مامان که دید حرفی نمیزنم با عجله سمت آشپزخونه رفت و با لیوان آبی برگشت.
_ یکم بخور عزیزم.
بزور لای لبهام رو فاصله انداختم.
کی میشد همه چی عادی بشه؟
چرا من یه زندگی معمولی نداشتم؟
بعد از اینکه جرعهای از آب رو خوردم با بیجونی لیوان رو پس زدم.
_ نمیخوای حرف بزنی.
نمیدونم چیشد فقط یهویی گفتم: خواب بد دیدم!
دروغ بعدی…
_ خواب؟ بخاطر خواب داری اینطوری میکنی؟
هقی زدم و دردهای دلم تو این هق هقها بیرون پرید.
_ آره خوابِ… خوابِ خیلی بدی بود. خواب دیدم… خواب دیدم مُردم!
کاش واقعاً میمُردم! کاش!
کاش نبودم تا این روزها رو نمیدیدم.
تا وقتی آرزوی مرگ نکنی حال این روزهام رو نمیفهمی مامان!
بوسهای رو سرم کاشت و موهای پریشونم رو کنار زد.
_ گریه نکن فدات شم، وقتی خواب میبینی مُردی عمرت زیاد میشه.
_ نکنه بمیرم؟
بهونههای الکی!
_ خدانکنه. آبتو بخور تا آخر تا حالت جا بیاد. من فکر کردم با حامد دعوات شده صدای داد و بیدادش اومد. برای همین ترسیدم سریع اومدم.
یاخدا!
صدای حامد رو شنیده بود؟
با حالتی بین سکته و تشنج سمتش برگشتم.
_ چیه؟
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم.
_ نه مامان جان. احتمالاً گوشیش بوده.
سریع بلند شدم و بیتوجه به سر گیجهم سمت اتاق رفتم.
_ من برم به ادامهی خوابم برسم.
نذاشتم مامان حرفی بزنه و سریع وارد اتاقم شدم.
میتونستم از نوید ور رابطه با این موضوع کمک بگیرم؟
شاید بهم حقیقت رو میگفت.
گوشیم رو از وی میز برداشتم و از بین مخاطبینم نوید رو پیدا کردم.
تند تند تایپ کردم: ” سلام آقا نوید خوبید؟ میشه یه سوال بپرسم ازتون؟”
اما قبل از سند کردن پشیمون شدم.
ممکن بود بگه نه!
پیام رو پاک کردم و دوباره نوشتم: ” سلام. یه سوال دارم ازتون! ”
اینطوری مجبور بود جواب بده!
دوباره خواستم بفرستم اما پشیمون شدم.
شاید اصلاً اون از هیچی خبر نداشت!
سرم رو زیر پتو بردم و عصبی مشتی به تشک تخت کوبیدم.
لعنتی این چه مغزیه من دارم؟
چقدر دلم میخواست شال و کلاه کنم و برم تو پارک قدم بزنم.
کاش زمان به عقب برمیگشت و من اون شبِ تولد همچین غلطی رو نمیکردم که حالت مثل خر تو گل گیر کنم.
قرص مسکنی از کشو برداشتم و بدونِ آب قورت دادم.
شاید کمکم میکرد بخوابم و بهش فکر نکنم.
شاید میخوابیدم و بیدار میشدم و میدیدم همش خواب بوده
حس میکردم کوه جابهجا کردم. اونقدر که تنم بیحال بود.
حس میکردم یه باخت بزرگ دادم. اونقدر که قلبم درد میکرد.
پاهامو روی زمین کشیدم و نشستم کنار تخت، سست و بیجون خودمو بالا بُردم و پتورو کشیدم تا زیر گلوم.
چشمای خستمو به سقف دوختم و توی فکر و کابوسام غرق شدم، هرچقدر تلاش کردم نتونستم بغض دردناکمو قورت بدم انگار از گلوم اومد پشت پلکام و با لرزیدن چونم و لبام و پلک زدن آروم، راهشو به بیرون باز کرد و سُر خورد از کنار صورتم و روی شقیقمو رفت توی موهام.
