رمان انرمال پارت ۷۹

4.6
(14)

 

 

 

 

از چیزی که گفت خوشم اومد.

به جمله ی در ظاهر معمولی بود اما هم نیش منو وا کرد هم تمایلم  رو به  اینکه اون لحظات بیشتری کنارش باشم رو  زیاد کرد.

دو کنج لبم عین پیتزا ازهم کش اومدن.

حس خوبی داشتم.

از اون حسهایی که میدونم حالاحالاهو محال مزه اش از زیر زبونم بره.

انگشتمو زدم رو لبش و جواب دادم:

 

 

-چیز خاصی نیست…برق لبه!

 

 

ابروهاش رو داد بالا و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و بعد هم بی مقدمه دستشو پشت سرم گذاشت و منو آورد جلو و یه لب طولانی و  ازم گرفت.

اونقدر عمیق و بی امان که نفسم باهاش رفت….

اما چسبید!

 

عین دویدن از رو ی سرازیری تپه ی  سر سبز.

عین شیرجه رفتن تو آب…

 

وقتی لبهامو رها کرد خندیدم و هِن هن کنان گفتم:

 

 

-داشتم خفه میشدم…

 

 

خیره به صورتم گفت:

 

 

-این برقه لبه نباس می موند زیادی لباتو آورده بود توی دید…

 

 

زدم به کتفش و گفتم:

 

 

-دیوونه…

 

 

 

لحظات خوبمون خیلی ادامه پیدا نکرد چون مجی از بیرون زد به در و گفت:

 

 

-داداش لاس و ماس و بوس و موس رو فعلا تعطیل کن پنج دقیقه دیگه باس بیای بیرون

 

 

یه نگاه به سمت در انداخت و بعد تند تند گفت:

 

 

-میدونی چی تو سرمه !؟

 

 

محو تماشاش پرسیدم:

 

 

-چی !؟

 

 

دستهاش رو دو طرف پهلوهام گذاشت و جواب داد:

 

 

– اینکه بعد مسابقه میبرمت به جای خوب…یه جایی که تاحالا هیشکی جز خودمو نبردم حتی مجی…

یه جای باحال. یه جا که دلم میخواد از این به بعد باتو برم…

 

 

تا خواستم در موردش ازش سوال بپرسم بازم زدن به در.

اینبار اما صدای مربیش  به گوشمون رسید:

 

 

-آرمین بیا بیرون باید آماده شی!وقتشه…

 

 

سالن به حدی شلوغ و پر سرو صدا شده بود که  به سختی میشد جای مناسب واسه تماشای مسابقه پیدا کرد.

استرسهای فرانک به منم سرایت کرده بود و حالا من هم حسابی نگران آرمین شده بودم خصوصا وقتی اون و حریفش تو رینگ کنار هم ایستادن.

حریفش،صورت خشنی داشت و بدن چغر و نگاهی عصبانی و دمشن ستیز.

انکار اومده بود خون به پا کنه نه اینکه فقط مسابقه بده….

فرانک دستهاش رو گذاشت رو چشمهاش و گفت:

 

 

-وای خدااااا…این دیگه  چه ورزشیه!؟ مگه تنیس یا شنا چشه ؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟وای تورو خدا بیا بریم‌من میترسم…

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-میشه اینقدر موج منفی نباشی ؟منم دارم‌میترسم

 

 

دستهاش رو از روی صورتش پایین آورد و با اشاره به حریف آرمین که درحال معرفی کردنش بودن گفت:

 

 

-باید هم بترسی….یارو رو ببین…انگار از گلادیاتورهای زمان یونان…شانش بیاری آرمین نمیره!

 

 

اگرچه حالا واقعا ترسیده بودم و دچار استراس و اضطراب شده بودم اما آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم در ظاهر هم که شده خودمو قوی نشون بدم و  با اطمینان بگم:

 

 

-اون یارو هر چقدرم گنده باشه آرمین برنده اس…حالا ببین! حاضرم شرط ببندم!

 

 

مسابقه شروع شد و زنگ به صدا دراومد.

