رمان انرمال پارت ۷۷

4.3
(15)

 

 

 

 

ساعت آخر فیزیک داشتیم و من صرفا واسه اینکه فرصت چشم تو چشم شدن با آقای جاوید رو نداشته باشم یا حتی واسه چند ثانیه هم که شده نگاهامون باهم تلاقی پیدا نکنه رو نیمکت ردیف آخر نشستم تا اون اتفاقی که خونه اش افتاد واسمون مرور نشه.

وقتی از فرانک خواستم که بریم و صندلی ها آخر بشینیم اول نق زد اما در نهایت راضی شد.

من حتی واسه اون هم خستگی رو بهونه کرده بودم بلکه یه وقت دنبال یه دلیل عجیب غریب واسه اینکارم نگرده.

وقتی وارد کلاس شد با همون چشمهای نافذ و تیزبینش به دنبالم گشت.درست همون جای همیشگی.

من این رو از پنهانی دید زدنش متوجه شدم و حتی حس کردم اول گمون کرده من نیومدم اما وقتی بچه هایی که به احترامش از رو نیمکتها بلند شده بودن دوباره سرجاشون نشستن تونست منو بینه.

البته ردیف آخر!

 

در تمام طول کلاس جلوی خودمو گرفته بودم که حتی موقع توضیح درس هم حواسم به این باشه که لحظه ای مستقیم صورتشو نگاه نندازم.

حالا که دوباره رابطه ام رو با آرمین شروع کرده بودم نمیخواستم اونو که حس خوبی بهم دست میداد یا کس دیگه ای تعویض کنم حتی اگه اون شخص معلم جذابمون باشه!

 

بعد از کلی توضیح چنددقیقه ای رو صندلیش نشست و بهمون فرصت کوتاهی واسه یادداشت مطالب داد و البته فکر کنم اینجوری وقت واسه پسام دادن به من خرید اما حس کردم موبایلم که تو جیب مخفی شلوارم پنهونش کرده بودم یه لحظه ویبره خورد.

نامحسوس بیرونش آوردم و پیامی که از طرف خودش بود رو خوندم:

 

 

“چرا سر جات نیستی و اونجا نشستی…؟!”

 

 

سرمو بالا گرفتم و واسه چند لحظه نگاهش کردم.

سرش خم بود تا توجه کسی رو جلب نکنه.

محتاطانه عمل میکرد در همچین مواقعی که دانش آموزای زرنگش متوجه نگاه های خاصش به من نشن.

نفس عمیقی کشیدم و در جواب پیامش نوشتم:

 

 

“همینجوری…واسه تنوع”

 

 

پیام رو که ارسال کردم حدودا یک دو دقیقه بعدش یه پیام دیگه واسم فرستاد و من اون تکست کوتاه رو خوندم بدون اینکه قادر باشم از توش داستان خاصی بکشم بیرون:

 

 

“دیگه هیچوقت اینکارو نکن.هیچوقت…میخوام هر وقت وارد این کلاس لعنتی شدم تو دقیقا رو نیمکت اول و نزدیک به خودم یاشی…”

 

 

 

من نمیفهمیدم دقیقا اون چرا باید همچین پیامی به من بده.

رفتارش شبیه به رفتار یه پسر با دوست دخترش بود اما من دوست دختر اون نبودم چون خودمو متعلق به آرمین می دیدم.

آره پولدار نبود…

یه مامان هفت خط و رک و مارموز داشت و یه پدربزرگ که عین‌پسرای فشن ۲۰ ساله تیپ میزد و یه رفیق خل و چل که همیشه باهاش اینور اونور پلاس بود اما من دوستش داشتم.

حتی با اینکه یه پژوی ۴۰۵ نسبتا قراضه داشت.

حتی با اینکه تو یه خونه مستاجری قدیمی زندگی میکرد.

حتی اینکه گهی تو رینگ کتک میخورد و گهی تو تعمیرگاه وول میخورد تا دخلش با خرجش جور دربیاد.

من اونو دوست داشتم نه آقای جاوید رو.

 

فرانک غرغر کنان گفت:

 

 

-اه …این جا بود گفتی بشینیم…گردنم شکست از بست اینور اونورش کردم…تخته رو نمیبینم…یششش…از دست تو…

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابی به جاوید بدم ،آسوده خاطر از اینکه زنگ آخر قرار نیست بگردنمون، گوشیمو تو کوله ام انداختم و مشغول جزوه نوشتن شدم و همزمان خطاب به فرانک گفتم:

 

 

-نق نزن بنویس…عوضش کافه مهمون من!

 

 

از اونجایی که میدونستم هیشکی الان خونه نیست پیشنهاد فرانک واسه خوردن غذا تو خونه ی آرمین رو قبول کردم.

با کلید در رو وا کردم و کنار رفتم تا اول فرانک که غذاها رو دست گرفته بود بره داخل.

تو همون بدو ورود شروع کرد به تماشای درو دیوار.

مشتاقانه و با هیجان!

جوری که انگار وارد دنیای والت دیزنی شده درحالی که وارد خونه ی آرمین شده بود !

اون بارها همراه من به این ساختمون  اومده بود اما مقصد هر جفتمون خونه ی پدر بزرگ و مادربزرگم بود نه همسایه شون!

