رمان او_را پارت ۶۹🌸

1.5
(2)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

✨﷽✨

#رمان_او_را …💗

#قسمت_شصت_نهم

 

صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم.

دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم.

صبحونه رو خوردم و از خونه بیرون رفتم.

زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم چند ساعتی بیاد پیشم.

رفتم دنبالش و سوارش کردم.

با دیدنم با کلی ذوق بغلم کرد و بوس بارونم کرد!

-وای خدااا…

ترنم شبیه فرشته ها شدی!!

مبارکت باشه آبجیییییی…

-مرسی عزیزممم…

هرچند چندنفری نظرشون بر این بود که بیشتر شبیه گونی شدم تا فرشته!!

-وا…این چه حرفیه.

ولشون کن.

معمولا کسایی که نمیتونن جلوی نفسشون بایستن،به اونایی که تو این راه موفق میشن،حسودی میکنن!!

-آره بابا،مهم نیست اصلا!

فعلا بریم که کلی کار داریم!!

-چیکار داریم؟؟

-صبرکن ،خودت میفهمی!

سورپرایزه!

-باشه ولی صبرکن اول من تورو سورپرایز کنم،بعد تو!

از تو کیسه ای که دستش بود،یه جعبه ی کادویی دراورد و گرفت جلوم

-تولد دوبارت مبارکه خاااانوووووم!!

-وای زهراااا…

ممنونم عزیزمممم…

با خوشحالی جعبه رو گرفتم و بازش کردم.

پر بود از روسری و ساق دست و گیره روسری!

همونایی که خود زهرا استفاده میکرد.

با تموم وجودم احساس خوشحالی کردم.

-خیلی دوستت دارم زهرا!

واقعا ممنونتم!

خیلی خوبه…

خیلی!

-قابل تو رو نداشت گلم!

این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد.مبارکت باشه!

دوباره ازش تشکر کردم و جعبه رو گذاشتم رو صندلی های پشت ماشین.

قند داشت تو دلم آب میشد که زودتر برم خونه و همه رو سر کنم!!

راه افتادم سمت یه گل فروشی.

جلوی درش نگه داشتم و به زهرا گفتم بشینه تا بیام.

رفتم داخل و یه نگاه به گل ها انداختم.

-خوش اومدید

درخدمتم خانوم.بفرمایید؟

-ممنونم آقا.من چندتا شاخه گل میخوام.

-چندتا؟

-سیصد و سیزده تا!

-سیصد و سیزده شاخه؟؟

چه گلی؟

-بله،فرقی نداره،اگر باهم فرق داشتن هم ایرادی نداره و یک کارت روی هر کدوم!

اگر نمیتونید انجام بدید،برم جای دیگه!

-تونستنش رو که میتونم،اما طول میکشه!

-هرچه سریعتر آماده شه ممنون میشم،به دستمزدتون هم حواسم هست.

بی زحمت یه سبد خوشگل هم برام بذارید.

-بله چشم،فقط روی کارت ها چی بنویسم؟؟

-با خط خوش بنویسید “جشن آشتی با امام زمان”

-مگه جشنه؟

-برای من بله،جشنه?

کی حاضر میشن؟

میخوام زود آماده شن.

-چشم.سعی میکنیم تا دو سه ساعت دیگه حاضرشون کنیم.

تشکر کردم و از گل فروشی خارج شدم و رفتم پیش زهرا.

-چیشد پس؟

فکر کردم رفتی برای من گل بگیری!!

چرا دست خالی اومدی؟؟

-خخخخ…

برای تو هم گل میگیرم عزیزم.

دو سه ساعت صبرکن تا بفهمی قضیه چیه!

از اونجا رفتم یه قنادی که شیرینی هاش خیلی خوب بودن و ده کیلو شیرینی سفارش دادم!

و گفتم سه ساعت دیگه میام دنبالشون!

زهرا مشکوک نگاهم میکرد و میخواست بدونه قضیه چیه.

-گشنت نیست؟؟

-آره،یکم.

ترنم؟تو چرا همش میری اینور و اونور و دست خالی میای بیرون؟

-گفتم که سه ساعتی باید صبرکنی!

حالا هم بریم رستوران یه ناهار توپ بهت بدم که باید جون داشته باشی ازت کار بکشم!!

مشغول خوردن ناهار بودیم که گوشیم زنگ خورد.

مرجان بود!

-ترنم عصر میای دنبالم بریم جایی؟

-کجا؟؟

-حالا تو بیا،بهت میگم.

-آخه من چهارپنج ساعتی کار دارم!

-چیکارداری؟؟خب بعدش بیا!

بیا دیگه….

در مقابل اصرارهاش چاره ای جز تسلیم نداشتم.

هرچند میدونستم کارم طول میکشه اما دوست نداشتم مرجان رو ناراحت کنم.

سرساعتی که قرار داشتیم،رفتم گل فروشی و گل ها رو تحویل گرفتم.

-ترنم اینهممممه گل!!؟؟

برای چی؟؟

-مگه گل نخواستی؟؟

-شوخی کردم دیوونه!

-منم شوخی کردم!مال تو نیستن!!