بیصدا اشک میریختم، قلبم آتیش گرفته بود، بین لبام باز بود و نفسهای عمیق میکشیدم که انگار قفسهی سینم کمتر بسوزه.
دستمو گذاشتم روی قفسهی سینم و حرکت دادم.
لبخندی زدم و بعد کمکم تبدیل شد به خنده، بین گریههام میخندیدم؛ بعد گریه هام بدتر شد.
بلندشدم نشستم و دستمو گذاشتم رو دهنم و جیغ کشیدم.
دستمو میکوبیدم رو قلبم.
حامد تو چیکار کردی با من، خدایاااا چرا اینقد عذابم میدی، چرا سرنوشت من اینجوری تلخه.
اونقد گریه کردم که با هقهق و سکسکه خوابم برد.
با حس دستی که بازومو تکون میداد و صدایی اخم کردم و چشمامو بیشتر بهم فشردم و توی گلو “هووووم؟” گفتم.
با صدایی آشنا و مزخرف چشمامو بزور باز کردم که نور لامپ خورد تو چشمم و سردردم بدتر شد و پلکامو تند تند بهم کوبیدم.
بلند شدم نشستم و به صاحب صدا که کسی نبود جز یکتا نگاه کردم.
همینو کم داشتم.
_وای پروا بیدار شو دیگه دختر چقد خوابت سنگینه دو ساعته دارم صدات میکنم…
چشمامو مالوندم و کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم: اوم بیدار شدم دیگه.
پکر و مضطرب به نظر میرسید، بیتوجه بهش لنگان به طرف میز آرایش رفتم و شروع کردم شونه کردن موهام.
_اوم چیزه میگم پروا… اوم از حامد خبر داری؟! از صبح جواب تماسامو نمیده…
یچیزی انگار خورد تو ذهنم که پس اون آدم یکتا نیست، اگه یکتا بود با یه شمارهی دیگه اینجوری مضطرب نمیشد و این حرفارو نمیزد.
پوزخندی زدم و از آینه درحالی که داشتم موهامو میبستم گفتم: یکتا نامزد توعهها من از کجا بدونم عزیزم.
برگشتم سمتش که لبخند پر استرسی تحویلم داد و گفت:
_اوم بیخیال، بریم پایین واسه ناهار، تازه زن عمو یه عالمه صبر کرد که تو بیدار بشی ولی دیگه گفت بیام بیدارت کنم.
یکم جا خوردم که مگه چقدر خوابیدم.
ساعت و نگاه کردم و با دیدن ساعت سه و نیم ابروهام بالا پرید.
لبخند زورکی زدم و گفتم:_ بریم.
سر میز که رسیدیم بابا دستاشو باز کرد طرف که یعنی بریم بغلش.
با محبتهای این دوتا فرشته بیشتر قلبم درد میگرفت و قلبمو انگار یکی چنگ میزد و میفشرد.
آب دهنمو قورت دادم، آدم وقتی بغض داره میخواد چیزی قورت بده یا حرف بزنه، بغضش درد میکنه.
لبخندی عمیق و پر درد زدم و رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم.
سرمو بوسید و گفت: دخترِ بابا شنیدم مثل ابر بهار واسه خوابِ بد گریه میکرده؟!
بعد خندید.
مجبوری خندیدمو سرمو به قفسهی سینش کشیدم.
با حرف یکتا جو جدی شد، درحالی که داشتم برنج میکشیدم به حرفاشون گوش دادم.
_چیزه میگم حامد نمیاد؟
_نمیدونم مادر، بهش زنگ زدم جواب نداد طفلی بچم حتما مطبه سرش شلوغه، ولی واسه شام حتما دیگه باید بیاد.
تموم مدت داشتم فکر میکردم، بغضمو قورت میدادم، سردردمو تحمل میکردم، درد قلبمو و کابوسایی که به فکرم میومد رو سعی میکردم پس بزنم.
