رمان انرمال پارت ۸۸

4.3
(9)

 

 

 

 

بند کوله ام رو روی دوشم انداختم وحین مرتب کردن مغنه ام پله هارو به آرومی اومدم پایین.

اگرچه هفت صبح بود اما صدایاز هفت خط و پسرش از سالن پایین به گوش می رسید.

شقایق با حرص خطاب به آرمین میگفت:

 

 

-آخه اینا چیه که تو پوشیدی؟مگه میخوای بری دربند دَدر  با دخترا ؟

نیگاش کن تورو خدا…شلوار جین پاره پوره و هودی و کلاه و…چُ چُ چُ…زلم زینبوهاشو نگاه! گوشواره ای که انداخته گوشش رو نگاه…گردنبندشو نگاه….

 

 

آرمین نگاهی به خودش انداخت و گفت:

 

 

-من که هیچ مشکلی تو ظاهر خودم نمیبیم! راضی راضی ام…

 

 

همین جمله شقایق رو کفری و عصبانی کرد و باعث شد در حین زور زدن واسه بالا نرفتن صداش با حرص بگه:

 

 

-تو بیخود کردی راضی هستی…با مجتبی که قرار نیست بری ددر دودور….میخوای با فرزاد بری.

اونم کجا؟کار خونه….باید کت شلوار مبپوشیدی نه این اینارو…

دو متر قدته دو مثقال عقل دو کله ات نیست…تو به خانواده بابات رفتی…به همون عمه های خر ایکبیریت

 

 

ایستادم و دیگه پله ی بعدی رو پایین نیومدم.

گفت کارخونه ؟

آهان! پس نفوذ از خونه به کارخونه هم رسید.

من مطمئنم این مادر و پسر دندون تیز کردن واسه اموال ما…واسه چیزایی که حق من و داداشمه!

چند تا سرفه ی من خلوت مادر پسر رو بهم ریخت.

پوزخند زنان جلو و جلوتر رفتم.

شقایق  فورا خودش رو جمع و جور کرد و با زدن یه لبخند تصنعی سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده و بعدهم گفت:

 

 

-به به شیلان جون!صبحت بخیر عزیزم.

میخوای بری مدرسه!؟

 

 

دستهامو تو جیبهای مانتوم فرو بردم.نگاهی تحقیر آمیز به آرمین انداختم و بعد جواب دادم:

 

 

-از لباسهام مشخص نیست!؟

 

 

این جوای طعنه آمیز باعث شد لبخندشو پر بده و از حالت واقعی صورتش رو نمایی کنه.

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

 

-صبحونه آماده اس خواستی بخور نخواستی به سلامت

 

 

اینو گفت و رو کرد سمت پسرش و ادامه داد:

 

 

-تو هم یه لباس درست و حسابی میپوشی و بعد میری…

زلم زینبوهاتم درمیاری

 

 

اینارو گفت و با عصبانیت راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.

آدامسی از جیب مانتوم بیرون آوردم و بعد از اینکه گذاشتم دهنم  خطاب به آرمین با طعنه گفتم:

 

 

-لاشخوری چه جور شغلیه؟خوبه؟

 

 

سرد و  معنی دار نگاهم کرد و گفت:

 

 

-حیف که بچه ای و بچه زدن نداره …حیف!

 

 

اینو گفت و با درآوردن گوشواره و گردنبندش راهش رو به سمت در خروجی کج کرد.

پوزخندی زدم و همونطور که دور شدنش رو تماشا میکردم گفتم:

 

 

-یه آشی واست بپزم دو وجب روغن روش باشه…

 

 

 

 

 

 

یک نفر از پشت دو سه مرتبه  با نام خانوادگیم صدام زد اما من اونقدر غرق فکر بودم که حتی با شنیدن اون صدا  هم نتونستم خودمو از فکر بکشم بیرون و پا توی دنیا واقعیت بزارم!

تمام فکر و خیالم شده بود اینکه چطوری میتونم کاری کنم که بابا دست کم آرمین رو با پس گردنی از خونه بندازه بیرون.