-بی مزه!پس مال کیه؟

-مال تولد دوباره ی من و آشتی با امام زمان

الان میریم شیرینی ها رو هم میگیریم و میریم پارک.

و به همه،خصوصا اونایی که زیاد حجاب جالبی ندارن،گل و شیرینی میدیم!

جلوی یکی از پارک های تقریبا شلوغ نگه داشتم.سبد رو برداشتم وچندتا از گل ها رو توش چیدم.به نوبت یک دور من شیرینی میگرفتم و زهرا گل،و یک بار من گل میگرفتم و زهرا شیرینی ها رو!

هر دوتامونم مثل بمب پرانرژی شده بودیم!

با ذوق پخششون کردیم و سعی میکردیم همش لبخند به لب داشته باشیم.

از هر کدوم سه تا دونه نگه داشتیم،

دوتا برای خودمون و یکی برای مرجان!

بعد از یک ساعت و خورده ای،خسته ولی خوشحال به ماشین برگشتیم.

-مرسی زهرا.

واقعا ازت ممنونم.

ببخشید که به زحمت افتادی!

-اولا وظیفم بود و در ثانی کارت عالی بود ترنم!

عالی!

هم این که مردم رو شاد کردی،هم اگه یه نفر هم فکرش بره سمت آشتی با امام زمان،واسه دنیا و آخرتت کافیه!

-خداروشکر.امیدوارم مقدمه ی جبرانم،مورد قبول آقا قرار گرفته باشه.

طبق معمول،زهرا رو تا دم مترو رسوندم.

آفتاب داشت غروب میکرد،

اما به مرجان قول داده بودم برم دنبالش!

باهاش تماس گرفتم و قرار شد یه ربع دیگه سر خیابونشون باشه.

بار اولی بود که داشتم با چادر میرفتم پیشش!

اون حتی از نماز خوندنم هم خبر نداشت،فکر میکرد فقط اخلاقم عوض شده!

بهرحال دیر یا زود باید منو میدید.

به خدا توکل کردم و راه افتادم.

پنج دقیقه ای معطل شدم تا مرجان بیاد.

سوار ماشین شد و سرش رو چرخوند تا بهم سلام بده اما خشکش زد!

بادیدن چشمای گردش خندم گرفت!

-سلام عزیزم.چه عجب تشریف آوردی!!

-ترنم؟؟این چه ریخت و قیافه ایه؟؟

این چیه روی سرت؟؟

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.

-خب…چادره دیگه!

-میدونم،میگم چرا رو سرته؟؟؟

-خب پس باید کجا باشه؟

جای چادر رو سر دیگه!

-ترنم منو مسخره کردی؟

این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟

درش بیار ببینم!

-بابا آروم باش مرجان!

نفس بکش،توضیح میدم!

-لازم نکرده،گفتم درش بیار!

-مرجان صداتو بیار پایین.یکم آروم باش!

-حرف من برات ارزش نداره؟؟

-چرا عزیزم.

-پس برش دار،منو عصبی نکن.

-حرف تو برام ارزش داره،اما قبل از تو باید به خدا چشم بگم؟؟

-هه!خدا؟؟

همون خدایی که خودت داشتی برام اثبات میکردی که وجود نداره؟؟

-مرجان چرا آروم نمیشی بذاری حرف بزنم؟؟

-برای اینکه داری حالمو بهم میزنی!

اصلا معلوم نیست چته!

-مگه من چیکار کردم؟؟

-روز به روز داری احمق‌تر میشی!

ترنم اگه به این مسخره بازیات میخوای ادامه بدی،دور منو خط بکش!

-مرجان میفهمی چی میگی؟؟

-آره میفهمم.

الانم برو سمت بازار،باید لباس بخریم.

-لباس چی؟؟

-برای مهمونی پس فردا!

-چه مهمونی؟

-چه مهمونی ای به نظرت؟؟؟

مهمونی برای دعای شفای تو!

-اگه تو میخوای لباس بخری میبرمت،اما من پارتی نمیام.

-خودم زنگ میزنم مخ مامان و باباتو میزنم.

-اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام که بیام.

-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!

-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟

-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!

احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!

هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!

معتاد سیگار شده بودی!

تیپت…

اونوقت واسه من از خدا حرف میزنی؟؟؟

-آدما تغییر میکنن!

-آدم آره،ولی تو نه!

جوگیر احمق!

-مرجان درست صحبت کن!

-نمیکنم.همینه که هست!

میای پارتی یا نه؟

-من نمیام،تو هم نرو مرجان.

به جاش با هم میریم بیرون،خوش میگذرونیم.

-عه؟هه!راست میگیا!باشه!

-مسخره نکن،جدی میگم.

کلی حرف دارم برات بگم!

-ترنم یه کلمه بگو!

فقط یه کلمه!

دست از این کارات برمیداری یا نه؟

داشتم از دستش دیوونه میشدم!

سرم درد گرفته بود.

هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!

-با تو بودم!آره یا نه؟؟

نفس عمیق کشیدم،

-نه!

-به جهنم.

ماشینو نگه دار!

-برای چی؟؟

-گفتم نگه دار!!

ماشین رو نگه داشتم،

هر چی از دهنش درومد بهم گفت و در ماشین رو کوبید و رفت!!

 

#ادامه دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x