با رسیدن به اتاق نفس راحتی کشیدم که دیگه نیازی به تظاهر نیست و شاید حتی بتونم دو قطره اشک بریزم ولی زهی خیال باطل.
یکتا پشت سرم اومد تو اتاق و خودشو پرت کرد رو تخت و بدنشو کِش داد و خمیازهای کشید.
چشمغرهای مخفیانه بهش رفتم و ایشی نثارش کردم؛ خروس بی محل، مزاحم، بی درک و شعور، در زدن و اجازه گرفتم هم بلد نیست.
_میگم پروا بیا فیلم ببینیم.
بی حوصله گفتم: _چه فیلمی؟!
_…
با گفتن اسم فیلم دستم از حرکت که داشتم جزوههامو مرتب میکردم وایساد و خیره شدم به جلو و لبخند محزونی زدم و قطره اشکی چکید رو گونم، این فیلم، فیلمِ مورد علاقهی حامد بود.
خداروشکر پشتم به یکتا بود و حرکت و حالات چهرم رو نمیدید.
یعنی الان حامد کجا بود؟ پیش زنش بود؟ اون زن کی بود؟ رفتن سونوگرافی؟
یعنی حامد اونو دوست داره؟! پس من چی؟ اون حرفایی که بهم گفته بود؟ اون حرفا و رفتاراش که باعث شده بود قلبم بال دربیاره و پرواز کنه به هفت آسمون چی؟
با صدای یکتا انگار از پشت گرفتنم و پرتم کردن توی این اتاق، از جا پریدم
_ باشه باشه وایسا لپتاپ رو بیارم ببینیم.
سریع دستمو به رد اشک کشیدم و مشغول روشن کردن لپتاپ شدم.
دراز کشیدیم رو تخت و فیلم رو پلی کردم که یکتا گفت: _واو توام فیلمبازی عین پسرداییما، اونم هر فیلمی بگی تو لپتاپ و هاردش هست سریع پلی میکنه واسه آدم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
نه یکتا، من فیلمباز نیستم، تو عمرم جمعا بیستا فیلم ندیدم درست و حسابی، این فیلمم چون آقا حامد دوست داره تو لپتاپ دارمش.
یه لحظه به صفحه لپتاپ و کاراکترها و همهچیه فیلم نگاه کردم، خوشبحالت …(اسم فیلم)، حامد تورو دوست داره، ولی منو… منو… نمیدونم.
تقریبا هیچی از فیلم نفهمیدم، یکتا هم اونقد رفت و آمد کرد و هله هوله خورد و حرف زد میخواستم لپ تاپ رو بکوبم تو سرش بگم لال شو من توی ذهنم غرقم صدای فیلم به اندازهی کافی عذابم میده تو دیگه لال شو.
با تموم شدن فیلم سریع لپتاپ رو جمع کردم و گفتم:_من میرم یه دوش بگیرم بیزحمت روی تخت تیکه چیپس و پفک ریخته اونارو جمع کن.
خداروشکر موافقت کرد و چیزی نگفت وگرنه بد کلاهمون میرفت تو هم.
وارد حموم شدم و لباسامو با حرص از تنم کندم.
از رختکن که میخواستم رد شم و وارد حموم بشم چشمم یه لحظه خورد به خودم و دوباره سریع برگشتم خودمو نگاه کردم.
با قدمای شل رفتم طرف آینه و دستمو کشیدم روی کبودیا و جاهایی که حامد لمسم کرده بود، بعد چند لحظه دیدم تار شد و اشکام چکید، خدایا چرا تا میام یه نفس راحت بکشم اینجوری میکنی؟ تا کی قراره عذاب بکشم؟!
با تنی لرزون رفتم و دوش رو باز کردم…
نشستم زیر دوش و پاهامو بغل کردم و خودمو گهوارهای تکون دادم و اشک ریختم، قلبم میسوخت…
دراز کشیدم و خودمو جنینی بغل کردم، آب روی کل تنم میریخت.
