رمان انرمال پارت۷۶

4.5
(15)

 

 

 

 

یکم پایینتر از مدرسه ماشینش رو نگه داشت که من پیاده بشم.

باز خوبه اون منو رسوند وگرنه این دیر رسیدنها آخرش میکشوندنم به دفتر!

کوله ام رو از عقب برداشتم و همونطور که تو آینه ماشین مقنعه ام رو مرتب مکردم و گفتم:

 

 

-ایندفعه کمتر کتک بخور !

 

 

نیشخند زد و گفت:

 

 

-چون تو گفتی باشه…

 

 

و بعد دست برد تو جیب شلوارش و یه پنج هزاری بیرون آورد و به سمتم گرفت.

آینه رو دادم‌بالا و بعد سرم رو چرخوندم سمتش و اول یه نگاه به خودش و بعد هم یه نگاه به پوله انداختم و پرسیدم:

 

 

-جان !؟ این پنجی چیمیگیه!؟

 

 

تکونش داد و گفت:

 

 

-اینو بگیر تو مدرسه زنگ تفریح قاقالیلی بخر گشنه نمونی

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و با لحن بم ترسناکی گفتم:

 

 

-آاااااارمین…داری به گدا پول میدی؟

 

 

خندید و بازهم دست برد تو جیبش و اینبار دوسه تا پنجاهی بیرون آورد و گفت:

 

 

-خب بابا بچه مایه دار بهت برنخوره…بگیر تو مدرسه لازمت میشه…ولی ببین…من تا همین دوران دبیرستان بیشتر از هزار تومن نمیبردم مدرسه هاااا…باهمون سر میکردم

تازه خیلی وقتها بقیه هم داشت باهاش تو مسیر آلاسکا میخریدم…تازه واسه کمکهای مدرسی که پول میخواستن شقی شقه شقه شون میکرد…یه بارهم گفت برو بگو ننه ام …البته کتک نقل قول رو خوردم…ولی بدون این نسل شما یکم پررو و لخرجه…

 

 

پولارو گذاشتم تو جیب مانتوم و با رضایت گفتم:

 

 

-اگرچه حتی باهمین هم نمیشه هیچ گرفت ولی مرسی…شب تو سالن میبینمت.لطفا برنده شو…

 

 

سرمو بردم جلو و با ماچ کردن صورتش از ماشین پیاده شدم.لبخند زد و من دستمو براش تکون دادم و قدم زنان به سمت مدرسه رفتم…

 

 

 

 

زنگ ورزش بود و منو فرانک با بهونه کردن پریودی بجای سالن تو حیاط مدرسه مونده بودیم.

گویا پریودی گاهی هم بدرد بخور بود حتی اسم لعنتیش!

دوتا بستنی گرفته بود که خیلی هم بیکارنمونیم.

رو لبه باغچه ی تو محوطه کنارم نشست و همزمان با دراز کردن پاهاش و تکون دادنشون گفت:

 

 

-از فیزیک متنفرم حتی اگه اونی که درسش میده یکی مثل آقای جاوید باشه!

 

 

حرف از آقای جاوید که شد یاد اتفاقاتی که تو خونه اش بین من و اون گذشت افتادم.

نه میتونستم بهش بگم اتفاق خوب و نه میتونم بگم بد!

فقط میتونستم بگم همچی غیر متتظره بود.

راستی ما زنگ بعد چطور میتونستیم به همدیگه نگاه کنیم وقتی توی خونه اش‌…‌

آره حق با فرانک بود‌.

آهسته گفتم:

 

 

-دقیقاااا‌…کاش میشد اون رو هم پیچوند….

 

 

خیره بودم به رو به رو که فرانک پرسید:

 

 

-همچنان خونه آرمینی!؟

 

 

سرم رو تکون دادم و در جواب سوالش گفتم:

 

 

-اهوم…اتاق شقی جون شده اتاق منه!

 

 

شوخ طبعانه گفت:

 

 

-بدک نیست….فکرنکنم تفاوت زیادی با قصر بابات داشته باشه!

 

 

خندیدم و همین خنده ها باعث شد بستنی رو بمالم به بینیم و بشم سوژه خنده اش‌

حقیقت این بود که خونه ی آرمین با تمام کاستی هاش بهم خوش میگذشت.

کنار دوتاوپسر بودم که وقت گذروندن باهاشون جالب بود.

سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:

 

 

-آرمین بدک نیست.

خصوصا که بابا تمام حسابام رو مسدود کرده و الان خرجم با اونه…

راستی… امشب بازهم ار این مبارزات غیرقانونی داره.ساعت ده …برنمیگرده خونه تا بعد از مسابقه!میخوام برم تماشای مسابقه اما خودمم

میدونم وقتی برم باید بازم صورت مشت خورده اش رو ببینم!

اصلا دلم نمیخواد اینکارو انجام بده…میدونی…وقتی صورت کبود و زخمیش رو میبینم واقعا ناراحت میشم!

 

 

چشمک زد و گفت:

 

 

-اووووخی! چه شیرین و فرهادی! خب جلوش رو بگیر شیرین خامم! بگو یا من یا رینگ مبارزه

 

 

بخاطر دادن لقب شیرین چپ چپ نگاهش کردمو بعد هم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-قبول نمیکنه چون به این پول احتیاج داره…برای اجاره خونه برای اجاره تعمیرگاه و خیلی چیزای دیگه…

 

 

سری به نشانه فهمیدن تکون داد و گفت:

 

 

-پس امیدوارم کمتر بخوره و بیشتر بزنه و برنده بشه!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-امیدارم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

پارت جدید چرا نیومده ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x