رمان انرمال پارت ۷۳

4.3
(20)

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دستهامو گذاشتم روی پتویی کشیده شده روی شکمم و بعد هم گفتم:

 

 

-از صحرا خوشم نمیاد! خیلی وقت پیش توی یه مهمونی که صحرا هم با پدر و مادرش اونجا اومده بود با پسر رفیق پدرم آشنا شدم.

اسمش سامان بود…

تو مهمونی باهم شماره رد و بدل کردیم و اون شد اولین دوست پسرم.

آدم خوبی بود و با اینکه اختلاف سنی داشتیم امامنو میفهمید…اون زمان اوج اختلاف و دعواهای پدرو مادرم بود واسه همین سامان برام مثل یه مسکن بود.کنارش حالم خوب میشد و حتی وقتی مامان و بابا دعوا میکردن من به اون پناه میبرم و اون میشد یه دلیل واسه خوبی حالم .میشد مسکن…میشد آرامشبخش…

میشد مورفین اما…

 

 

مکث کردم و با بغض و دلخوری ادامه دادم:

 

 

-اما یهو غیب شد.دیگه نه تماسهامو جواب میداد نه پیامهامو…یه هفته یه هفته ازش خبری نمیشد..گاهی حتی تا یک ماه ازش بیخبر بودم.

شده بود یه درد جدید…تا اینکه یهو پیام داد بیا کات کنیم.

خیلی شبای بدی گذروندم..

درد اون یه طرف درد مامان و بابامم یه طرف دیگه!

چند مدت بعدش فهمیدم با صحرا دوستت شده…خانم رفته بود پشت من و خانوادم اونقدر بد گفت که پدرش بهش گفت حق نداره با من دوستیشو ادامه بده…از صحرا بدم میاد! خیلی بدم میاد…

میدونی…اینکه اون پشت سرم اون حرفهارو زد و سامان رو ارم دور کرد مهم نیست…فقط بخشیدنش برام یکم مشکله چون پشت خانوادم بدگویی کرد و راجب ما چیزایی گفت که حق نداشت بگه…حالا چه درست یا حتی غلط

 

 

دستشو نوازشوار روی سرم کشید و گفت:

 

 

-من با صحرا هیچ رابطه ای ندارم…باور کن…

 

 

 

 

 

 

بدون هیچ دلیل خاصی باورش داشتم.

در واقع من از اون سوالی پرسیدم که جوابش قابل باوربود.

تو همون حالت دراز کش سرم رو به معنای پذیرش جوابش تکون دادم و اون درحالی که دستشو لای موهای موهای خودش عقب و جلو میکرد پرسید:

 

 

-واقعا یه نفر لباتو…

 

 

نفهمیدم چرا اون لحظه دلم نخواست به این باور برسه که مم همچین کاری کردم درحالی که کرده بودم برای همین تند و سریع و قبل از اینکه حتی فرصت کنه سوالش رو به زبون بیاره جواب دادم:

 

 

-نه! خودم حواسم نبود گاز گرفتم کبود شد!

دوست پسر یه ردزه مگه میشه گیر آورد!؟

 

 

از حالت صورتش و اون خوشحالی ای که در لحظه تو صورتش عیان شد این حدس رو زدم که احتمالا حرفم رو باور کرده.

سری جنبوند و گفت:

 

 

-باشه! شبت بخیر…

 

 

خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-آرمین…

 

 

مکث کرد و باز سرش زو چرخوند سمتم.

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-مرسی که پول غذاهارو حساب کردی و گردنبندمو پس گرفتی!

 

 

خیلی کوتاه و مختصر گفت:

 

 

-خواهش میشود!

 

 

باز خواست بلند شه و من باز با سفت گرفتن مچ دستش نگهش داشتم.

دوباره سرش رو چرخوند سمتم و پرسشی نگاهم کرد و حتی گفت:

 

 

-اگه بابت چیز دیگه ای قرار نیست تشکر کنی ما بریم اتاقمون بکپیم.فردا باس برم تمرین…

 

 

دلمو زدم به دریا و گفتم:

 

 

-میخوای من و تو هم باهم بوس قبل از خوابی که بهش بوس شب بخیر میگن داشته باشم؟!

 

 

تا اینو گفتم متعجب بهم خیره شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

از شیلان خیلی بدم میا 🙂 خیلی:)خدش هر گ-وه-ی دوست داره میخوره بعد:| میگه از صحرا خوشم نمیاد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x