رمان انرمال پارت ۸۶

4.5
(8)

 

 

 

کز کردم کنج تخت و به دور و اطراف نگاهی گذری اما پر دقت انداختم.

نه اینطور فایده نداشت.

بلند شدم و با کنار زدن پتویی که روی زانوهام انداخته بودم از روی تخت پایین اومدم و خیلی سریع دویدم سمت در.

چراغ رو روشن نگه داشتم تا اتاق از اون حالت تاریکی دربیاد.

راستش دروغ چرا… امروز حرفهای آرمین و چیزای مشکوکی که اتفاق افتاده بود منو دچار ترس و اضطرابی ناخواسته کرد.

خواستم دراز بکشم که یکنفر دو سه مرتبه پشت سرهم به در زد.

این ضربه ها عجیب بودن و صدای تق تق با فاصله میدادن.

ساعت ۱۲ شب کی باید میومد اینجا آخه !؟

آب دهنمو با ترس قورت دادم و از اتاق رفتم بیرون.

تمام بدنم از ترس می لرزید اما با اینحال خودمو به در رسوندم و بدون اینکه بازش کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم.

کسی رو ندیدم واسه همین کمر خمیده ام رو صاف نگه داشتم و پرسیدم:

 

 

-کیه؟گفتم کیه…؟حرف نزنی درو وا نمیکنم…حرف نمیزنی؟پس مرض داری در میزنی؟

 

 

چرخیدم که برم سمت اتاق و حتی چندقدم از در فاصله گرفتم اما باز همون صدای ضربه به در تکرار شد.

تق،تق،تق…

ایستادم و باز چرخیدم سمت در.

اینبار دویدم و سریعتر از قبل خودمو به در رسوندم و باز از چشمی بیرون رو نگاه کردم اما بازهم صدایی نشنیدم.

ترسم دو صد چندان شد و حرفهای آرمین جون دار تر شدن برم.

دچار خیالاتی شدم که همه چیز رو برام ترسناک جلوه میداد حتی سایه ی خودم رو.

آب دهنمو با ترس قورت دادم و گفتم:

 

 

-زهرمار…مردم آزار عوضی…مرض داری ۱۲ شب به در میزنی درمیری!؟

خاک تو سرت….

 

 

فحش میدادم و غرولند میکردم اما شجاعت باز کردن درو نداشتم.

دوباره چیزی  به شیشه ضربه زد و همزمان صدای بدو بدو روی پله ها به گوشم رسید و بعد حتی ضربه به در و صدای خنده ی بچه…

نفسم داشت بند میومد.

دستمو رو قلبم گذاشتم و همچی رو کنار هم چیدم.

۱۲شب…منی که اینجا تنهام…ساختمونی که قدیمی و مخوفه…

صدای بدو بدو رو پله ها،صدای خنده ی بچه،صدای ضربه به پنجره،تق تق در…

وای!

رنگم پرید و قلبم به تب و تاب اقتاد.

دور خودم می چرخیدم درحالی که هربار حس میکردم یکنفر پشتم ایستاده‌.

دوباره به در ضربه زده شد و اینبار درحالی که بدنم به وضوح شروع به لرزیون کرده بود عصبانی و خشمگین دویدم سمت در و بازش کردم.

نمیخواستم به وجود جن فکر کنم.

اصلا چه جنی جن تر از آرمین؟

شاید همه ی اینها کار خودش باشه.

دستهامو مشت کردم و با عجله رفتم پایین.

خودمو به خونه اش رسوندم و چند مشت محکم به در زدم و گفتم:

 

 

-بیا بیرون عوضی…بیا تا این درو نشکوندم….حالا منو میترسونی آره؟حالیت میکنم با کی طرفی…

 

 

درو باز کرد و درحالی که به نظر می رسید آماده ی رفتن هست.

بند کیفو  از روی دوشش پایین آورد و بهم خیره شد و با صورتی عبوس پرسید:

 

 

-چیه چه خبرته ساختمونو گذاشتی رو سرت…؟

 

 

کف دستمو محکم تخت سینه اش  کوبیدم و گفتم:

 

 

-این ادا اطوارا چیه درمیاری هااا نامرد؟واسه چی میخوای منو بترسونی؟

واسه چی میای درمیزنی درمیری؟

 

 

ابروهاشو توی هم در کشید و پرسید:

 

 

-چی؟در میزنم درمیرم؟برو عمو…برو پی کارت…برو خدا روزیتو جای دیگه بده‌… نصف شب بیام در بزنم فرار کنم ؟چیزی زدی؟

از موتوری جنس گرفتی؟

 

 

از حالت رفتار و حرفهاش مشخص بود ازهمه جا بیخبر هست.

