با این فکر ها وحشت بود که روح و تنم رو به حصار کشید،پروا خواهر من بود،من باید دیدگاهم رو عوض کنم،مجبورم که عوض کنم واگرنه بی آبرویی تنها چیزیه که به راه میوفته
من از بد نام شدن وحشت داشتم،کم واسه اسم و رسمم تلاش نکرده بودم که الان سر هیچ و پوچ به بادش بدم
کار دوربین ها تموم شد ،دوساعتی شده بود و به احتمال زیاد کار اون زن خدماتی هم تموم شده بود
دستمزد زن رو براش کارت به کارت کردم و به خونه که از تمیزی برق میزد نگاه کردم،بعد از مطمن شدن از همه چیز خونه روبه مقصد مطب ترک کردم
#پروا
خسته و کوفته به خونه رسیدم،دلم از گرسنگی زیاد مالش میرفت
هیچوقت از صلف چیزی نمیخریدم چون بهم نمیساخت و معدم رو داغون میکرد
از همین اول ورود به حیاط عذای تمیز کردن خونه رو گرفتم!با ورودم به خونه میخکوب شدم و با چشم های گرد به خونه برق افتاده نگاه کردم
کی اینجا رو تمیز کرده بود؟یعنی کار حامد بوده؟نه نه حامد که اهل این کار ها نیست حتما آدم کسیو آورده تا تمیز کنن
وای قربون درک و شعورش والا من که اصلا جون نداشتم بشینم خونه رو تمیز کنم!!
با خیال راحت به اتاقم رفتم،لباس هام رو با شورت لی و نیم تنه عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه،موزیک رو روشن کردم و همونطور که میرقصیدم غذا آماده میکردم
با ریتم آهنگ تنم رو تکون میدادم و در همون حین هم کباب تابه ای هارو که توی تابه بود رو برمیگردوندم
سفره رو برای خودم خیلی شیک چیدم،هرچی سس تو یخچال بودم چیدم روی میز،من عشق سس بودم و مامان هم بخاطر من هرچی سس میدید رو میخرید.
سفره رو با آهنگ گوش دادن و قر دادن چیدم که صدای حامد منو میخکوب زمین کرد:
-شنیده بودم رقاص قهاری هستی اما الان که دیدم کاملا به حرفشون ایمان اوردم.
هیع بلندی کشیدم کفگیر از دستم افتاد تو جام ثابت مونده بودم و نمیتونستم تکون بخورم.
وقتی یاد اون عشوه هایی که میومدم افتادم ،تکون دادن باسن و سینم با قسمت عربی آهنگ،اون رقص میله لعنتی…
و همه اون رقص های سکسی،مو به تنم سیخ میشد!
اینکه منو با این لباس لختی دیده دیگه گلی از گل های روزگاره…
به طرفش برگشتم که دیدم نگاهش خیره به صورتمه و به هیچ جای دیگه از تنم نگاه نمیکنه.
هرچند که اون حتی ممنوعه ترین جاهامو توی اون شب دیده بود.
اما من هیچوقت نمیتونستم جلوی خجالت خودم رو بگیرم!
حامد فقط ریشخندی روی لبش بود.
نمیدونم چطوری از جلوی نگاهش جیم شدم و به اتاقم رفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت!
آبروم رفت! حالا الان پیش خودش چه فکرایی میکنه؟
اگر فکر کنه از قصد اینجوری پوشیدم تا اون ببینه چی؟ واای خدایا چه این چندوقته همچی برعکس پیش میره؟!
با صدای تقه درد تو جام سیخ نشستم و بعدش صدای حامد پیچید
_پروا بیا دیگه غذات سوخ رو گاز!
تازه یاد کباب تابه ای هایی که با زحمت درست کرده بودم افتادم.
سریع به سمت در رفتم خواستم خارج بشم که از تو آینه دوباره نگاهم به لباسم افتاد.
با دست به پیشونیم زدم گیجی نصیب خودم کردم.
فورا لباس هامو با شلوار گشاد و بلوز گشاد تر عوض کردم و بعد از کمی مکث از اتاقم خارج شدم.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم مستقیم به آشپزخونه رفتم تا با حامد روبه رو نشم.
خداروشکر نسوخته بود و کاملا آماده بود زیرشو خاموش کردم سر سفره گذاشتم پشت میز نشستم تا شروع کنم.
اولین قاشق به دهنم نزدیک کردم خواستم بخورم که حامد با شلوار و لباس خونگی و موهای خیس وارد آشپزخونه شد.
پس رفته بود دوش بگیره ، اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه قرار نبود بره خونه خودش؟
حامد نگاه به سفره انداخت
_برای من غذا نداری؟
هول کردم سریع از جام بلند شدم
_چرا…چرا بشین برات بشقاب و قاشق بیارم.
حامد روبه روی من نشست ، براش بشقاب و قاشق چنگال گذاشتم که با اشتها برای خودش غذا کشید.
