و خندید و در ادامه گفت:
-اوه اوه! چقدر دستات سردن….
میدونستم اون روز جلوی مدرسه یکم زیادی باهاش پیش رفته بودم اما الان و حالا اصلا دلم نمیخواست به این زودی فکر کنه میتونه لمسم بکنه واسه همین فورا دستهام رو کشیدم عقب و با زدن یه لبخند تصنعی گفتم:
-نه نه اصلا…میدونی من کلا طبعم سرد بدنم همیشه همین مدلیه…یعنی تو تابستونشم همینجوری یخم! اصلا یکی از لقبهای من کولر گازیه از بس همیشه سردم!
ابروهاش رو بالا و پایین کرد و با باور حرفهای مزخرفم پرسید:
-عه جدا ؟ چقدر باحالی تو پس…کولر گازی جون!
و خندید…
از اونجایی که دلم شدیدا یه جای گرم و نرم یا حتی نسبتا گرم میخواست پرسیدم:
-با ماشین اومدی دیگه آره؟
خیلی سربع جواب داد:
-آره بیا یریم سوار شیم.الان وقت وقت چرخیدن تو شهر و موزیک گوش دادن و خندیدن و قهه قهه زدنه و کافه رفتنه …
یه لبخند تصعی تحویلش داوم و بعد هم دوشادوشش به راه افتادم.
از حرفهاش میشد فهمید از این بچه مایه داراس که کل کاری که باید انجام بدن خوش گذرونیه.
من امثال اون زیاد دور و بر خودم داشتم و دارم.
باهمدیگه سوار ماشینش شدیم.
کوله پشتیم رو روی پاهام گذاشتم و لذت بردم از گرمی داخل ماشینش.
کمربند رو بست و پرسید:
-خب…پایه کافه هستی دیگه!؟
اسم کافه که اومد ناخوداگاه دستمو رو شکمم گذاشتم و با صورتی درهم نگاهش کردم.
امروز اونقدر نوشیدنی خورده بودم که دیگه مثانه ام توان نگهداری اونهمه آب رو نداشت واسه همین گفتم:
-نه نه! الان فقط یه جای آردم میچسبه…یه حتی آروم و ساکت و گرم و ترم که آدم با خیال راحت بشینه اختلاط بکنه…
وقتی اینو گفتم از گوشه چشم نگاهم کرد و پرسید:
-جایی شبیه به خونه!؟
بشکنی زدم و گفتم:
-آی باریکلاااا…همین…همسن که تو گفتی!
یا طمانینه و البته چشمهای درخشانش نگاهم کرد و گفت:
-ای به چشممم….
* آرمین*
در با شدت زیادی باز شد و مُجی با جعبه های پیتزا و نایلون مخلفات وارد خونه شد!
این ورود اونقدر پر سرو صدا بود که با وجود بودن هدفون روی گوشهام بازهم صدای کوبیده شدن در به دیوار به گوشم رسید.
لنگهام رو از روی میز برداشتم و با تعجب سرمو به سمت اون که نمیدونم چه جوری درو باز کرده بود و اومده داخل چرخوندم.
ماتحتش رو خیلی سریع و عین رقاصه های حرفه ای چرخوند و بلند بلند و با ریتم گفت:
-خوشگلی دردسر داره، عالمو آدم رو مجی نظر داره آخه من چقدر بگم خوشگلی دردسر داره.. هووووی
داداش پاشو که پیتزا داغش میچسبه!
هدفون رو از روی گوشهام پایین آوردم و پرسیدم:
-نکبت تو چه جوری اومدی داخل !؟
درو با باسنش بست و بعد چرخید سمتم و همونطور که سمتم میومد جواب داد:
-…سواله میپرسی آخه؟
خب با کِلیتا دیگه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-طویله اس !؟
خندید و گفت:
-والا وقتی تورو دیدم دیگه مطمئن شدم که آره طویله اس!
خندید و بعد چیزایی که خریده بود رو روی میز گذاشت و لم داد رو کاناپه و جورابای بوگندوش رو از پا درآورد و پرت کرد سمتم و گفت:
-شیلو کجاس؟ بهش بگو بیاد بخوره تا از دهن نیفتاده
جورابای بدبوش رو که نمیدونم آخرین بار چندسال پیش شسته بود رو با با سر انگشتام دور انداختم وکنجکاو پرسیدم:
-تو از کجا میدونی اون نکبت اینجا بوده ؟
جعبه پیتزارو وا کرد وهمزمان جواب داد:
-صبح اومده بودم اینجا دیدمش…کوشیش؟ الان کجاست!
یکی از جعبه پیتراهارو کشیدم سمت خودم و جواب دادم:
-من چمیدونم دختره ی نکبت وراج کجاست..
پتعجب پرسید:
-یعمی چی نمیدونی؟
بیخیال و بیتفاوت تیکه از پیتزا رو برداشتم جواب دادم:
-یعنی اینکه بحثمون شد گفت میره منم بهش گفتم هری!چه بهتر!
خیلی کم بود😥