رمان اوج لذت پارت ۱۱

4.5
(91)

 

 

 

با صدای ضعیفی و التماس وار زمزمه کردم

_بخدا من کاری نکردم حامد به جان مامان که میدونی عزیزترین شخص زندگیم قسم من کاری نکردم و از هیچی خبر نداشتم.

 

میدونست وقتی جان مامان قسم میخورم امکان نداره دروغ بگم جون همه عالم و آدم میدونن چقدر مامان دوست دارم و وابستشم.

 

حامد کلافه دستی توی موهاش کشید به سمتم اومد انگشت اشترشو به طرفم گرفت

 

_پروا اینبار چیزی نمیگم بهت اما دفعه بعدی ببینم خونت با خودته بدون که هم تورو هم اون دوستای عوضیت میکشم.

 

انقدر لحنش جدی و ترسناک بود که تنم لرزید عرق سردی روی کمرم نشست.

 

سری تکون دادم چشم گفتم ، حامد به لباسم اشاره کرد

_برو لباساتو عوض کن رو مخمه

 

بدون هیچ حرفی به سمت پله ها رفتم قبل اینکه بالا برم به سمت حامد برگشتم با تردید پرسیدم

 

_به…به مامان و بابا که چیزی نمیگی؟

 

نگاه خیره ای بهم انداخت،نگهش از چشمام تا روی لب های لرزونم در گردش بود!

 

انگار که عجز و ترس رو توی چشم هام دید که نگاه پر اطمینانی بهم انداخت و گفت:

 

-برو لباست رو عوض کن نمیگم بهشون!

 

انگار با نگاه اطمینان بخشش کرور کرور آرامش بهم تزریق کرده بودن که با ضربان قلبی آروم تر از قبل به طرف اتاقم رفتم!

 

از توی آینه به تن پر از کبودیم که هنوزم رنگشون کمرنگ نشده بود نگاه کردم

 

ناخودآگاه دستم رو بالا بردم و روی کبودی هارو ناز کردم،فکرم رفت سمت اون شب

 

بوسه های پر حرارت حامد،اون حرف های پر از خواستنش،اون نوازش سحرانگیزش

 

یه لحظه از افکار خودم وحشت کردم تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم و تیشرت آستین بلند قرمز رنگم رو پوشیدم

 

دیگه دلم نمی‌خواست برم بیرون،گرسنه هم بودم اما دلم نمی‌خواست حامد رو ببینم

 

بهتر بود یکم فاصله رو بیشتر کنم،باید هرچی بیشتر از حامد دور میشدم، چند روزه دیگه قرار بود بریم برای حامد خواستگاری…!

 

من از افکار شیطانی که توی سرم جولون میداد وحشت داشتم،از اینکه هر لحظه و با هر چیزی فکرم می‌رفت سمت اون شب میترسیدم.

 

اون شب بزرگترین گناه ممکن رو انجام داده بودم هرچند که حواسم جمع نبود اما بازم این بدبختی دامن من رو لکه دار کرده بود

 

ناگهانی فکرم رفت سمت ترنم،هیچوقت فکر نمی‌کردم اینقدر پست باشه.

 

اینقدر کثافت باشه که من زیر پای اون باربد بیشرف جون بدم و التماس کنم نجاتم بده و اون فقط بخنده و بگه که عادیه

 

شاید برای اون عادی بود رابطه جنسی با هرکس که از راه رسیده باشه…

 

اما برای منی که تو یه خانواده قانون مند با کلی خط قرمز های جور وا جور بزرگ شده بودم این کار اوج خراب بودن بود.

 

نمی‌دونم چطور تو این مدت ترنم رو نشناخته بودم و این اخلاق بدش رو ندیده بودم.

 

 

 

 

 

اون شب هم با فکر های جور وا جور من به این چند وقته گذشت.

 

صبح زود کلاس داشتم

 

لباس هامو با یه شلوار جین مشکی،مانتو مشکی خوش دوخت مشکی که توی ناحیه کمر کمربند زیبایی میخورد و کمر باریکم رو باریک تر نشون میداد رو تن زدم.

 

کفش اسپورت های مشکیم که هدیه حامد از آخرین سفر خارجش بود رو برداشتم

 

موهام رو فرق وسط باز کردم و با آرایش دخترونه ای که توی صورتم نشوندم و با پوشیدن مقنعه و برداشتن کولم از اتاق خارج شدم.

 

نگاهی به خونه انداختم همون‌طور کثیف باقی مونده بود،باید فورا وقتی کلاسم تموم شد به خونه برمیگشتم و خونه رو تمیز میکردم

 

از کنار اتاق حامد که رد شدم هیچکی توی اتاق نبود،انگار که همون دیشب نمونده بود و رفته بود.

 

حتی نفهمیدم چرا دیشب اومده بود خونه،من که بهش گفته بودم نیاد،خودم از پس خودم برمیام،نگفته بودم؟

 

یه لحظه خندم گرفت،اخه پروای بیچاره تو اگر از پس خودت برمیومدی که همون دیشب حتی اجازه نمی‌دادی ترنم بیاد توی خونه چه برسه…

 

اون پسره الدنگ بخواد بهت تجاوز کنه،حتی فکر بهش هم تنم رو به لرزه در میآورد!

