رمان او_را پارت آخر♥

4.8
(9)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
#رمان_او_را
#قسمت_هفتاد_سوم

صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود.
باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش می‌ارزه!
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود…
روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم،
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
پلک زدم و برگشتم طرفشون،
کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی!
همین.
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته!
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد،
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-چه خبرا عروس خانوم؟
کی پس بیام نی‌ناش‌ناش؟؟
-ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه…
تو چه خبر؟
تصمیمت رو گرفتی؟
-فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی….
-آره واقعا!
بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ…
-دیوونه!
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم!
هیچ کسو….
و تو دلم گفتم “کاش سجاد رو داشتم!”
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود!
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا…
بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،
قوت قلبه!
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
بعد از چندلحظه مکث پرسیدم
-راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟
-بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟
-آخه همیشه مترو سواری!!
-آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم!
-هه…پس شما مذهبی‌هام از این تمایلات سطحیا دارین!!
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود…
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه.نمیدونم!
زهرا؟-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟
عشق عشق میکنی!
-زهرا؟
اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،
آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟مشکوک میزنیا!
نمیگی چیشده!؟
اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم.
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم…
-دیگه خبری نیست!
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،
بجز یه‌چیز…
میخوام حالا از اونم بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد…
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،
بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود
“همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است…!”
-چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟
-تو یه دفترچه…
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-میخوام برسم زهرا!
میخوام بگذرم که برسم!
من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم.
هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن!
من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم!
من میخوام مال خدا بشم…
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره!
من میخوام این جام رو سر بکشم…
من میخوام مست خودش بشم!
ولی این مورد آخر یکم برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،
دست به دامن شهدا شو!؟

یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!

شهدا…شهید…

-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟

-چرا اونجا؟؟

-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟

برو اونجا!

-خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم.

برو بهشت زهرا…

باید دست به دامن باباش میشدم!

یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد…

اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،

پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!

قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!

از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.

نیاز به خلوت داشتم.

از دور که چشمم به پرچم سبز “یا اباالفضل العباس(ع)” افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد…

از همونجا شروع به حرف زدن کردم!

“دفعه ی پیش که اومدم اینجا،

دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!

اومدم منم آروم کنی!

میگن شهدا زنده ان!

میگن شما حاجت میدین…

دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!

نمیذاره رها شم…

چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!

یا بهم برسونش یا راحتم کن…”

رسیدم بالای سر مزارش!

خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم…

“برام پدری کن…

دلم داره تیکه تیکه میشه!

چرا یهو گذاشت و رفت؟

چرا از من گذشت؟”

یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.

تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ…

دلم هری ریخت!

سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!

“همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است…

مقدمه ی او را یافتن،

او را چشیدن،

او را….”

مزار شهیدان

صادق صبوری وسجاد صبوری!!

 

 

پایان… ♡

به کانال ما بپیوندید 😊🙏

https://t.me/AngelHijab

 

دوستان اینم از اخرین پارت رمان😊

امیدوارم خوشتون اومده باشه🌺

یه رمان دیگه هم ان شاءالله چند روز دیگه میذارم به نام «سجده_عشق»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

رمان خوبی بود
ولی واقعا متاسفم چرا اولش دروغ گفتید خودم من ازتون پرسیدم داستین رمان نگیر فقط بگید کسی آخر رمان شهید پیشه گفتید نه و اصلا آخه برای چی دورغ میگید اگه نمیخواستین کسی راجع رمان بدونه میگفتید نمیتونم بگم یا از اینجور حرف ها نه دروغ
ولی خب حالا اشکال نداره بازم ممنون بابت رمان خوبتون

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x