رمان او_را پارت ۶۷🌸

3.5
(4)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

✨﷽✨

💗#رمان او_را …💗

#قسمت_شصت_هفت

 

از امامزاده که خارج شدم،

دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،

اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!

خیلی معذب بودم!

احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!

از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.

اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟

از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،

یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟

اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!

دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!

اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!

تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم!

تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!!

سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.

باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳

هنگ هنگ بودم!

ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم!

میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.

در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم.

خیلی حس خاصی داشتم.

از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!

رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂

واقعا با وقار شده بودم!!

اما به خوبی زهرا نبودم!

اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت،

اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!

اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!

آنلاین بود.

با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.

همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!

با ترس به سرعت برگشتم سمت در،

مامان بود!

بدنم یخ کرد!!

ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست.

با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!

مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.

-چرا اونجا وایسادی؟؟

-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!

مامان لبخند زد و اومد سمت من!

آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!

داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.

-چه خبر از دانشگاه؟

درسات خوب پیش میره؟

-امممم..بله…خوبه

با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!

نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞

معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!

چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م!

و بدو بدو رفتم تو اتاقم.

که گوشیم زنگ خورد.

-الو

-سلام ترنم.خوبی؟؟

-سلام زهراجونم.ممنون.خوبم

-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!

-وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید!

ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم.

از خستگی ولو شدم روی تخت.

به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!

به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه

و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!

به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!

به حرف‌های زهرا ،

و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!!

تصورش هم سخت بود!

“همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه،

فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒”

روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.

در اتاق رو قفل کردم،

وضو گرفتم

و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.

فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد!

مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!

با خودم کلنجار میرفتم که

“الان داری با خدا صحبت میکنی!

از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!”

سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.

به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم.

اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:

“همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.

به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!”

چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد.

از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.

سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!

از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥

مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم!

آخرای نماز بودم

با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.

سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم.

در رو باز کردم،

مامان با رنگ پریده نگاهم کرد

-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟

-ببخشید،خب…

نمیتونستم بگم خواب بودم!

یعنی نباید میگفتم.

از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!!

تو چشمای مامان نگاه کردم!

معلوم بود ترسیده.

-فکرکردم دوباره….

و ادامه ی حرفش رو خورد.

فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔

-معذرت میخوام مامان.جانم؟

چیکارم داشتی؟؟

-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.

صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!

دانشگاه!چادر!

من!ترنم!

احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم.

به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.

اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!

از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!

“خجالت نمیکشی؟؟

بی عرضه!

یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟

اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟”

دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد!

ترسیدم و یه پله عقب رفتم!

-مگه جن دیدی؟؟

-سلام باباجون.نه ببخشید.

خب یدفعه دیدمتون!!

-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟

-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!

برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.

تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!

سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!

جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم.

فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم!

فقط یادم بود عموی امام زمان بودن!

چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم!

“من راستش شما رو نمیشناسم،

اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم!

من تازه دارم با خدا آشتی میکنم،

خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار!

واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم.

میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!

میدونم راه سختی جلومه.

تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.

من ضعیفم،

کمکم کنید.

واقعا سختمه،اما انجامش میدم،

به شرطی که کمکم کنید،

چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.

چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،

کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.

ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x