 

همونطور که کنجکاوانه اطراف رو تماشا میکرد پرسید:

 

 

-به نظرت اگه پدر بزرگ و مادربزرگت بفهمن داری خونه ی پسر همسایه زندگی میکنی چه واکنشی نشون میدن !؟

 

 

دسته کلید رو انداختم کنار و با پایین آوردن کوله پشتی از روی شونه هام جواب دادم:

 

 

-هیچی! ازم سوال میپرسن چرا اینجام و من جوابشون رو میدم و اونا اونقدر منطقی و مهربونن که درکم‌میکنن…

 

 

کفشهاش رو درآورد و خنده کنان گفت:

 

 

-فکر کن ناغافل بیان تهرون و متوجه بشن تو همسایشون شدی!

 

 

مقنعه و مانتوم رو از تن درآوردم و با بالا انداختن ابروهام گفتم:

 

 

-نوووچ…حالا حالاها برنمیگردن چون آب و هوای اینجا اصلا واسه بابابزرگ خوب نیست و سَم…

 

 

وسایل رو گذاشت رو میز و گفت:

 

 

-اگه قرار نیست حالا حالا ها از سفر برگردن خب کلید خونه شون رو ازشون بگیر و تا  وقت آشتی کنون با ددی جونت برو اونجا زندگی کن…بهتر نیست؟هوم ؟

 

 

این چیزی بود که خودمم بارها بهش فکر کرده بودم اما از اونجایی که در کل دوست نداشتم اونا متوجه بشن رابطه ام با پدرم حسایی قروقاطی و شکراب شده خیلی جدیش نگرفتم.

با اینحال اگه واقعا همه چیز درست نشه یا پدرم حسابهای مسدود شده ام رو درست نکنه شاید همینکارو کردم.

تا همیشه که نمیشه وبال آرمین بود.

قدم زنان سمت سرویس بهداشتی رفتم و همزمان گفتم:

 

 

-ببینم چی میشه و چی پیش میاد!

لباساتو دربیار و راحت باش اینجا هیشکی جز من و تو نیست…

 

 

با لبخند باشه ی کشداری گفت و مشغول درآوردن لباسهاش شد.

 

 

 

 

همین که جفت دستهام رو زیر شیر آب بردم تا از اون آب خنک پرشون کنم و بپاشم به صورتم صدای جیغ فرانک وحشت زده ام کرد و منصرف.

دستهامو پس کشیدم و با فاصله گرفتن از سنگ روشویی فی الفور از اونجا پریدم بیرون.

قلبم تند تند میز د و فکرم هزار راه ترسناک رو طی میکرد…

با دستپاچگی ای که ناشی از ترسم بود تند تند پرسیدم:

 

 

-چ…چی…چیشده !؟

چه خبره !؟ چه اتفاقی افتاده ؟

 

 

فرانک با ترس مشهود و پررنگی،دستشو به سمت بابا بزرگ آرمین که خیلی ریلکس رو به روش ایستاده بود و حسابی هم تو اکن لباسهای گل منگلی دلپسند و بانمک شده بود دراز کرد و تته پته کنان گفت:

 

 

-د د د د دزد…دزد اومده…

 

 

به نفس عمیق کشیدم و دستمو از رو قفسه سینه ام‌پایین آوردم.

بابا بزرگ آرمین که البته من خودمم نمیدونم کی اومده و چرا ما متوجه بودنش تو خونه نشده بودم خندید و گفت :

 

 

-واکنشها بعد از دیدن یه پیرمرد خوشتیپ متفاوته دیگه‌…یکی ماشالله میگه یکی جیغ میکشه…رفیق شما شیلو خانم جز دسته دومیه…

 

 

قدم زنان به سمتش رفتم و پرسید:

 

 

-بابابزرگ شما اینجا چیکار میکنین؟

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-اونو که من باید از شما دوتا بلا بپرسم…نمیدونستم این پسر عرضه دختر خونه آوردن داشته باشه خصوصا از نوع زیادی پولدارش…این پسر…آرمینو میگم داره کم کم ژن زرنگی من و شقی رو به ارث میبره…

 

 

رفت و پای میز نشست و نگاهی به غذاها انداخت و از مابین اونها ظرف برنج و مرغ رو کشید سمت خودش و همزمان گفت:

 

 

-شنیدم امشب مسابقه داره گفتم بیام اینجا استراحت کنم و بعدهم برم تمای مبارزه اش…

دخیا بفرمایین ناهار بخورین که بعدش مراسم رقص کنون دارم براتون…یه تجرای خفن و به کنسرت مفتکی واستون میزارم حالشو ببرین…

 

 

آهسته خندیدم و با گرفتن دست فرانک درحالی که اونو دنبال خودم به جلو میکشوندم گفتم:

 

 

-بابابزرگ آرمینه….تمام تصوراتت رو از بابابزرگایی که تاحالا تو زندگیت دیدی بنداز دور…این یکی خیلی فرق داره

عین نباته!

 

 

فرانک آب دهنشو قورت داد و گفت:

 

 

-از شلوار کوتاه و پیرهن هاواییو گوشواره هاش معلومه…

 

 

نشستیم پای و میز شروع کردیم غذاخوردن.

یخ فرانک هم خیلی زودتر از اونچه که بشه تصورش رو کرد وا شد.

اصلا مگه میشد در جوار اون طور آدمی نشست و شاد نبود یا عاشقش نشد !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x