رمان انرمال پارت ۸۴

4.2
(10)

 

 

 

 

 

 

 

 

پا روی پا انداخت و با تاسف کبودی های صورتم رو از چشم گذروند.

این مادر ما هم یه جوری به حال ما غصه میخورد هر کی ندونه فکر میکرد از اول بچه بالا شهر بود.

حالا خوبه خیلی هم از وقتهایی که به زور منو مجاب میکرد مسابقات شرکت کنم تا پول به جیب بزنه  نمیگذره‌!

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-فرزاد دنبال یه آدم قابل اعتماد و باهوش و زبر و زرنگه که بخش زیادی از کارهاش رو بهش بسپاره!

پسرش که کوچیکه و پیش زنش اونوره دخترش هم که بچه سال و نمیتونه پس یه مرد جسور میخواد..‌یکی که عین شیر بالاسر کار وایسه…

 

 

مجی دهمین موز رو هم پوست کند و حین خوردن کله اش با اشاره به خودش  پرسید:

 

 

-یعنی یکی مثل من دیگه درسته شقی جون !؟

 

 

مامان چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

 

 

-موزتو بخور بابا!

 

 

پشت چشمی نازک کرد و بعد دوباره رو کرد سمت من و  یه راست رفت سر اصل مطلب:

 

 

-تو…تو باید بشی اونی که فرزاد میخواد…

و میدونی این یعنی چی!؟

یعنی شروع یه دوره ی جدید از زندگیت.

یعنی دوران پولداریت.

دوران آقاییت…جنم و عرضه اش رو داشته باشی به خودت بیای میبینی شدی دست راست فرزاد و اختیار همچی رو دستدخودت گرفتی‌

تو باهوشی آرمین…تو حتما میتونی…

در ضمن…از فردا میای و با خودم تو همین عمارت زندگی میکنی!

دیگه نیاز نیست توی اون قوطی کبریت بمونی.

 

 

من نه اما مجی اونقدر خوشحال شد که با چشمهای درخشان شده اش زل زد به مامان و گفت:

 

 

-ایول بابا شقی جون…عجب چرچیل خانمی بودی ما نمیدونستیم!

میگم ولی نیازی نیست ازفردا …آرمین میتونه از همین امشب اینجا بمونه.

منم که میدونین….خوشگلم و خوشگلی هزارتا دردسر داره.بهتره شب اینجا پیشش بمونم دیگه دیروقته نرم بیرون

 

 

اما هیچ چیز از چیرایی که گفت برای من خواستنی نبودن به همین دلیل پرسیدم:

 

 

– حرفهات تموم شد!؟

 

 

به گمان اینکه من همچی رو با آغوش باز قبول میکنم لبخند زد و جواب داد:

 

 

-بله!

 

 

از جا بلند شدم و گفتم:

 

 

-خیلی تاثیر گذار بور…شب خوش!

 

 

و قدم زنان به سمت در رفتم.

خودش هم فهمید من آدم این مدل زندگی نیستم واسه همین دنبالم دوید و گفت:

 

 

-خر نشو بچه…تو کله ات گچ هست آره؟

عین بابای خدا بیامرزت اوسکلی…

 

 

چپ چپ نگاهش کردم.مجتبی آهسته گفت:

 

 

-شب پنجشنبه اس برای شادی روح اون مرحوم اوسکول صلوات‌‌‌‌….

 

 

من که چپ چپ نگاهش کردم ترسید و با ِقورت دادن آب دهنش ساکت شد و سر پایین انداخت.

مامان اما با حرص دستمو کشید و گفت:

 

 

-بدبخت مت میخوام تو مثل یه شاه زندگی کنی.میخوام بهت بفهمونم زندگی واقعی یعنی چی….چرا حالیت نیست؟

بشی دست راست فرزاد و زمام امورشو بگیری دست بهتره یا بری تو اون قوطی کبریت اجاره ای و صبح واسه دو قرون تو تعمیرگاه بابابزرگت سگ دو بزنی و شب تو رینگ مثل چی کتک بخوری هااان کدومش ؟

 

 

مکث کرد‌.