بهش هم نمیخورد اونقدر بچه باشه که بخواد از اینکارا بکنه با اینحال همچنان عصبانی و  طلبکار گفتم:

 

 

-الکی ادای آدمای از همه جا بیخبرو درنیار…کار خود عوضیته…داری این بازی هارو درمیاری منو بترسونی…در میزنی فرار میکنی…مثل بچه ها میخندی…میزنی به شیشه…

 

 

اول متعجب تماشام کرد و بعد پوزخندی زد و گفت:

 

 

-اولا تو اونقدر مهم نیستی که من وقت گرانبهامو صرف ترسوندنت کنم…دوما من داشتم وسایلمو جمع میکردم از اینجا برم سوماااا…من وقتی بچه قنداقی بودم هم مثل بچه ها نخندیدم الان که یک و هشتادوپنج قدمه و۸۰کیلو وزنمه مثل بچه ها میخندم؟هه…کصخل….

 

 

خم شد کیفشو برداشت و  با خاموش کردن چراغ  از خونه اومد بیرون…

 

 

 

تا پیش از اینکه در رو ببنده و قفلش بکنه گمون میکردم  هرچی به زبون آورده شوخیه ولی انگار نبود و جدی جدی قصد رفتن داشت و امان از فکر و خیال!

امان از تصور تنها موندن تو این خونه.

دست به سینه شدم چون نمیخواستم لرزش احتمالی انگشتهام رو ببینه و همزمان درحالی که بی اراده ی خودم از سر استرس پام رو تند تند میجنبوندم پرسیدم:

 

 

-و تو الان میخوای منو ول کنی و بری هااان؟

 

 

پوزخندی زد و با لحن معنی داری پرسید:

 

 

-باس بمونم !؟

 

 

با جدیت سرم رو تکون دادم و محکم و قاطع جواب دادم:

 

-بلهههه! باید بمونی…چون مادر تو عامل قهر بین من و پدرمه…عامل اینجا بودن من.

مسدود بودن کارتهام‌.‌‌‌.‌نداشتن ماشین…نداشتن خرجی…

پس وقتی میدونی چطور به خودت اجازه میدی منو ول کنی و بری؟

اون هم توی این ساختمون عتیقه ی درب و داغون بی درو پیکر پر از جن و پری ؟

 

 

بندهای کوچیک ساکش رو گرفت و انداختش رو دوشش و با صراحت جواب داد:

 

 

-نه تو از من خوشت میاد نههههه من از توووو! بمونم پیش آدمی که نه اون ازم خوشش میاد و نه من چشم دیدنشو دارم که چی بشه؟

ما آنچه شرط بلا بود اِخ  کردیم واست…

حالا خود دانی میخوای بمون نمیخوای هم میتونم بهت لطف کنم و برسونمت خونه آق بابات  اون هم چون دخی شوهر ننمی…حالا

میخوای بخواه نمیخواه به  درک

 

 

خیلی دلم میخواست داد بزنم نه خیر!

من هیچوقت پا توی اون خونه نمیزارم.

من همینجا می مونم و اونقدر از رو نمیرم تا بابام خودش شخصا بیاد اینجا و ازم معذرت بخواد اما…اما حتی یه کوچولو هم که فکر میکردم می دیدم من واقعا نه دل تنها اینجا موندم رو ندارم نه شرایطش رو!

فرانک اگه حتی با یه مورد کوچیک اینجوری برخورد‌میکرد سکته میزد و رو دستم نفله میشد.

از طرف دیگه من پولی هم در بساط نداشتم.

نه ماشینی،نه کارت بانکی ای نه پول نقدی و …

همه رو بابا ازم گرفته بود.همه رو…

پس چه چاره ای وجود داشت جز برگشتن به خونه و تحمل شقایق و خود کامگی ها و دیکتاتوری بابا ؟

دست کم تا وقتی که برگردم پیش مادرم!

 

وقتی آرمین داشت پله هارو آروم آروم پایین میرفت گفتم:

 

 

-بیا بالا من وسایلمو جمع کنم برم خونه مون!

 

 

ایستاد و به آرومی چرخید سمتم و بعد هم بدون اینکه تیکه ای بپرونه یا شکستمو  به روم بیاره دوباره پله هارو اومد بالا و همراهم تا داخل خونه اومد که وسایلم رو جمع کنم و همراهش تا خونه بیام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
H...:)
H...:)
1 سال قبل

احساس نمیکنی کم بود ؟

H...:)
H...:)
1 سال قبل

کی پارت میزاری؟؟

مینو
مینو
1 سال قبل

حداقل شما که زحمت میکشید مثل قبل سر موقع پارت را بذارین . یه کمی بیشتر هم بذارین خیلی خوب میشه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x