رمان انرمال پارت ۷۲

4.4
(17)

 

 

 

سرم رو خم کردم و به پلاک و زنجیر توی دستم نگاهی انداختم.

اینکه چقدر ارزش مادی داشت برام مهم نبود.

برام عزیز بودن چون هدیه ای از طرف مامان بود ولی خب…وقتی طرف اصرار برگرفتن پول داشت مجبور بودم اینکارو کنم!

 

چشمهام خیره به همون پلاک و زنجیر بود که گفت:

 

 

-برو بشین غذاتو بخور خودتم لوس نکن و ناز نیا که من از چیزایی که اینگرفته نمیخورم من الم من بلم من جینبلم.

یادت باشه آدمی که باباش مرده شاید بتونه بخوابه اما آدمی که گشنه باشه نه…

 

 

مجی خندید و همونطور که عین یه گاو میلنبوند گفت:

 

 

-راس میگه بابا! ننه ام همیشه میگه اونی که قهر کزد خودشو بی بهر کرد! خودتو بی بهر نکن شیلو…بیا ببین چه غذاهایی سفارش دادم!

 

 

وقتی دیدم خودش هم رفته و پای میز کنار مجی نشسته ، بقول خودش ناز و ادارو کنار گذاشتم و رفتم سمتشون.

این مجتبی هم عجب یزیدی بوداااا…

به اندازه یه عروسی غذا سفارش داده بود!

 

تا ما اومدیم کنارش بشینم یکی از غذاهارو کامل هارو خورده بود و حالا رفته بود سراغ شیشلیک!

من واقعا نمیدونم اینهمه غذارو چه جوری میتونست بخوره و سیر نشه !؟

واقعا مگه سیر دون نداشت؟

کنار آرمین که نشستم بهم نگاه کرد و پرسید:

 

 

-چی میخوری برات بزارم ؟

 

 

چشمهام روی کبودی های صورتش به گردش دراومد.

جای اینکه هواشو داشته باشم چقدز بهش بدو بیراه گفتم.

 

با مکث و آهسته جواب دادم:

 

 

-پاستا!

 

 

ظرف پاستا و ترشی زیتون رو برداشت و بدون هیچ حرفی مقابلم گذاشت و بعد هم خطاب به مجی گفت:

 

 

-آخه نکبت! تو مگه عروسی ننه ات بود اینهمه خرت و پرت خریدی!؟

کاه از خودت نبود کاهدون که از خودت بود!

 

 

 

شاید باورنکردنی باشه اما اون با اون جثه ی لاغر و ریزش نصف غذای جدید رو خورد و حتی بعدش با دهن پر گفت:

 

 

-داش تو کاری به اینکاراش نداشته باش.

از این سفره هیچی اضاف نمیاد!

بعدشم اتفاقا چوکاه از خودم نبود اما کاهدون از خودم زیاد سفارش دادم…

 

 

آرمین دستسو به حالت خاکبرسر گفتن تکدن داد و گفت:

 

 

-خااااک برسرت کنم …از همین حالا باید به فکر تخیله چاه باشم!

 

 

تا اینو گفت من خندیدم.

بعد از مدتها صدای خنده های من توی اون خونه پیچیده بود.

خنده هایی که یه لبخند هم روی صورت آرمین نشوند….

 

 

 

مسواک زدم و روتین پوستیم رو انجام دادم و بعد درحالی که صورتم رو با حوله خشک میکردم اومدم بیرون و همزمان نگاهی به مجی انداختم.

اونقدر غذا خورده بود که نمیتونست بشینه و به حالت دراز کش جلوب کاناپه و تلویزیون افتاده بود و فوتبال تماشا میکرد و تخمه میخورد.

حوله رو گذاشتم رو کیفم و بعد از برداشتن موبایلم رفتم سمتش و پرسیدم:

 

 

-مجی پا میشی من دراز بکشم؟ خوابم میاد…

 

 

قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه آرمین که رو به روی آینه ایستاده بود و به کبودی های صورتش پماد می مالوندگفت:

 

 

-اونجا نخواب! از این به بعد میری تو اتاق شقی!

تا وقتی هستی البته …

 

 

مجی فورا سرشو چرخوند سمت آرمین و با اعتراض گفت:

 

 

-داش اینقدر صدام نباش! تو که میدونی من باس اونجا بخوابم!

شیلوجون تو همینجا بتمرگ عزیزم.

من شب اگه رو تخت شقی نخوابم اصلا خوابم نمیبره.

بدن من عادت به زمین و کاناپه نداره ولی بدن تو این چند روز عادت کرده….

 

 

برای من فرقی نداشت واسه همین گفتم:

 

 

-اشکالی نداره…

 

 

حرفهاش اما کفر آرمین رو درآورده بود.

پماد رو انداخت جلو آینه و اومد سمت مجی.

یه لگد بهش زد و گفت:

 

 

-زد نزن نکبت! پاشو برو خونه ی خودون بکپ…عادت ندارم رو کاناپه بخوابم!

ارواح عمه هات!

تو تمام عمرتو هر جایی خوابیدی جز رو تخت…پاشو گمشو

 

 

اینو گفت و اومد سمتم من.مچ دستمو گرفت و همراه خودش برد سمت اتاق مادرش.

درو برام باز کرد و بدون روشن کردن چراغ یه راست بردم سمت تخت.

مقل پر کاه از رو زمین بلندم کرد و گذاشتم رو تخت و حتی در کمال ناباوریم خودش خم شد و پتورو روی تنم بالا کشید و بعد هم همونطور که مرتبش میکرد گفت:

 

 

-تا اینجایی حق نداری رو کاناپه بخوابی…اتاق شقی میشه اتاق تو تا وقتی که بخوای بری!

 

 

بی هوا دستمو بلند کردم وسرانگشتامو گذاشتم روی کبودی زیر چشمش و پرسیدم:

 

 

-خیلی درد داره ؟!

 

 

تو همون حالت که کمرش خم بود سرس رو چرخوند سمتم و بهم خیره شد…

 

تو همون حالت که کمرش خم بود سرش رو چرخوند سمتم و بهم خیره شد.

نگاهش آروم بود و دل انگیز…

چنددقیقه ای بهم خیره موند و بعد جواب داد:

 

 

– نه…بهتر شده!

 

 

مگه میشه رد همچین چیزی که قطعا جای مشت بود درد نکنه !؟

ولی نه…آستانه تحمل ورزشکاری مثل اون با یکی مثل من توفیرش خیلی بود.

راستش دیگه ازش دلخور نبودم.

عصبانی هم نبود.

حتی تو دلم ازش حرص هم نمیخوردم.

دستمو به آرومی بالا آوردم و پرسشی گفتم:

 

 

-آرمین….

 

 

آب دهنشو فورت داد و گفت:

 

 

-بله…

 

 

پوکر فیس پرسیدم:

 

 

-تو واقعا صحرا رو بوسیدی!؟باهاش وارد رابطه شدی !؟

 

 

سوالهای من وادارش کرد برای جواب دادن چندقیقه ای کنارم بشینه و وقتی نشست خیره به صورتم جواب داد:

 

 

-نه…

 

 

راست میگی؟

 

 

سر تکون داد و گفت:

 

 

-اهوم…اون بوسید من اجازه ی طولانی شدنش رو ندادم!

هیچ رابطه ای هم درکار نیست…دلیلی هم واسه دروغ گفتن ندارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
❦︎نفس❥︎
❦︎نفس❥︎
1 سال قبل

قاصدکی یه پارت دیگه بزار لطفاااا🥺♥️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x