منم نشستم اصلا دیگه اشتهام نداشتم سیر شده بودم ، اما حامد دو لوپی داشت غذا میخورد.
نگاهش به من افتاد که دست به غذام نزده بودم
_چرا نمیخوری؟ مگه گشنه نبودی؟
با غذام بازی کردم لب زدم
_اشتها ندارم.
حامد خواست حرفی بزنه که وسط حرفش پریدم
_مگه نگفتی خونه خودت میمونی؟ چرا اومدی اینجا؟
حامد انگار فهمید دردم چیه ، ریلکس آخرین قاشق از غذاشو خورد
_برای اینکه اتفاق دیشب دوباره تکرار نشه!
احساس کردم داره کنایه میزنه دلخور زمزمه کردم
_من که گفتم کاری نکرده بودم ترنم فهمیده بود من تنهام خودش سرخود اومده بود
حامد دهنشو با دستمال پاک کرد
_منم برای همین اومدم تا اون دوست عوضیت دوباره فکر نکنه تنهایی ، بیاد اینجا و اذیتت کنه!
تو یه لحظه تمام دلخوریم برطرف طده بود حامد نگرانم بود و برای همین اومده بود
نمیدونم چرا ولی برای یک آن حس خوبی به کل سلولهای بدنم منتقل شد!
قطعاً کار اون شب اشتباه بود و به هیچ عنوان از فکرم پرت نمیشد و تصاویرش مدام جلوی چشمهام رژه میرفت.
حالم دگرگون میشد و دقیقاً نمیدونستم چه حالی دارم… لذت؟! خجالت؟! تنفر؟! ترس؟!
شاید تمام این حسها ترکیب شده بود و داشت من و سردرگم تر از این که هستم میکرد ولی این و مطمئن بودم تنفر نداشتم! من از هیچکس متنفر نبودم.
اتفاقی بود که پیش اومده بود نمیشد خودم رو گول بزنم یا به گذشته برگردم.
حرفی که الان زد توی گوشم اکو میشد… نمیخواست من اذیت شم! اومده اینجا تا مراقبم باشه، پس کاری رو نمیکنه که باعث اذیتِ من بشه.
احساس خوبی داشتم، برای منی که دخترم و روحیهی لطیف و شکننده دارم قشنگه یه نفر و داشته باشم که حامیه و مراقب و از همه مهم تر غیرت داره و اجازه نمیده کسی کمتر از گل بهم بگه!
با بشکنی که حامد جلوی صورتم زد از فکر بیرون اومدم و زل زدم بهش.
_کجایی؟! میگم خیلی خوشمزه بود، چسبید! دستپختت حرف نداره.
حرفش باعث شد لبخند محوی روی لبهای خشکیدهام جا باز کنه، چقدر تعریف کردنهاش هرچند ساده ولی جذاب بود.
قاشق و توی دستم چرخوندم و “نوش جون” آرومی زیر لب زمزمه کردم که حتی خودم هم به زور شنیدمش!
احساس میکردم زبونم به سقف دهنم چسبیده و قدرت تکلم رو از دست دادم.
از سر میز بلند شد و ظرف ها رو توی سینک گذاشت، آستین پیرهنش رو بالا زد که باعث شد رنگ پوستش و رگهای برجستهش توی چشم باشه.
مشغول شستن ظرفها شد، از سرجام بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.
از حق نگذریم جنتلمن بود! با اون قد بلند و بدن ورزیدهای که داشت دقیقاً مثل دختر بچه چهار پنج سالهای بودم که اگه متوجه حضورم نمیشد زیر دست و پاش له میشدم!
دستام و زیر شیر بردم و اسکاچ رو ازش گرفتم.
_برو خودم میشورم.
تک خندهی مردونهای کرد و دستهای کفیش رو به صورتم مالید.
خودش داشت سر شوخی رو باز میکرد مشخصه قصدش اینه تا حال و هوام رو عوض کنه.
مشت کوچولو و ظریفم رو پر آب کردم و پاچیدم سمتش، قطرات اب روی صورتش بود و چهرهی خیس آبش مردونه تر و قشنگ تر شده بود.
لبخند حرصی زد و از بین فک کلیک شدهش غرید.
_فقط فرار کن چون تا دو دقیقهی دیگه دم دستم باشی یه لقمه چپت میکنم!
جیغ خفهای کشیدم و اسکاچ و تو سینک ول کردم و نیت فرار کردم اما پام روی خیسی سرامیک قرار گرفت و لیز خوردم تا به خودم بجنبم با شتاب به عقب پرت شدم.
هر لحظه آمادگی خورد شدن تک تک استخونهام رو داشتم اما با فرو رفتن تو حصار گرم بازوهاش عضلات کل بدنم سست شد.
لطفا زود زود پارت بده رمنت عالیه امید وارم موفق باشی