رمان انرمال پارت ۸۵

4.6
(8)

 

 

 

 

 

بدون استفاده از کلمات،تنها با تکون دست خدمتکار رو مرخص کرد و بعد خم شد و خودش شخص با برداشتن قوری برام چایی ریخت و همزمان گفت:

 

 

-وقتی به شقایق جان گفتی پیشنهاد منو قبول نمیکنی طبیعتا باید ناراحت میشدم اما باید اعتراف کنم خوشحال شدم.

من مطمئنم تو جوون حریص و منفعت طلب و غیرقابل اعتماد نیستی.

تو جوون جسور و شجاع و مستقلی هستی فقط متاسفانه مثل خیلی از جوونای دیگه ی این مملکت تو جایگاهی که لایقش هستی نیست.

حق تو مسابقات ملی و جهانیه نه رینگهای غیرقانونی و شرطبندی ای که پولش تو جیب امثال صداقت میره!

 

 

مکث کرد تا فنجون چایی رو به سمتم بگیره و بعد وقتی اینکارو کرد ادامه داد:

 

 

-خیلی وقت هست دنبال آدمی ام که بخشی از کارهارو به دستش بسپارم و به خودم کمی استراحت بدم.

من شدیدا به این احتیاج دارم مشغله هام کاریم رو با یک آدم قابل اعتماد، جوان و پر انرژی تقسیم کنم و کی از تو بهتر!؟

 

 

بدون اینکه به درخواستش فکر کنم گفتم:

 

 

-من نمیتونم…من کارو بار خودمو دارم…

 

 

لبخند زد و طعنه زنان پرسید:

 

 

-منظورت کتک خوردن و کتک زدن و سگ دو زدن توی مکانیکی پدربزرگته؟بیخیال مرد…تو با این کارها به هیچ جا نمیرسی.

درخواست منو قبول کن و از اون خونه بزن بیرون.

با ما زندگی کن و هم یه بار از روی دوش من بردار و هم زندگی جدیدی برای خودت بساز و آیندت رو تغییر بده.

 

 

نفس عمیقی کشیدم و همزمان نگاهی به مامان و مُجی که فضول و کنجکاو  پشت ستون ایستاده بودن و مارو دید میزدن‌ انداختم.

وقتی عمیقا بهش فکر میکردم خودمم به این نتبجه می رسیدم یه جورایی بگی نگی حق با اونه.

کار من کفاف هزار و یک خرج من  رو نمیداد چه برسه به اینکه آینده ام رو تضمین کنه.

انگشتام  رو توی هم قفل کردم و بعد پرسیدم:

 

 

-شاید من از پس کارایی که شما میخواین بهم بسپارین برنیام…

 

 

از اونجایی که این جوابم بهش فهموند یه جورایی دارم با پیشنهادش موافقت میکنم لبخند عریضی زد و گفت:

 

 

-صدرصد از پسش برمیای…رات میندازیم…

 

 

مکث کرد.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-خب…حالا اگه با من موافقی و از فردا  وسایلتو میاری اینجا و کارتو شروع میکنی دست بده !

 

 

دستم رو دراز کردم و به نشانه ی موافقت انگشتهای دستش رو فشردم.

وقتی اینکارو کردم بدون اینکه دستمو رها کنه کمی خودش رو کشید سمتم و بعد آهسته گفتم:

 

 

-شنیدم دخترم این مدت خونه ی پدربزرگ و مادربزرگش بوده.

شقایق گفته تو و اون باهم خوبین…اگه من برم سراغش و برش گردنم از این به بعد واسه هر چیزی که باهاش مخالفه باید بهش باج بدم…

ازت میخوام کاری کنی دخترم برگرده خونه.

این اولین کاریه که بهت میسپارم.

امیدوارم از پسش بربیای…

 

 

حاضر بودم صدبار قله قاف و بالا و پایین بکنم اما با اون دختره رو به رو نشم واسه همین دهن باز کردم کلا قید همچی  رو بزنم اما قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنم دستمو رها کرد و با بلند شدن از روی مبل گفت:

 

 

-خب دیگه…خوشحال شدم از دیدنت….

 

 

اون بلند و شدمن دیگه نتونستم چیزی که میخواستم رو به زبون بیارم.