 

ورودی دانشگاه پر بود از دختر و پسر ،با اخم هایی درهم به سمت کلاس رفتم که دستم از پشت کشیده شد

 

به سمت عقب برگشتم که با ترنم روبه‌رو شدم که آدامس توی دهنش رو به طرز رقت آوری می‌جوید

 

قیافه چندشی به خودم گرفتم و ناگهانی بازوم رو از بین دست های کثیفش خارج کردم

 

ترنم توی چشماش التماس موج میزد و با خواهش گفت:

 

-پروا جونم،خواهریم ببخش بابت دیشب خریت کردم باربد رو همراه آوردم

 

پوزخندی بهش زدم

 

-در اصل من خریت کردم که با تو دوست شدم،خریت کردم که تورو توی زندگیم راه دادم!

 

ترنم با بهت به منی که از عصبانیت میلرزیدم و هرلحظه صدام بالاتر می‌رفت نگاه کرد و از ترس آبروی نداشتش با التماس زمزمه کرد:

 

-وای ،یواش،کل دانشگاه دارن نگاهمون میکنن…

 

نگاهی به اطراف انداختم،راست می‌گفت اکثرا نگاه ها روی ما بود

 

صدام رو پایین آوردم و دستم رو تهدید آمیز جلوش تکون دادم و گفتم:

 

-دیگه هیچوقت نمی‌خوام ببینمت،نمیخوام باهام همکلام شی،تو پست تر و کثافت تر از اون حرف های که حتی فکرش رو میکردم»

 

 

و بدون اینکه حتی توجهی به اون قیافه وا رفته بکنم به سمت کلاس حرکت کردم،امروز گند ترین روز من بود چون از اولش با وجود این ترنم عفریته شروع شده خدا به آخرش رحم کنه

 

تو کلاس حواسم همه جا بود الا درس،اصلا تمرکز نداشتم و داشتم عذاب می‌کشیدم،من تصمیم خودم رو گرفتم

 

بهتره از حامد دوری کنم،اون رابطه لعنتی اتفاقیه که افتاده تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که یه راه حلی واسه بکارت لعنتیم پیدا کنم!

 

 

 

“حامد”

 

دیشب با دیدن اون پسره احمق که روی پروا افتاده بود و داشت دکمه های لباسش رو باز میکرد و نگاهش خورده بود به تن بکر و برفی پروا آمپر چسبوندم.

 

دست خودم نبود و اگر پروا و گریه هاش رو ندیده بودم از زدن پسره دست نمیکشیدم و تا پای مرگ میبردمش.

 

اونقدر عصبانی بودم که با تندی با پروا صحبت کردم و بعد از دیدن اون نگاه پربغض و مظلوم دلم لرزید.

 

در برابر خواهش هاش از بابت نگفتن به مامان اینا کم آوردم و حرفش رو قبول کردم.

 

هرچند که حتی اگر اون التماس نمیکرد من باز هم به مامان و بابا نمیگفتم، پروا دختر خیلی خوبی بود.

 

دختری که بارها سنجیده بودمش و دیده بودم که هیچوقت پاهاش نغلزیده و از موقعیت سو استفاده نکرده.

 

چقدر دختر ها بودن که مثل پروا توی خانواده ای بزرگ شدن که خانواده اصلی خودشون نبوده و از موقعیت بهره میبردن و هزاران غلط اضافی توی زندگیشون انجام میدادن.

 

اما پروا با همه اون دخترا فرق داشت!

 

همون دیشب که از خونه زده بودم بیرون،یک نفر رو اجیر کرده بودم در خونه کشیک بده مبادا کسی وارد خونه بشه.

 

خودم هم به خونم رفته بودم یکساعت نشده چشم رو هم گذاشته بودم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بیمار اورژانسی دارم.

 

بدبختی پشت بدبختی ردیف شده بود واسم

 

صبح در نبود پروا به خونه رفتم،تصمیم داشتم دوربین های خونه رو چک کنم و اگر چیز نامربوطی دیدم پاک کنم،دلم نمی‌خواست مامان و بابا از دعوای دیشب مطلع بشن.

 

نه بخاطر اینکه ممکنه با پروا برخورد کنن،نه!

 

مامان اینا پروا رو از من هم بیشتر دوست داشتن،بابا همیشه میگه پروا وقتی به خونه ما پا گذاشت روزی و سلامتی آورد.

 

 

مامان اون موقع ها یه مریضی ناشناس گرفته بود و هر دکتری که میرفت کسی پاسخگو نبود، وقتی که پروا به فرزند خواندگی گرفتن مامانم کم کم بهتر شد.

 

و در آخر هیچ علامتی از بیماری توی تنش نبود،واسه همین پروا واسه خانواده ما عزیز بود.

 

پروا خونه نبود و مطمعنا دانشگاه بود،خونه رو انگار جنگ زده بود،زنگ زدم خدماتی تا بیان خونه رو جمع و جور کنن،این تمیز کردن ها کار پروا نبود.

 

نمیدونم چرا جدیدا پروا اینقدر به چشم من میومد!

 

اینقدر حرکاتش رو مثل یه ذربین زیر دیدم گرفته بودم!

 

من حتی اون موقع ها دوماه یکبار هم به دیدن خانوادم نمیومدم و تلفنی سراغشون رو میگرفتم.

 

اما حالا هر روز بی دلیل پلاس بودم خونشون!

به معنی واقعی کلمه گنده خورده بود تو برنامه زندگیم!و همش هم تقصیر پروا بود.

 

تو دلم به خودم و افکارم پوزخند زدم،عقلم بهم دهن کجی میکرد و می‌گفت:

 

-نه حامد خان بسه دیگه بهتره خودت رو کمتر گول بزنی،مهر پروا به دلت افتاده،تو پروا رو واسه خودت کردی،طمع تنش رو چشیدی حالا اگر تونستی ازش دل بکن!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x