رمان انرمال پارت ۷۸

4.4
(19)

 

 

 

 

توی سالن همه بابابزرگ آرمین رو میشناختن واسه همین نیازی نبود برای دفتن به داخل،ما هم خودمون رو معرفی کنیم.

پیرمرد باحالی بود.

نه نه! منصفانه نبود پیرمرد صداش بزنیم اون هم وقتی که از صدتا جوون و حتی از ما انرژیش بیشتر بود!

تو سالن هم میشد مرد دید هم زن ولی تعداد خانومها خیلی کم بود اکثرا هم دختر جوونایی بودن که همراه دوست پسرهاشون اومده بودن.

یه جای مناسب واسه تماشای مسابقه پیدا کردیم و همون سمت رفتیم و نزدیک به رینگ ایستادیم.

این فضا البته واسه فرانک یکم عجیب بود چون دستمو گرفت و با ترس و نگرانی گفت:

 

 

-وای! چرا اومدم!من طاقت همچین ورزشای خشنی رو ندارم…چطور واسه دیدن همچین مسابقه غیر قانونی ای اینقدر هیجان داری؟

 

 

با ذوق جواب دادم:

 

 

-چون میدونم برنده حتما آرمینه…خیلی حرفه ایه…بهترینه…باید خودت ببینی!

 

 

بی میل و بی رغبت و حتی با ترس گفت:

 

 

-ایده ی خوبی نیست! من میگم بیا برگردیم…میترسم…دور و بری هارو نگاه کن؟ انکار اومدیم وسط این میدونهای مبارزه گلادیاتورهای یونان…

به نظرم واسه انتخاب دوست پسر یکم‌بیشتر فکر کن…همچی که قیاقه و هیکل و زور نیست…

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-بیخیال فرانک! من بودن با آرمین رو به پسر ژیگولوهایی دور و برمون ترجیح میدم! پسرای سوسولی که اگه پول باباهاشونو ازشون بگیرن هیچ پخی نیستن…

دماغوسونو بگیرن جونشون درمیره…

 

 

همون لحظه یه نفر از پشت دستمو گرفت و وقتی سر برگردوندم مجی رو با نیش وا شده تا بناگوش دیدم که اگرچه دست منو گرفته بود اما رو به فرانک پرسید:

 

 

-ببرمت قبل از مسابقه ببینیش؟

 

 

مسلما داشت این سوال رو از من میپرسید اما چشمهای هیز و شیطونش زوم بودن رو فرانک و همین هم فرانک رو دچار اشتباه کرد واسه همین از مجی پرسید:

 

 

– با منی!؟

 

 

نیسخند زدم و گفتم:

 

 

-نه بابا با منه…آره مجی منو ببر آرمین رو ببینم…

 

 

بازهم حین تماشای فرانک گفت:

 

 

-حله داداش بیا بریم..

 

 

فرانک باز عین گیجها پرسید:

 

 

-وا ؟ باهات بیام کجا !؟

 

 

خندبدم و گفتم:

 

 

-بابا با منه…چرا گیج بازی درمیاری

 

 

چونه مجی رو گرفتم و سرش رو چرخوندم سمت خودم و بعد هم گفتم:

 

 

-میشه وقتی حرف میرنی منو نگاه بندازی؟منو ببر پیشش…میخوام ببینمش…

 

 

از کنج چشم فرانک رو دید زد و گفت:

 

 

-حله داداش بیا ببرمت…

 

 

 

در حالی که  منو همراهی میکرد چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاهی انداخت.

نگاه هایی که طمع آمیز بودن و پر شیطنت و معنی دار و حتی خبیثانه!

چشمش پی فرانک بود.

آخر هم نتونست تحمل کنه و بالاخره،چشمک معنی داری زد و پرسید:

 

 

-مثل خودت بچه پولداره !؟

 

 

هم فهمیدم و هم نفهمیدم داره راجع به کی صحبت میکنه اما اولین حدسم رو به زبون آوردم و پرسیدم:

 

 

-کی رو میگی !؟ فرانک!؟

 

 

خندید و جواب داد:

 

 

-آره دیگه…پس عمه ام !؟ ولی نه…حالا دیگه مطمئن شدم بچه پولداره…

 

 

نیشخندی زدم و درحالی که از لای جمعیت عبور میکردم از گوشه چشم نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-از کجا مطمئن شدی !؟

 

 

کف دستهاش رو بهمدیگه مالید و جواب داد:

 

 

-ما فقیر فقرا اسمامون  هم مثل خودمونه …پولدارا اسماشونم باکلاسه! کدوم فرانکی میشناسی که بچه گدا باشه؟ این یه دلیل…دلیل دوم هم اینه که با تو رفیق!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-خب اینبار دیگه درست حدس زدی…آره…بچه پولداره!

 

 

دستشو دور گردنم انداخت و گفت:

 

 

-پس قربون مرامت…منو باهاش اوکی کن!