باید روی این  پسره  پررو  و مادر افعیش رو کم‌میکردم.

ولی واقعا چطوری میتونستم اینکارو بکنم؟

از چه راهی؟!

 

دستی روی شونه ام نشست و منو چرخوند به عقب.

تا با خانم چرخنده رو به رو شدم آرمین از سرم پرید.

دست به سینه پشت چشمی برام نازک کرد و پرسید:

 

 

-احیانا شنواییتون دچار  مشکل شده دخترجان!؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه

 

 

 

یه هه بلند گفت و بعد هم به کنایه  پرسید:

 

 

-پس نیتت از اینکه وقتی صدات میزدم جواب نمیدادی این بود که  منو کم محل کنی آره؟خجالت نمیکشی ؟

هدفت از این کارا چیه؟ کوچیک کردن من مثلا؟

بی احترامی و یاغی گری؟

 

 

اصلا نفهمیدم منظورش چیه واسه همین

سردرگم و گیج پرسیدم:

 

 

-متوجه منظورتون نمیشم…مگه من چیکار کردم ؟

 

 

با لحن تندی که بی احترامی توش موج میزد گفت:

 

 

-بفرما چیکار نکردی !!! چرا لباس تنت لباس فرم مدرسه نیست هاااان ؟

چرا باید مقنعه ات اینقدر عقب باشه و اینهمه از موهات مشخص و پیدا؟

چرا شلوارت اینقدر بالا کشیدی که مچ پات مشخصه هاااان؟

حالا خوبه دوتا معلم مرد بیشتر ندارین که البته خوشبختانه یکیش هم قراره بره…شما دخترا واسه جلب توجه معلمهای مرد هر غلطی بخواین میکنین…این چه وضع سرو ریخته!؟

اینجا مدرسه است نه کافه ….

 

 

خط کشش توی دستش  رو از مقنعه تا پایین کشید و یک بند حرفهای مزخرفش رو ادامه داد:

 

 

-مگه قبلا چند بار بهت تذکر ندادم و نگفتم حق نداری مقنعه ای به این کوچیکی بپوشی؟ هدفت از پوشیدن همچین چیزی چیه هااان ؟

چرا اینقدر تشنه خودنمایی و به رخ کشیدن سینه هاتی…

 

از شنیدن حرفهاش که همه زاییده ی تخیل خودش بودن به تعجب افتادم.

رئیس مدرسه و معاونین و حتی آبدارچی اینجا زیاد تحویلم میگرفتن.

نه چون بچه زرنگ باشم نه…صرفا چون پدرم جز کسانی بود که حسابی به اینجا می رسید و بهشون کمک مالی میکرد اما این یکی خانم نمیدونم به کجا وصل بود که حتی مدیر هم ازش می ترسید.

در حقیقت دم کلفت مدرسه بود و  گیر دادنهاش هر کسی رو  عاصی میکرد.

رو هر کی هم قفلی میزد میشد مخل آرامش اون به نفر.

مثل من!

 

دستهامو تو جیبهای مانتوی تنم فرو بردم و گفت:

 

 

-اگه صداتون رو شنیده بودم جواب میدادم لابد نشنیدم که جواب ندادم خانم چرخنده…و اینکه مانتوم کثیف بود وقت نداشتم بشورم و اتو کنم.

مجبور شدم اینو بپوشم…فردا نمنتو خودمو تن میکنم…

 

 

ولی اون آدمی نبود که همچین چیزی رو بپذیره.

چشمهاش   تنگ شدن و پره های بینیش بازو بسه.

با تاکید و شمرده شمرده گفت:

 

 

-شما خیلی بیخود کردی سرخود هرچی دلت خواست پوشیدی….

برمیگردی خونه مانتو، مقنعه و شلوارتو عوض میکنی بعد میای!

 

 

 

 

متعجب این زن دیکتاتور رو تماشا کردم.

صرفا برای اینکه مقنعه ام کوتاه بود و مانتوی تنم مانتوی فرم مدرسه نبود میخواست منو بفرسته خونه!

