رمان اوج لذت پارت ۱

4.6
(94)

 

پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو میکنه…

 

******

 

سینی شربت جلوی آخرین نفر گرفتم وقتی برداشت صاف ایستادم.

 

به همه نگاه کردم و مطمئن شدم به همه تعارف کردم

 

به سمت اشپزخونه رفتم سینی گذاشتم روی میز و به مامان گفتم

_مامان شربت پخش کردم حالا چیکار کنم؟

 

مامان برگشت سمتم با لبخند دستی روی سرم کشید

_دستت درد نکنه دخترم کار دیگه ای نمونده فقط باید صبر کنیم تا حامد بیاد

 

_باشه پس من میرم ببینم مهمونا چیزی نمیخوان

 

مامان سری تکون داد برگشت سر قابلمه تا حواسش به غذا باشه ، منم رفتم توی سالن مطمئن شدم کسی چیزی نیاز نداره…

 

یکم خسته شده بودم از صبح داشتم کار میکردم ، رفتم سمت پنجره به بیرون زل زدم ، خیابون تاریک بود هیچکس توش نبود پس حامد کجا موند؟

 

حامد برادر ناتنیمه البته بچه واقعی مامان و بابام اون هست و من ناتنیم ،نمیدونم مادر پدر واقعیم کی بودن؟

 

فقط میدونم جفتشونم مردن…

 

روزی که وارد خانواده جدیدم شدم خیلی خوشحال بودم اون موقع هفت سالم بود همه چی برام تازگی داشت.

 

وقتی من وارد خانواده شدم حامد ۱۸ سالش بود مثل یه داداش باهام رفتار میکرد هیچوقت حسودی نکرد.

 

اما من بعضی اوقات بهش حسودی میکردم چون مامان و بابا ، مامان بابای واقعی اون بودن.

 

اما واقعا انقدر باهام خوب رفتار کردن که اصلا ناتنی بودنشون حس نکردم تا همین امروز مثل پدر مادر واقعیم عاشقشونم.

 

وقتی من ۱۲ سالم شد حامد درسش تموم کرد و رفت سربازی دوسال بعد وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مرد شده بود و دیگه باهام مثل قبل رفتار نمیکرد خانواده خیلی خیلی مذهبی نیستیم اما اعتقادات و دین برامون مهمه.

 

حامد با رضایت بابا و درخواست خودش ازمون جدا شد یه خونه نزدیک خودمون گرفت.

 

و من میدونستم فقط بخاطر راحتی من و البته خودش چون ما هرچقدرم خواهر برادر باشیم بازم ارتباط خونی نداریم …

با دیدن ماشین حامد سریع از پشت پنجره کنار اومدم به سمت سالن رفتم.

 

_حامد اومد ، حامد اومد

 

همه جمع شدن دم در و دوتا از دوستای حامد با دوتا بادکنک کنار در ایستاده بودن.

 

نمیدونم قصدشون چی بود اما از قیافه هاشون معلوم بود نقشه بدی کشیدن.

 

با لبخند کنار مامان ایستادم بعد دو دقیقه حامد درو با کلید باز کردو همین که وارد شد دوتا بادکنک کنار گوشش ترکید.

 

بدبخت زهره ترک شد تو جاش پرید.

 

همه بلند خندیدن و حامد وقتی به خودش اومد تازه نگاهش به ما افتاد.

 

_تولدت مبارک حامد

 

حامد با تعجب و خوشحالی یه لبخند زدو با احترام رو به همه گفت:خیلی ممنونم از همتون شرمنده ام کردین

 

رفیقاش دستاشونو دور گردنش انداختن

_داداش مبارک باشه صدسال پیرتر بشی

 

حامد خندید چیزی بهشون گفت که نشنیدم.

 

طبق عادت همیشه به سمتش رفتم با لحن آرومی گفتم

_کت و کیفتو بده بزارم اتاقت داداش

 

حامد نگاهی به سرتاپام انداخت لبخندی زد وسایلشو سمتم گرفت

_ممنونم

 

سری تکون دادم وسایلشو داخل اتاقش بردم سرجای همیشگیش کذاشتم.

 

حامد داشت با مهمون ها سلام احوال پرسی میکرد.

 

وارد اشپزخونه شدم به مامان کمک کردم و قرار بود کیک ببریم.

 

مامان ازم خواست یکتا دختر عموم که قصد داشتن برای حامد جورش کنن صدا بزنم تا اون کیک ببره.

 

یکتا از خدا خواسته سریع اومد کیک برداشت شمع روشن کردم.

 

با خوندن شعر تولد از آشپزخونه خارج شدیم.

 

حامد پشت میز بزرگ وسط سالن ایستاد و یکتا کیک روبه روش گذاشت و کنار حامد ایستاد.

 

روبه روشون ایستادم حامد نگاهی با لبخند به من انداخت.

 

خوب میدونست این کیک دست پخت منه حامد همیشه عاشق کیکای من بود.

 

حامد لبخندی زد و شمع رو فوت کرد همه دست زدن.

وقت کادو دادن رسید یکتا اولین نفر جعبه ای در آورد سمت حامد گرفت.

 

حامد تشکری کرد جعبه رو باز کرد عطر بسیار گرون قیمتی که حامد از بوش متنفر بود و اینو فقط من میدونستم.

 

با دیدن عطر نگاهی به من انداخت جفتمون خندیدیم حامد تشکری کرد جعبه رو کنار گذاشت.

 

بقیه هم اومدن و هدیشونو دادن و آخرین نفر به سمتش رفتم با ذوق جعبه کوچیک تو دستم سمتش گرفتم.

 

_ ببخشید یکم سادست و چیز گرون قیمتی نیست.

 

حامد جعبه رو باز کرد گردنبد ساده ای که نماد پر معنایی بهش آویزون بود.

 

این نماد وقتی من تازه وارد خونواده شده بودم احساس تنهایی و غریبی میکردم حامد روی دستم کشید بهم گفت این یادم بمونه چون نماد خانواده بودن و خواهر برادری ماست.

 

حامد نگاهی بهم انداخت

_چجوری پیدا کردیش؟

 

خنده ای کردم گوشه لبمو خاروندم

_به سختی

 

حامد گردنبد به گردنش انداخت آروم لب زد

_عطره یکتا رو چیکار کنم؟

 

خندیدم منم زیرلب گفتم

_بده به یکی از دوست هات که ازش بدت میاد

 

حامد خندید و منم دیگه کنارش نموندم کنارش معذب بودم.

 

خودمو سرگرم کمک کردن به مامان کردم همه مشغول حرف زدن و خوراکی خوردن بود.

 

دیگه وقت رفتن مهمونا بود و من انقدر کار کرده بودم داشتم از تشنگی میمردم.

 

نگاهم به حامد افتاد داشت آب خنکی میخورد و دوستاشم با خنده نگاهش میکردن و کنار کوش هم پچ میزدن.

 

سریع به سمتش رفتم لیوان آب کنار دست حامد برداشتم سرکشیدم.

 

هیچ مزه ای نداشت ولی آبم نبود و فقط خیلی خنک بود.

 

دوستای حامد با چشمای درشت نگاهم کردن که لبخندی زدم

_ببخشید خیلی تشنم بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

وووووووووخ جونم تند تند پارت بده معلومه خیلی خفنه 😂🥺❤️
پارت گزاری چجوریه؟

Fateme
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ممنانم😂🫀

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x