سَرَم نـه ولــی مغزم… مغــزم درد میـکرد…
چــقدر حرف زدم… چـقدر توی مغزم حــرف زدم…
بیحال از حموم اومدم بیرون که دیدم یکتا داره آرایش میکنه از آینه نگاهم کرد و لباشو دوبار کوبید بهم و برگشت سمتم و درحالی که داشت رژ لب رو میزد گفت: _خوب شدم؟ حامد داره میاد.
سه کلمهی آخرش رو گفت انگار از یه بلندی کوبیده شدم به زمین و قلبم یکی درمیون ولی محکم کوبیده میشد به قفسهی سینم جوری که حس میکردم طرف چپ بدنم میلرزید با هر تپش.
سریع رفتم سمت کمد
_آره خوب شدی، بیزحمت برو بیرون لباس میپوشم.
“اوکی” ای گفت و درحالی که سرش تو موبایلش بود رفت بیرون.
بیحوصله لباس پوشیدم و خواستم برم طرف تخت که با صدای مامان که میگفت “پروا بیا چای” هوف کلافهای کشیدم و پامو کوبیدم زمین از اتاق با حرص رفتم بیرون.
از پلهها پایین رفتم که دیدم حامد نشسته و یکتا کنارش داره هرهر یچیزایی میگه میخنده و حامد خیلی کلافه داره به زور گوش میده.
آرههههه یکتا جون، بیا اینور، بیا اینور بذار آقا حامد برن تو نت راحت مدل سیسمونی نگاه کنن، راحتش بذارین با زن و بچش حرف بزنههههه.
با سلامش عمیق نگاهش کردمو و درحالی که میرفتم سمتشون لبخند تصنعی زدم
_سلام، ماشالا چقد سرت شلوغه که جواب تماس رو هم نمیدی.
پامو انداختم رو پام یه خیاری برداشتم و با حرص گاز زدم و چشمکی زدم
_چیه آق داداش خبریه ما نمیدونیم؟!
یکتا با دلخوری نگاهم کرد
_وا پروا جون نامزدش نشسته کنارش بعد این حرفارو میزنی؟!
بعد با دلخوری از حامد کمی فاصله گرفت
_ ولی حامد راست میگه ها چرا گوشیتو جواب نمیدادی کجا بودی هومممم؟!
سریع گفتم: _یکتا جون حامدرو سوال پیچ نکن ایشون اهل جواب دادن نیستن.
خوب تیکم رو گرفته بود که به خاطر حرف صبحش گفته بودم.
درحالی که داشتم سیبی پوست میگرفتم گفتم: _ بعدشم یکتا جون الان خیلیا هستن که امروز عاشقن فردا فارغ، وجود و وجدان تو اینجور آدما تو خواب هفت پادشاهه، امروز یکیو عاشق خودشون میکنن فردا با یکی دیگه تیک و تاک میزنن.
یکتارو نگاه کردم که رنگ از رخش پریده بود.
اوه اوه با یه تیر دو نشون زده بودم.
یکتا هم ترسیده بود که نکنه خودش لو رفته باشه.
یکتا با دست پاچگی گفت: _نه…نه بابا حامد من اینجوری نیست.
درحالی که داشتم با چنگال سیب رو میذاشتم دهنم چنگال رو تو هوا چرخوندم
_کُلی گفتم عزیزم…
یکتا خندهای کرد از جاش بلند شد
_میرم به زنعمو کمک کنم.
آره واسه اینکه سر و صورتت لوت نده فرار کردی وگرنه تورو چه به کمک.
نگاه سردی به حامد انداختم و رومو کردم سمت تلویزیون.
با صداش که اسممو صدا میزد دوباره بغض تو گلوم لونه کرد.
_پروا…
ممنون بابت پارت گزاری منظمتون,قاصدک جونم.سور امشب و کامل کردید.😍😘
مرسی از پارت گذاری منظم
خواهش میکنم:))
مرسی که انقدر منظم پارت میزاری :))