رمان انرمال پارت ۸۰

4.4
(16)

 

 

 

از یه جایی به بعد دیگه نتونستم  مثل اون لحظات اول خوشحال باشم و بالا و پایین بپرم به هر طریقی انرژی زیادمو تخلیه کنم  حتی وقتی در نهایت دست آرمین رو با اون دماغ خونی و لب قاچ خورده و ابروی زخمی به عنوان برنده بالا بردن.

آره من حتی اون لحظه هم‌نتونستم آدم خوشحالی باشم.

و دلیل فقط یک چیز و یک کَس بود! صحرا!

آرمین حتی من و پدر بزرگش رو هم نگاه نمیکرد و بعد از اینکه دستش رو پایین آوردن یه راست رفت پیش صحرا و حتی همراه اون‌به سمت رختکن رفت.

نفس عمیقی کشیدم و مایوسانه و دلخور با چشمهام دنبالش کردم.

فرانک کنار گوشم پرسید:

 

 

-یکم زیادی بهم نزدیک نیستن !؟

 

 

غرق تماشای اون دونفر،گیج و سردرگم پرسیدم:

 

 

-کی!؟

 

 

سقلمه ای بهم زد و گفت:

 

 

-ننه فرانکی! عه خب آرمین و صحرا رو میگم….اصلا میگم…مطمئنی تو دوست دخترشی؟به اون بیشتر میخوره هااا…

 

 

از گوشه چشم نگاهی به فرانک انداختم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.

حق با اون بود.یعنی حق داشت اینطور فکر بکنه برای اینکه درست میگفت.

صحرا زیادی بهش نزدیک بود.

چرخیدم سمت مجی و با عصبانیت پرسیدم:

 

 

-واسه چی آرمین همه اش با اونه؟واسه چی اونقدر تحویلش میگره ؟

 

 

خودشو کشید عقب و گفت:

 

 

-داش به ما چه که این سیبیل دختره با گرم‌میگیره!؟

 

 

عصبی تر شدم و پرسیدم:

 

 

-حرف بزن مجی…دوست دخترشه؟

 

 

ابروهاشو داد بالا و گفت:

 

 

-داش یه نمه زیادی حساس شدیاااا… البت اینم یادت باشه اسپانسرشه…

صحرا مسابقات رو واسش جور کرده…صحرا قراره باهاش کار تبلیغاتی انجام بده و در عوض بهش پول شرطبندی و تبلیغات بده.

 

 

دلم‌میخواست قبول بکنم اما نمیتونستم واسه همین از کنارشون رد شدم تا به سمت رختکن برم و همزمان گفتم:

 

 

-وای به حال آرمین اگه  داستانش با این دختره چیزی غیر از این باشه…

 

 

فرانک و مجی صدام زدن اما نموندم واسه همین دنبالم اومدن.

نفس زنان خودمو به رختکن رسوندم.

از داخل صدای خنده میومد.

بی فکر کردن و صبوری به خرج دادن اون درو وا کردم و  رفتم داخل و بعدش صحنه ای دیدم که بهت زده ام کرد…

 

 

 

اگه چیزی که اون لحظه داشتم می دیدم رو کس دیگه ای دیده بود و برام تعریف میکرد باورش نمیکردم اما حالا که خودم دیدم چرا نباید باور میکردم !؟

چرا نباید این حقیقت  تلخ مزخرف رو می پذیرفتم و به یه نتیجه ی مشخص نمی رسیدم !؟

چرا نباید قبول میکردم آرمین یه پسر طمعکاره که چشمش فقط دنبال پول دختراس و فقط خدا میدونه همزمان با چند نفره!

 

صحرا خودش رو انداخته بود تو بغل آرمین و همونطور که دستشو به کمر عریون آرمین میزد گفت:

 

 

-آفرین پسر…تو پسر خودمی! آفرین…

 

 

ودرنهایت وقتی آرمین متوجه من شد و ثابت موند،دستهاشو رو شونه هاش گذاشت و یک گام عقب رفت و بوسه ای زیر چشمش کاشت و گفت:

 

 

-میدونستم برنده میشی! من به تو افتخار میکنم

 

 

با منتهای تاسف آرمین رو تو اون وضعیت تماشا کردم.

چرا واقعا !؟چی میشه که پول اونقدر مهم میشه که با احساسات یه نفر بازی میکنن؟

به آرومی صحرارو کنار زد و همونطور که سمتم میومد گفت:

 

 

-شیلو م…

 

 

حرفش تمام نشده بود که با عصبانیت و دلخوری پریسدم:

 

 

-انتخاب واست سخت شد آره؟موندی بین این دختر پولدار و اونیکی دختر پولدار کدوم رو انتخاب کنی!هوم؟؟؟

آخی!آرمین بیچاره…چه شرایط بدی…

 

 

دستکشهاش رو درآورد و با دور انداختن‌شون به کناری به سمتم اومد و  گفت:

 

 

-شیلو…اشتباه میکنی!