نفسش رو عمیق بیرون فرستاد و آهسته و خسته گفت:

 

 

-خواهش میکنم عاقل باش….

 

 

ازم میخواست عاقل باشم اما چیزی که اون طلب میکرد در واقع واسه من حکم خاری رو داشت‌.

حاضر بودم آش و لاش بشم و تو رینگ تا مرز چپ و چوله شدن برم اما آقای خودم باشم و نوچه ی فروزنده نباشم.

نوکر و سنبل خان بابای اون دختره ی  پر افتاده!

توی یه مذاکره ای چند ثانیه ای باخودم به این نتیجه رسیدم من بیزنیس خودمو داشته باشم بِه از اینه، که نوکر بابای اون دختر باشم برای همین چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-من نمیخوام خایه مالی شوهرتو بونم که بهم کار و پول بده!

من به کارو بار خودم راضی ام…

 

 

قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه خود فروزنده سرو کله اش پیدا شد و درحالی که از پله ها پایین میومد گفت:

 

 

-در حقیقت مرد جوان چون میدونم تو اون چیزی که میگی نیستی از شقایق جان خواستم که احضارت کنه تا من شخصا ازت بخوام از این به بعد مثل پسر بزرگم کنارم باشی چه در کارخونه چه حتی اینجا و یا حتی مراقبت از دختر خیره سرم که کله اش شدیدا بوی قرمه سبزی میده و کنترلش از دستم خارج شده….

 

 

مجتبی دستپاچه و صاف ایستاد.

دوسه تا سرفه کزد و پچ پچ کنان گفت:

 

 

-داش هرچی گفت بگو رو تخمم…تخم چشم البته!

 

 

ظاهرش جوری بود که انگار همین الساعه از شبکه خبر کشیدنش بیرون.

رسمی و اتو کشیده.

خوشبو و صاف و صوف با لباسهای مارک چند میلیونی‌ و حتی ساعتی میلیاردی!

تا نزدیکی ما پیش اومد و پرسید:

 

 

-بدون دیدن من میخواستی بری !؟

 

 

تا خواستم دهن وا کنم مجتبی فی الفور  و مثلا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت:

 

 

-نه جناب…گلاب به روتون میخواست بره خلا بشاشه…

 

 

شقی بهش چشم غره رفت و اون که فهمید باز سوتی داده دستپاچه حرفش رو تغییر  داد:

 

 

-یعنی چیزه…یه کار واجبی تو دبلیو جی داشت.. .نه یعنی دبلیو اف…خدا لعنتتون کنه….قاطی کردم…توالت…میخواست بره توالت!

 

نفسش رفت تا همون چند کلام رو بگه که ای کاش لال میشد و نمیگفت.

با نگاهم براش خط و نشون کشیدم و بهش فهموندم پا که گذاشتیم بیرون چرب و نرم خدمتش میرسم و اون که خیلی خوب قادر به ترجمه ی نگاه های من بود عقب نشینی کرد و دیگه زبون نحسشو توی دهنش نچرخوند.

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من فکر میکنم اونی که شما میخواین نیستم…

 

 

لبخند مرموزانه ای زد و سپس دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-شما اول یه سلامی به ما بده  و یه چایی با ما بخور بعدا در مورد مناسب بودن یا نبودنت برای چرخوندن کار خونه ها حرف میزنیم.‌‌..

 

 

لفظ” کارخونه ها” وسوسه انگیز بود و نشون از یه زندگی مافوق رویایی میداد.

اما حتی این هم برای من جالب نبود.

حس میکردم یه قرون دو قرون خودم می ارزه به به جان نساری این مرد مایه دار…

با اینحال دستشو فشردم و اون در کمال احترام منو دعوت به صحبت کرد.

و این  دقیقا همون چیزی بود که  هم شقی میخواست و هم مجی…

نشون به اون نشون که اون لحظه از خوشی کم مونده بود بال پرواز دربیارن !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

کاش زود زود پارتا رو بزارین

H...:)
H...:)
1 سال قبل

حداقل وقتی دیر پارت میزارین ی کم بیشتر باشه:(

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x