داور خودشو کشید عقب و سوت زد.

نفسم تو سینه حبس شد و شروع کردم تو دلم صلوات فرستادن.

دست سرد فرانک روی مچم نشست.

تلنگر مانند تکونش داد و با اشاره به جای خاصی گفت:

 

 

-اووووه دختر…اونجارو ببین…صحرا صداقت!

 

 

تا اینو گفت جهت دستش رو دنبال کردم و رسیدم  به صحرایی که  تو قسمت وی آی پی نشسته بود و با لبخند آرمین رو تماشا میکرد و همزمان با کنار دستی هاش حرف میزد.

اتفاقا واسه چند لحظه ی کوتاه باهم چشم توچشم هم شدیم و اگرچه از دیدن جا خورد اما پوزخندی زد و مغرورانه رو  برگردوند…

ابروهام توی هم‌گره خوردن و نگاهم عبوس شد!

 

چرا هر وقت من ار هر کسی خوشم میاد اون دختر هم نسبت به همون شخص همون احساس رو پیدا میکنه؟

زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“ایندفعه ولی حالیت میشه آرمین مثل اون نفر قبلی نیست که بتونی به راحتی از من دورش کنی”

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دوباره مشغول تماشای مبارزه شدم…

 

 

 

مبارزه  آرمین  هم زَد توش وجود داشت هم خورد!

یه زد و خورد که واسه آدمایی با روحیه ی حساس نمیتونست جالب باشه اما برای من بود.

میگم بود چون اونی که بیشتر میزد و بیشتر شده بود سوگلی تماشاگرا و لحظه به لحظه هم کسایی که رو حریفش شرطبندی کرده بودن رو پشیمون میکرد آرمین بود!

وقتی من و فرانک داشتیم از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و گاهی حتی واسه تخلیه انرژی جیغ میکشیدیم،مجی کنار فرانک ایستاد و همونطور که سعی میکرد یه جورایی خودش رو به اون نزدیک بکنه ،به اشاره به آرمین گفت:

 

 

-رفیق من هااااا…

 

 

فرانک چپ‌چپ نگاش کرد و چون اصلا مجی به دلش ننشسته بود با لحن تندی پرسید:

 

 

-خب که چی !؟

 

 

مجی یه قیافه ی مغرورانه به خودش گرفت و با حالتی غرورآمیز گفت:

 

 

-این پسر اگه کارش تو رینگ خوبه واسه خاطر اینه که من مربیش بودم!‌من فوت و فن کارو بهش یهد دادم…هر صبح به زور این پسرو از خواب بیدار میکردم و  با بنزم میبردم باشگاه…میگم رلستی…تاحالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی!؟

 

 

اینکه یهو  بحث رو عوض کرد مهم نبود،حتی اینکه میخواست فوری فوتی مخ فرانکو تو یه جلسه بزنه و تبدیلش کنه به کارت عابربانکش هم مهم نبود.

من فقط کشته مرده ی اون دروغهای قشنگ مالیش بودم‌ و اینکه تصور میکرد میتونه فرانک رو با بنز خر کنه!

اونم فرانکی که تقریبا هر ماه  ماشین میلیاردیشو خط و خش مینداخت و به همون بهونه عوض میکرد و یکی دیگه می خرید.

در هر صورت سرش رو خم کرد و خیلی صریح و تند گفت:

 

 

-زور نزن داداش من با پسرای کوتاه تر از خودم دوست نمیشم!

 

 

نمیدونم چرا یهو بی هوا زدم زیر خنده اما این خنده وقتی محو شد و ماسید که تو تایم استراحت،وقتی هر کدوم از مبارزها سمت مربیشون رفتن تا واسه چند ثانیه کوتاه استراحت کنن صحرا با یه حوله خوشرنگ و خوشگل به سمت آرمین رفت و شروع کرد خوش و بش کردن و دادن حوله به اون…

از این حرکتش خوشم نیومد.

از این هم که آرمین حوله رو ازش گرفت و با وجود خستگی خیلی گرم تحویلش گرفت هم خوشم نیومد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x