 

 

با نفرت در حالی که اصلا انگیزه و علاقه ای واسه شنیدن ادامه ی حرفهاش نداشتم گفتم:

 

 

-حالم  ازت بهم میخوره…دیگه نمیخوام ببینمت! هیچووووقت! تو یه عوضی تمام عیاری…به خودم اجازه نمیدم بیشتر از این فریبت رو بخورم و بازیچه ات بشم…واست متاسفم…

 

 

خواست دنبالم بیاد اما صحرا صداش زد و گفت:

 

 

-بمون چون باید به قرارداد تبلیغات برسی

 

 

و همین کافی بود تا دیگه حتی خودش رو واسه به دنبال اومدن من خسته نکنه….

 

 

 

کنار جاده ایستادم ولی چون تاکسی گیرم نیومده بی توجه به اینکه الان ساعت چند هست و مسیر چقدر برای یک دختر تنها نامناسبِ لب جاده به راه افتادم.

من از توصیف حال داغون و شدت عصبانتیم  عاجز بودم.

من…من نمیدونم چرا از هرکی خوشم میومد تهش اینجوری میذاشت تو کاسه ام!؟

نمیدونم چرا چشمم سمت هر کی میرفت بی وفا از آب در میومد و در باغ سبزشو به همه نشون میداد.

دستی از پشت روی شونه ام نشست و من به گمان اینکه آرمین چرخیدم و از ته حلقوم داد زدم:

 

 

-گفتم ازت مت…

 

 

جمله ام فقط تا همینجا ادامه داشت آخه بر خلاف تصورم آرمین نبود.

چقدر من احمق بودم که فکر میکردم آرمین دنبالم‌میاد.

هه!

آخه اون محاله صحرا جونش رو ول کنه و بیاد سراغ من.

آرمین آرمین آرمین…یه جوری از چشمم افتادی که دلم نمیخواد دیگه حتی چشمم به قیافه ی نحست بیفته!

 

فرانک بود نفس زنان خودش رو بهم رسونده بود و حالا هم داشت بی حرف تماشام میکرد.

لبهاشو رو هم‌مالید و گفت:

 

 

-چرا داری تنها میری؟نمیگی خطرناک! من اسنپ گرفتم…یکم‌صبر کن باهم بریم!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دستمو لای موهام فرو بردم و سرم رو چرخوندم تا حالت زار و شکست خورده ام رو نبینه.

حس بدی بهم دست داده بود.

احساس خجالت…

این رابطه شروع نشده تموم شده بود و این تاسف بار بود!

من باز مثل بچه ها فریب خورده بودم.

احساساتی شده بودم و دل دادم و اینم‌ نتیجه اش.

اونقدر وقیح بود که حتی با اینکه میدونست منم اونجام اما بازم خجالت نکشید و هر غلطی دلش میخواست انجام داد.

 

بهم نزدیک شد و پرسید:

 

 

-بریم خونه ی ما !؟

 

 

بغضمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

 

-نه! بریم یه قفل ساز پیدا کنیم…قفل ساز کلید ساز چی بهش میگن؟ بریم هرجور شده یکی پیدا کنیم…

 

 

متعجب پرسید:

 

 

-واسه چی!؟

 

 

لبهامو رو هم‌مالیدم و با صدای گرفته ای جواب دادم:

 

 

-میخوام قفل خونه ی مامان پوری رو وا کنه ویه قفل جدید بزاره که کلیدشو داشته باشم

 

 

ابروهاش رو داد بالا و با درشت کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-یعنی میخوای بری اونجا !؟

 

 

محزون و غمگین سرم رو تکون دادم و در جواب سوالش گفتم:

 

 

-آره از امشب میرم اونجا…

یعنی از اول هم باید همینکارو میکردم…

 

 

وقتی من رو اونطور غمگین  و درهم دید انگشتهای دستمو محکم گرفت و گفت:

 

 

-باشه..منم باهات میام و امشب پیشت می مونم!

 

 

چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم.

میدونید بدترین قسمت احوالات من کجاش بود؟

اونجا که آرمین حتی نخواست بیاد دنبالم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

از شیلو بدم میا ولی دلم واسش سوخت

مری
پاسخ به  Heli
1 سال قبل

ااا اینقد زد حال نزن دیه

Heli
Heli
پاسخ به  مری
1 سال قبل

ضدحال چی ؟:| خا از شیلو بدم میاد ولی خب گنا داشت دوباره ب آرمین اعتماد کرد ارمینم باز رید 🙂

مری
1 سال قبل

الان دیگه مطمئن شدم که وقتی یه پسر ولت میکنه فقط باس دلت براش بسوزه

Heli
Heli
1 سال قبل

چرا پارت نمیدازی ادمین:)؟

Heli
Heli
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

مرسی:)

❦︎نفس❥︎
❦︎نفس❥︎
1 سال قبل

://///

دریا
دریا
1 سال قبل

سلام میشه لطفا عکس شخصیت ها رو هم بزارید

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x