یه جورایی افتاده بودم تو عمل انجام شد…

نفس عمیقی کشیدم و با پس زدن لیوان چایی زمزمه کنان از جا بلند شدم:

 

 

“سگ تو روحت شیلو…

 

 

 

 

 

 

*شیلان*

 

 

از تنهایی غذا خوردن خسته بودم.

از ساعتها زل زدن به دیوار،از وررفتن با کتابها،تمرین،حفظ کلمات از چرخیدن تو خونه‌…هیچ چیز سرگرمم نمیکرد حتی تلویزیون.

جدای از همه ی اینها یه مسئله ی دیگه هم وجود داشت که شدیدا ذهنم رو درگیر خودش میکرد و اون قدیمی بودن ساختمون  و مخوف بودنش بود‌.

یه جورایی آدم حس میکرد جز خودش موجودات ماور الطبیعی هم دارن اینجا پرسه میزنن و وول میخورن!

 

برای چندمینبار مثل حواسپرتها موبایلم رو برداشتم تا به فرانک زنگ بزنم اما بعدش یادم اومد که همین یک ساعت پیش بهم گفت امشب مراسم خواستگاری عمه اش هست و نمیتونه بیاد پیشم!

چقدر تنهایی همه چیز بد بود.

از غذا خوردن گرفته تا فیلم تماشا کردن یا حتی درس خوندن….

آهی کشیدم وبا خاموش کردن تلویزیون خواستم بلند بشم و به سمت اتاق خواب برم که صدای زنگ خونه سر جا ثابت نگه ام داشت.

تقریبا  اونوقت شب انتظار اومدن هیچ احدوناسی رو به اینجا نداشتم واسه همین بگی نگی ترسیدم.

نگاهی به ساعت انداختم و ترسون لرزون سمت در رفتم.

پشتش ایستادم و پرسیدم:

 

 

-کی هستی !؟

 

 

آرمین از پشت در جواب داد:

 

 

-وا کن منم!

 

 

شنیدن صداش واسه  تنگ شدن خلقم کافی بود.

اصلا یه جوری میگفت وا کن منم انگار اگه تا الان بیدار مونده بودم صرفا واسه دیدن روی گل آقا بود.

برای اینکه صدام به گوشش برسه گفتم:

 

 

-برو پی کارت! اتفاقا چون تویی اصلا باز نمیکنم.فکر کنم قبلا بهت گفتم دیگه نمیخوام ببینمت پس برو رد کارت

 

 

بجای اینکه حرفهای من بهش بربخوره و رفتن رو به موندن ترجیح بده گفت:

 

 

-اولا معلومه که میرم من فقط اومدم  یه چیزی رو خیلی دوستانه بهت بگم…البته که من تورو دوست خودم نمیدونم پس بزارش پای همسایگی با ننه ات…

این ساختمون جن داره…دزد داره…قاتل و خفت گیر هم داره.‌‌اما جن هاش از اون موردهای دیگه اش خطرناکترن.

من اینهمه سال تحملشون کردم ولی دیگه نمیتونم.

امشب آخرین شبیه که اینجام.

صبح  خورشید طلوع نکرده از اینجا رفتم پس بهتره از همین حالا عین بچه خوب برگردی پیش آقات!

 

 

اگرچه با حرفهاش لرز به تنم افتاد اما سعی کردم اینو بروز ندم واسه همین گفتم:

 

 

-اوهوکی! خر خودتی….به خیالت بچه ام ؟یه بچه که قراره گول مزخرفای توی مزدور رو بخوره!؟کورخوندی…

 

 

-باشه تو فکر من من مزخرف میگم ولی اینا دقیقااا تو این ساختمون اول از همه سراغ اونی میرن که تنهاست….پس خودتو بپا….

 

 

عصبانی شدم و گفتم:

 

 

-اونی که منو فرض کردی خودتی…

 

 

با حالت لش بیتفاوتی گفت:

 

 

-در هر صورت ما گفتنی هارو گفتیم…دیگه خود دانی…

 

 

خم شدم و از چشمی در نگاهش کردم.راهش رو کج کرد و پله هارو به سمت خونه شون پایین رفت.

پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“پفیوز عوضی خیال کرده میتونه منو مچل خودش کنه و بترسونه…هه…جن…”

 

 

از این حرفم چند ثانیه هم نگذشته بود که با صدای برخورد سنگ به شیشه  ی پنجره

قالب تهی کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
H...:)
H...:)
1 سال قبل

مرسی بابت پارت کم بود ولی مرسی!

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x