدرت عصبانی میشه ها!

تازه..راننده هم نیست.رفته بیرون…

 

 

شونه بالا انداختم و گفتم:

 

 

-مهم نیست! خودم میرم!

 

 

هرچقدر صدام زد و اصرار کرد نموندم.از خونه زدم بیرون چون واقعا اون فضا برام سمی شده بود.

دستهومو تو جیبهای لباسم فرو فردم و تک و تنها تو خیابون به راه افتادم.

شب رو اینجا نمیتونستم سر کنم.

همه چیز واسم خفه کننده شده بود.

حس میکردم دور و برم رو آدمایی احاطه کردن‌که نه من دوستشون دارم و نه اونا منو دوست دارن.

همینقدر ترسناک…

همینقدر عصبی کننده…

پیاده خودمو تا سر خیابون رسوندم.

هر چه بیشتر قدم زنان‌راه میرفتم بیشتر حس میکردم حالم رو به بهبودیه…

همینجور داشتم قدم‌برمیداشتم که یه ماشین از پشت بهم‌نزدیک شد و سرعتش رو کم کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

یه پارت دیگه بزار لطفاااا

Sarina
Sarina
1 سال قبل

یه پارت دیگه هم بزار لطفاا

Heli
Heli
1 سال قبل

اگه میدونستی این پارتا رو چن بار میخونم!روزی ۵ تا پارت میذاشتی!

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x