چشمهامو گرد و درشت کردم و پرسیدم:

 

 

-برم !؟ واقعا برم خانم‌چرخنده؟ برم خونه ؟

 

 

با تحکم جواب داد:

 

 

-بله! اینجا خونه خاله نیست هرجور دلت خواست رفتار کنی.اینجا مدرسه ات و مدرسه هم قوانین خودشو داره!

امثال تو بخوان این قوانینو زیر پا بزارن سنگ رو سنگ بند نمیشه‌…

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-ولی بیشتر بهش میخوره پادگان باشه شایدم زندون!

 

 

با یه نیم چرخ خط کشش رو به سمت در گرفت و با عصبانیت گفت:

 

 

-بفرما بیرون هر وقت سرو شکلت با قوانین مدرسه همخونی پیدا کرد بعد تشریف بیار!

اینجا فساد خونه نیست خانم…سرو وضع شما به درد محل فسق و فجور میخوره نه مدرسه

 

 

با نفرت تماشا کردم این زن بلند قامت عبوس رو…

زنی که به درد کار تو ندامت گاه و زندان هم نمیخورد چه برسه به مدرسه!

قبل از اینکه بخوام برم آقای جاوید  که شدت بحثم با اون چرخنده ی مارموز و البته حضور زیادی نازنینش،

باعث شده بود نفهمم کی سرو کله  پیدا شره،هاز پشت سر خطاب به خانم چرخنده گفت:

 

 

-ایشون الان با من کلاس دارن و من هم اصلا نمیزارم دانش آموزم بخاطر نظرات مسخره و احمقانه ی شما  فرصت حضور سر کلاس و یادگیری مطالب مهم و کنکوری رو از دست بده!

 

 

اگه بگم از نحوه ی حرف زدن آقای جاوید بیشتر دچار تعجب شدم تا برخورد زننده و حرفهای چرخنده دروغ و بیراه نگفتم.

از چرخنده زدن این حرفها بعید نبود چون به طور کلی آدمی بود که به خودش این اجازه رو میداد با هرکس هر طور که دوست داره صحبت کنه اما آقای جاوید…

یاید اعتراف کنم نوع حرف زدن و صلابت کلام و شجاعتش اون لحظه منو شیفته ی خودش کرد.

و نگم  از چرخنده که اون لحظه به شدت تماشایی شده بود.

بهت زده از رفتار آقای جاوید و حرفهاش گفت:

 

 

-آقای جااااااوید…شما الان با من بودین ؟

 

 

جاوید سگرمه هاشو زد توی هم جواب داد:

 

 

-بله دقیقا باخود شما بودم و هستم…

خانم من چنددقیقه اس پشت سر شمام و تمام حرفهاتون رو نشیدم.

شما به چه حقی دانش آموزا  رو محکوم به خودنمایی برای معلمهای مرد میکنید ؟

 

 

چرخنده که حسابی عصبانی شده بود و از شدت عصبانبت  لحن و نوع بیانش هم عوض شده بود خطاب به آقای جاوید گفت:

 

 

-من گزارشتو باید به مدیر بدم تا حالیت بشه با کی طرفی…

 

 

تهدیدش اما کک جاوید رو هم نگزید!

چون پوزخندی زد و خیلی خونسرد گفت:

 

 

-منم همین الان حرفهای سمی و حاشیه ای و البته تهمتهاتون رو گزارش میدم البته نه به مدیر…به کسانی که بتونن در مورد شما و حضورتون و اصلا به طور کلی فعالیتتون در این عرصه یکم بیشتر فکر کنن…

 

 

تهدید جاوید ولی کارساز بود چون دهن چرخنده بسته شد و دیگه گنده گویی نکرد.

آخ که جگرم خنک شد.

اونقدر که دلم خواست واسه آقای جاوید یه کف مرتب بزنم!

 

نگاهی معنی دار به چرخنده که بدجور درحال کنترل خشم خودش بود انداخت و بعد به راه افتاد و همزمان گفت:

 

 

-خانم فروزنده لطفا برید سر کلاستون!

 

 

لبخندی جهت عقده ای کردن چرخنده زدم  و گفتم:

 

 

-چشممم آقا معلم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x