رمان او_را پارت ۶۱🌸

3
(3)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را … 💗
#قسمت_شصت_یک

یک ساعتی با خودم درگیر بودم…
این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
“تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!”
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم.
از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،
و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم “کمکم کن!” و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از کی کمک خواستم،
ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه تو خیابون خیام،
رو به روی پارک شهر،
با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد.
توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادری‌ها مرتب تر و شیک تر بود.
حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگل‌تر بنظر میرسید!
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.
صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!😔
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت
اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم!
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم
و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما😊
ببخشید که کمه!
فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️
-وای عزیزمممم!😍
ممنونم…چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.
اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟😊
-‌برو بهشت!☺️
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم!☺️
همین خیابون بعد از پارک!
-آهان!😅ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.
همینجاست!
-اینجا؟؟😳چقدر نزدیک بود!
حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!☺️
بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،
دیوار ها پر از بنر بود!
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد!
باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد!
-هیچ کفشی اینجا نیست.
انگار خودم و خودتیم فقط!😉
-اینجا کجاست زهرا؟
-بیا تو!بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم!
یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا جعبه اونجا بود…!
محو اون صحنه شده بودم…
خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،
چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از جعبه ها و صدایی ازش درنمیومد!!
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟
بیا جلو…
اینجا خیلی خوبه…
مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!!
واقعا احساس آرامش میکردم…🍃
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه…
معراج شهدا!

-شهید!!؟؟😳

مگه هنوزم شهید هست!؟؟

با لبخند نگاهم کرد،

-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!

شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.

دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.

-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊

-راستشو بگم؟!

نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد.

-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!

وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.

-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟

خودشون خواستن برن دیگه!

به زور که نفرستادیمشون!!😒

-آره،خودشون رفتن.

هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.

یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!

من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!

-کلافه نفسم رو بیرون دادم.

-خدا!؟

بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!

-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟

-خب خیلی وقته!چطور!؟

-من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!

خودمم که زیاد اونجا نمیام!

میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟

-نمیدونم.بگو ببینم چیه!

-یه همچین چیزی بود فکرکنم!

خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!

-اممم…آره.

چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!

-خب!؟؟

یعنی چی این حرف!؟؟

منظورش چیه؟

-خب ببین…

اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!

بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن!

یکی داره اینا رو طراحی میکنه،

یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!

یه نفر که از همه چی خبر داره!

وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی…

پوزخندی زدم و تکیه دادم

-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏

-چرا این حرفو میزنی؟؟

-یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش!!

-شاید همه همین فکرو داشته باشن،

اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته!

هر کدوم به نوعی!

یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد،پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره!

شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!

بعضیاشم برای قوی کردنته!

آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.

بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉

-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!

اصلا باشه،قبول.

دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒

-اینم که حاج‌آقا گفت!

بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!

-اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم!

نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.

زهرا من به بن‌بست رسیدم،

تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!

واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.

اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!

هیچی!!

نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.

چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود،تنگ شده بود…!💔

ادامه دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x