رمان انرمال پارت ۴۲

3.8
(16)

 

 

 

 

آب دهنمو قورت دادم و از همون زاویه که من زیر بودم و اون رو بهش خیره شدم.

صورتش هیچ حالتی نداشت‌‌ و همین بی حالتی ترسناکش میکرد‌.

به فاصله ی چنددقیقه بعد وقتی با اون‌نگاه های تیز و برند ه اش منو تا مرز خفگی کشوند پرسید:

 

 

-میدونی چه چیزی منو مجاب میکنه به کشتن به آدم فکر کنم !؟

 

 

آب دهنمو قورت دادم.اینکه این چندمینباری بود که اینکارو انجام میدادم رو نمیدونم ولی….ولی سنگینی نگاهش رو مثل یه وزنه رو قفسه سینه ام احساس میکردم که وادارم میکرد واسه خلاصی از این شرایط زبونمو تو دهن بچرخونم و با صدای خیلی ضعیفی بگم:

 

 

-م…من….من چِ میدونم‌…

 

 

ابروهاش بالا رفتن و لبهاش دوباره از هم فاصله گرفتن:

 

 

-خودم بهت میگم! سرک کشیدن تو کارام و چک کردنم! ابن منو مجاب میکنه هر کسی که بخواد ابنکارو انجام بده سَقَطِش میکنم!

 

 

اونقدر جدی و مصمم این حرف رو زد که واقعا ترسیدم ازش و واسه چند دقیقا حس ناامنی بهم داد.

جوری که فکر کردم من الان تو خونه ی یه جانی هستم.

یه آدمکش…یه روانی‌…یه قانل زنجیره ای!

 

سکوت سنگینی بینمون برقرار شد وباز خود اون بود که این سکوت رو شکست و گفت:

 

 

-شیلو…اولین بار و آخرین بارت باشه تلفن همراه منو چک میکنی! فهمیدی!؟

 

 

عوضی!

ببین چه جوری واسه اینکه لاو ترکوندنهاش با اون صحرای ار دماغ فیل افتاده رو خوندم کفری شده بود.

هه!

از بس مارموزه‌..‌از بس موذیه…از بس دغل بازه و میخواد هیشکی نفهمه همزمان مخ چندتا دخترو باهم زده!

در هر صورت،بعد از چند ثانیه و از

از ترس جونم جواب دادم:

 

 

-آره!

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-حالا خوب شد!

 

 

اینو گفت و بالاخره از روی تنم کنار رفت..

 

 

 

 

اینو گفت و بالاخره از روی تنم کنار رفت.

قلبم تو حصار سینه ام‌همچنان از شدت خشمی که با فلاکت کنترلش کرده بودم تند و بی امان میتپید.

فورا نیم خیز شدم.

از روی کاناپه اومدم‌پایین و تند تند عصبی پرسیدم:

 

 

-میدونی چیه ؟ تو واقعا اونی که لایق معاشرت و چرخیدن و حرف زدن باهاش هستی یکی مثل همون صحرا صداقت تازه به دوران رسیده اس نه مننننن!

تو…توی لات رو چه به همصحبت شدن با من! تحویلت گرفتم خیال بَرت داشته…همینه دیگه! با بزرگا که بپری خیالت خام ورت میداره.

اگه از روز اول سگ محلت میکردم الان اینجوری واسم خط و نشون نمیکشیدی!

 

 

سرش رو به آرومی چرخوند سمتم و تو همون حین هم خم شد و

آبمیوه ی از جاسازش که دقیقا همون زیر کاناپه بود برداشت و نی رو تو سوراخش فرو برد و بعد از اینکه اونو لای لبهاش گذاشت پرسید:

 

 

-تموم شد ؟ خیلی تاثیر گذار بود! حالا بدو…بدو برو مشقاتو بنویس خانم معلمتون تنبیهت نکنه یه وقت….

 

 

وقتی حس میکردم کسی قهوه ایم کرده و من نتونستم جوابش رو بدم وجودم آنچنان درگیر خشم میشد که دلم‌میخواست با جیغهام گوش آسمون رو کر کنم.

دستمو بالا آوردم و با تکون دادنش گفتم:

 

 

-من دیگه یک دقیقه هم توی این خونه ی لعنتی نمی مونم من از اینجااااا میرم!

 

 

کاملا بیخیال و بیتفاوت خودشو کشید پایین.

تلویزیون رو خاموش کرد و بعد از اینکه لنگهاش رو روی میز دراز کرد کلاه هودیش رو تا زیر چونه اش کشید پایین و گفت:

 

 

-رفتی درو پشت سرت ببند! گیتارتو ولی باخودت نبرو…

 

 

تمسخر آمیز خندید و همین خنده اش منو بیشتر کفری کرد.

دندون قروچه ای کردم ودرحالی که کم مونده بود از عصبانیت به گربه بیفتم دویدم سمت وسایلم تا جمعشون کنم و از این خونه بزنم بیرون….

 

 

 

کیفمو روی دوشم انداختمو غُر غُر کنان ، بی توجه به اینکه من قراره بعد از بیرون رفتن از اینجا کجا برم، به سمت در رفتم.

راستش کله شقانه به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز اینکه باید از اینجا برم و اونقدر دور بشم از این خونه و از این آدم که حتی ذهنمم به سمتش کشیده نشه.

میخواستم حالیش بشه من به اون‌متکی و محتاج نیستم.

من به هیچکس محتاج نیستم.

درحالی که به سمت در قدم برمیداشتم بلند بلند گفتم:

 

 

-من دیگه پامو توی این خونه ی لعنتی نمیزارم…

 

 

آرمین، با بیتفاوت ترین حالت ممکن ، دو دستش رو از تو جیبهای هودی تنش بیرون آورد و بعد از اینکه هردو به حالت دعا کردن بالا گرفت، جهن حرص دادن من گفت:

 

 

-الهی آااااامین!

 

 

نرسیده به در ایستادم.سرمو چرخوندم سمتش و با تاسف گفتم:

 

 

-واقعا که مزخرفی! تو نمادی از تمام حسهای بد و مزخرف دنیایی!

 

 

هیچ توجهی نکرد وبی اونکه نگاهی بهم بندازه گفت:

 

 

-نظر لطفته!

 

 

دلم میخواست به چیزی بگه که کلی فحش نثارش کنم ولی انگار خوب بلد بود همچین مواقعی چه واکنش هایی از خودش نشون بده که حرص و لج طرف مقابل رو دربیاره.

پامو گذاشتم بیرون و چرخیدم.

دستگیره بیرونی در رو گرفتم و گفتم:

 

 

-امیدوارم امشب از درد بمیری!

 

 

سرش رو چرخوند سمت در و با تکون دستس گفت:

 

 

-بزن به چاک گربه سیاه…

 

 

پورخندی زدم و گفتم:

 

 

-گربه سیاه واقعی خود توی!نمیدونی بدون!

 

 

-برو بچه…برو وز وز نکن ! آه خدایا شکرت…آرامش دوباره به ابن خونه برگشت…

 

 

اینو که گفت حرص و خشم درون من دو صد چندان شد.

دندونامو اشکارا روی هم سابیدم و بعد هم درو محکم بستم

اونقدر محکم که کل ساختمون لرزید و من از ترس اینکه نیاد سمتم و تلافی نکنه فورا زدم به چاک…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x