رمان او_را پارت ۷٠🌸

4.5
(6)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

✨﷽✨

💗رمان او_را …💗
#قسمت_هفتاد

لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن.
با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم.
بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت!
اونم با کلی فحش و بد و بیراه!
انگار همه ی انرژی و شادی طول روزم،ازم گرفته شد…
حس میکردم قلبم خورد شده!
صدای اذان توی گوشم پر شد،
و با همون اشک ها راهی مسجد شدم.
خیلی حالم بد بود.
با حواس پرتی نمازم رو خوندم و شل و آویزون راه افتادم سمت خونه!
با دیدن شیرینی و شاخه گلی که براش نگه داشته بودم،به هق هق افتادم و زمزمه کردم
“خیلی بی معرفتی…”
نمیدونم چرا دلم یدفعه هوای سجاد رو کرد.
کاش بود…
حتما بعد از زهرا،اون تنها شخصی بود که از دیدن وضعیت جدیدم،خوشحال میشد!
اشک هام رو از صورتم کنار زدم،
و تو دلم گفتم
“فدای سرت آقا!
فدای یه لبخندت!
اگر بخاطر نزدیک شدنم به شما ولم کرد،
همون بهتر که بره!”
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!
اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود…
بابا چشماشو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
تحمل این یکی رو دیگه نداشتم…
سرش رو با حالت سوالی تکون داد ،
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم
“یا امام زمان…”
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!
هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ….سـ…سلام بـ…بابا!
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ…مگه چیکار کردم؟؟
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه!
تا صدام بالا نرفته برو،
من آبرو دارم اینجا!
در ماشین رو هل دادم و رفتم تو خونه.
مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،
با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ وایساد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،
که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شد!
مامان اومد جلوتر و سرتا پامو نگاه کرد!
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!
تحویلش بگیر!
تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم!
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!

چادر رو از سرم کشید و داد زد

-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟

این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟

و هلم داد عقب.

سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.

اومد طرفم و بلندتر داد کشید

-لالی یا کری؟؟

پلک محکمی زدم و نالیدم

-بابا مگه چیکار کردم؟؟

مگه خلاف کردم؟

-خفه شو!

خفه شو ترنم!خفه شو!

دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟

از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد.

بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!

-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟

یه ساله چه مرگت شده تو؟؟

هر روز یه گند جدید میزنی،

هر روز یه غلط اضافی میکنی،

آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا …

با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد

و افتادم زمین.

اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم.

مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!

دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد

-مگه با تو نیستم؟؟

لکه ی ننگ!!

کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم…

با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم!

مثل ابر بهار باریدم…

به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!

-خفه شو…

برای چی داری گریه میکنی؟

ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!

چرا حرف نمیزنی؟

برای چی لچک سرت کردی؟

مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟

نالیدم

-چه ربطی به آخوندا داره؟؟

-عههه؟پس زبونم داری!!

پس به کی مربوطه؟

باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!

-من با آخوندا کاری ندارم!

من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین.

از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.

-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!

خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟

تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟

دختره ی ابله!

کدوم خدا!؟

-همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره!

همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد.

دوباره خندید

-اهان!!اون خدا رو میگی؟؟

بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد

-پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه،

با خدا

یکی رو انتخاب کن!!

اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،

ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.

چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم!

برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!

هلم داد سمت پله ها و داد زد “برو تو اتاقت”

خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم.

و با گریه رو تختم افتادم.

 

 

#ادامه_دارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x