رمان انرمال پارت ۸۱

4.5
(17)

 

 

 

 

کلید جدید رو  از اون مرد که بخاطر دیرقت بودن و تعطیلی کار و بارش با هزار مکافات راضی شده بود همراهمون بیاد گرفتم.

از اول هم باید همینکارو میکردم نه اینکه اونقدر آویزون آرمین بشم که علاقه و نیازم بهش بیشتر بشه.

فرانک پول اون مرد رو حساب کرد و  چون خیلی خسته بود زودتر از من راه افتاد و رفت داخل .

چراغهارو روشن کرد و گفت:

 

 

-خونه ی مامان پوری یه صفایی داره که هیچ جای دیگه نداره!

 

 

بدون اینکه چیزی بگم،خم شدم و خواستم قفل قدیمی  رو از روی زمین بردارم که اول  صدای  پا به گوشم رسید و بعد هم صدای آرمین:

 

 

-شیلان…وایسا…

 

 

حتی صداش هم عصبیم میکرد چه برسه به دیدنش.

نمیخواستم چشم له اون صورت لعنتیش بیفته.

کیفم رو برداشتم و خیلی سریع رفتم  داخل اما درست وقتی خواستم درو ببندم دوید سمتم و  پاشو  لای در گذاشت و با اینکار مانع بسته شدن در شد و همزمان گفت:

 

 

-تو چرا داری از من فرار میکنی هااان !؟ من برای چیزایی که دیدی توضیح دارم…

 

 

با عصبانیت گفتم:

 

 

-من توضیح تورو نمیخوام…نه دیگه میخوام ببینمت و نه میخوام باهات حرف بزنم.آدم حساب کردنت از اول همه اشتباه بود…

اصلا توی بچه گدارو چه به من !؟تو حقته واسه چندرقاز کتک بخوری…در حد من نیستی

 

 

میدونم…میدونم به زبون آوردن اون حرفها مایه ی تاسف بود اما من فقط دنبال تلافی و تخلیه ی خشمم بودم.

نفس عمیقی کشید و پاش رو کشید بیرون و گفت:

 

 

-صحرا عمدا اونکارارو میکرد که تورو از من شاکی و دور کنه و …مثل اینکه موفق هم شد.

اما میدونی چیه؟دستش درد نکنه…‌خوب شد که تورو از من دور کرد.

چون تو زیادی سمی و بچه و پفیوزی!

 

 

اینارو گفت و چرخید و پله هارو با عجله پایین رفت.

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه توانایی جا به جا شدن رو داشته باشم تو همون حالت موندم تا وقتی که صدای محکم بسته شدن در از پایین منو به خودم آورد….

 

 

 

 

یک گام عقب گرد کردم و درو بستم!

بابام یه رفیق شوخ طبعی داشت که هر بار منو می دیدازم می پرسید چند سالمه….

همیشه بعد از هر دیدار این سوال رو میپرسید و من هر بار که سن و سالمو بهش میگفتم اون می خندید و میگفت:

 

“از الان تا ۶۰ سالگی  وقت داری هزار بار عاشق بشی و فارغ بشی”!

 

اون موقع نه اما الان منظورشو میفهمم‌.

الان حالیم شده که احتمالا احساس خوبی که به آرمین داشتم رو هم باید بزارم جز اون دسته حسهای زودگذری که تحت تاثیر هورمونهامونن.

آره…من الان میفهمم دوست پدرم چه منظوری داشت!

 

 

-چی میگفت!؟

 

 

سوال فرانک من رو از فکر و خیال بیرون آورد.

دیگه کنار در نموندم و با فکر و خیال خودمو سرگرم نکردم.

چرخیدم و با درآوردن کفشهام و دونه دونه وا کردن دکمه های پیرهنم جواب دادم:

 

 

-هیچی! اومده بود دست پیش بگیره پس نیفته! دیدی آدمایی که خطا میکنن و میدونی و میبین که خطا میکنن اما یه جوری طلبکارو حق به جانبن انگار تو خطا کردی نه خودشون؟

آرمین دقیقا همون رویه رو پیش گرفته…

طلبکاره! هه!

 

 

از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه.

یه لیوان برداشتم و از آب پرش کردم که فرانک گفت:

 

 

-ولی این آرمین هم عجیبه هاااا…خب وقتی تورو دعوت کرده  بود دیگه آخه چرا  داشت با اون لاو میترکوند…من که نمیفهمم.

یه جای کار ایراد داره.

 

 

آب رو لاجرعه سر کشیدم و بعد درحالی که تند تند نفس میکشیدم گفتم:

 

 

-چون وقیحه…چون پرروئه…چون دنبال دخترای پولداره…خب…دیده بابای من همه حسابامو مسدود کرده و یه پاپاسی هم بهم نمیده گفته بزار برم سراغ صحرا!

به درک…خلایق هرچه لایق…

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-بازم این قضیه واسه من عجیبه….

 

 

لیوان رو با عصبانیت پرت کردم تو سینک و بعدهم از آشپزخونه بیرون اومدم و تند تند گفتم:

 

 

-ولی واسه من عجیب نیست….

من تو اتاق مامان پوری مبخوابم تو هم توی اون یکی اتاق که مال منه…شب بخیر!

 

 

دوید سمتم و با حلقه کردن دستش به دور بازوم  گفت:

 

 

-من تنهایی میترسم..پیش تو میخوابم…

 

 

لبخند تلخ و خسته ای زدم و گفتم؛

 

 

-باشه….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

🙂

Heli
Heli
1 سال قبل

ایشالا بعد درست شدنه:) نت پارت گذاری داریم ؟😅🤏🦎😥

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x