 

 

دستشو از دور گردنم جدا کردم و گفتم:

 

 

-حتی فکرشم نکن!  تو تیپ فرانک نیستی‌…بعدشم…اون خودش رو کسی کراش داره.

 

 

چپ چپ نگام کرد و گفت:

 

 

-بخیل…مهم نیست! خودم مخشو میزنم!

 

 

اینو گفت و بالاخره منو برد سمت رختکن.

جایی که آرمین احتمالا اونجا بود.

تکیه به دیوار داد و گفت:

 

 

-خب دیگه…داخله…میتون ی بری پیشش…

 

 

خوشحال و مشتاق،لبخند زدم و با باز کردن در رفتم داخل…

 

 

 

 

 

 

در رو به آرومی باز کردم و رفتم داخل درحالی که لبخند عریضی روی صورتم  نقش بسته بود.

لبخندی که دلیلش واضح بود.

میل و اشتیاق به دیدار آرمین!

از داخل صدا میومد.

صدای استادش که تند تند و پشت سرهم مواردی رو درمورد مسابقه اش بهش یاداوری میکرد و مدام ازش میخواست رقباش رو دست کم نگیره و پولی که قراره بپره رو تبدیل کنه به یه انگیزه.

آرمین هم فقط رو صندلی نشسته بود  ودرحالی که باندی رو دور انگشت خودش میچرخوند به حرفهای مربیش گوش میسپرد و گه گاهی هم   سر میجنبوند.

من که وارد شدم استادش ساکت موند.

سرش روبه سمتم چرخوند و بهم خیره شد.

آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه گفتم:

 

 

-س…سلام!

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-سلام!

 

 

آرمین سرش رو بالا گرفت و گفت:

 

 

-اومده منو ببینه!

 

 

مربیش ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

 

 

-میدونم! دوپینگ نسل شما دوست دختراتونن دیگه!

 

 

اینو گفت و دستشو دوسه بار زد رو شونه آرمین و بعد هم یه لبخند به من خجل زد و از رختکن رفت بیرون.

وقتی رفت سرمو که یکم خمیده شده بود بالا گرفتم و بعد نیشمو تا بناگوش وا کردم و به آرمین خیره شدم.

هنوز رو صندلی نشسته بود.

چند لحظه ای نگاهم کرد ولی بعد دستهاش رو از هم  وا کرد و پرسید:

 

 

-میخوای تا صبح اونجا وایسی!؟

 

 

با لبخند جواب دادم:

 

 

-نه

 

 

چشمک زد و گفت:

 

 

-پس بدو بیاااا…

 

 

خندیدم و دویدم سمتش و خودمو انداختم تو آغوشش..

 

 

 

 

رو پاهاش نشستم و دستهامو دور گردنش حلقه کردم.

فوران شدن و جوشش احساسم نسبت به این بشر جذاب، کاملا ارادی بود.

بله…از دوست داشتنش حس خوبی داشتم.

با لبخند صورتم رو از نظر گذروند و گفت:

 

 

-فکر نمیکردم بیای !

 

 

یک دستمو پشت گردنش گذاشتم و دست دیگه ام رو روی سینه اش کشیدم و درحالی که سعی میکردم با ممیک  شاد صورتم بهش حس خوبی بدم   گفتم:

 

 

-اشتباه فکر کردی چون من ممکن نیست همچین شبی رو از دست بدم…تازه تنها هم نیومدم .بابا بزرگت و فرانک هم اومدن…

 

 

با اون صدای لامصبش که تا ولومش رو پایین میاورد بم تر  و دلنشین تر و جذابتر میشد گفت:

 

 

-فعلا که دیدن هیچکس جز تو حال منو خوب نمیکنه

 

 

این حرفش خیلی به دلم نشست.

دیگه آدما از طرف اونی که دوستش دارن باهمین چیزا خر میشن نه !؟

اگه بخوام فضا رو شاعرانه بکنم باید بگم که

من خر شدن با او را هم دوست داشتم!!!

اینبار دستمو چسبوندم به صورتش‌

نوازشش کردم و گفتم:

 

 

-عکس رقیبتو دیدم…گولاختر از توئه..تورو خدا ازش کتک نخور خب ؟ تورو خدا بازنده نباش…

 

 

خندید و گفت:

 

 

-نترس بابا

دهنش مهنشو سرویس میکنم.خیالت تخت

 

 

 

 

 

 

 

خندیدم و اینبار هردو دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم.

نگاه اون اما زوم شده بود رو لبهام.

چشمهاش درخشید.

آهسته گفت:

 

 

-نمیدونم چی مالیدی به لبهات ولی هرچی هست منو وسوسه کرده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

اه سر لحظه حساس….. 😫

karina
1 سال قبل

اینا کی انقد باهم خوب شدن😐😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x