رمان او_را پارت۶۴🌸

4
(3)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

✨﷽✨

💗#رمان او_را …💗
#قسمت_شصت_چهارم

مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم.
شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم!
ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم…
«تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی،
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی!
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی!
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.»
برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود!
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم
و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم.
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده!
اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد،میفهمیدم اشتباه میکنم!
اون به هیچ شخصی وابسته نبود…
پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم!
میترسیدم از این اعتراف…
اما اون، حال خوشش رو به‌خاطر خدا میدونست…!
خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه…!
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست…!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم…!
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم!
اما من هیچ چیزی نمیدونستم!
هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم.
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،
که یه جمله به چشمم خورد!
«تو نماز به دنبال لذت نگرد!
نماز یه فرصت عالی برای مبارزه با نفسه.یه کار تکراری و مداوم که میخواد نفس تو رو بزنه!!»
نماز…!؟من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!!
نمیدونستم الان باید از خدا ممنون باشم یا سجاد!!
تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم.
رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم،
میومدم مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم!
تمام لباسام خیس شده بود!
با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود!
نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه سوره ها رو یادم بود،
نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
“آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!!؟😒
اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!”
در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد!
پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم
“همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست!
اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!”
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم.
یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.
لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا….الله اکبر…!

#رمان_او_را

#قسمت_هشتاد_نهم

برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!

مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟

نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم…

معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم…

از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی…

و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،

یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی….

ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!

یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!!

حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!

و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!!

بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم…

با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره

نه گروهی که ازشون عصبانیه!

خدایی که خدای همه‌ست!

نه فقط خدای سجاد…

پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!

خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره،

به منم نیاز نداره،

اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!

خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست…!

یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!!

هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!

کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!!

سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.

به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم

و به ملافه ی گل گلی روی سرم!

من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم!

بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!

دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم….

تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!

قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،

همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم

اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد!!

دلم بابت تمام این سالها پر بود!

نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم

“هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!

نری دردتو به بقیه بگیا!

تو خدا داری!

آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!”

بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید….

میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم…

خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم…

 

ادامه دارد….

به کانال ما بپیوندید😊

https://t.me/AngelHijab

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x