روی کاناپه نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود.
کنترل تلوزیون رو برداشت و خیلی بی مقدمه لب زد.
_من اگه میام اینجا قصدم این نیست که اذیتت کنم یا معذب بشی!
لبم رو تر کردم و بزاق دهنم رو قورت دادم.
_من معذب نشدم حامد.
شونهای بالا انداخت و موهای خوش حالتش رو چنگ زد.
_بالاخره توام دلت میخواد راحت باشی، منم به تو اعتماد دارم ولی میام اینجا برای محکم کاریه تا مراقبت باشم!
احساس خوبی گرفتم از اینکه هم خودش دلش نمیخواست اذیتم کنه هم نمیذاشت کسی اذیتم کنه.
موهای نیمه خیسم رو کنار زدم و با لبخندی که نمیدونم از کجا سر و کلش پیدا شده بود به صفحه تلوزیون خیره شدم اما حتی یک ثانیه از برنامهای که در حال پخش بود رو متوجه نشدم!
نگاه زیر چشمی بهش انداختم، چقدر دلم میخواست بحث بینمون ادامه پیدا کنه! از این سکوت بیزار بودم.
با یکم این پا اون پا کردن و دنبال موضوع گشتن بلاخره تونستم لب از لب باز کنم.
_راستی امروز مامان زنگ زد.
نگاهش رو از تلوزیون گرفت و کنجکاو نگام کرد.
_خب؟ چی گفت؟
انگشتام رو داخل هم گره کردم و گفتم:
_هیچی گفت تا دو روز دیگه برمیگردن.
به این قسمت از حرفم که رسید، اخمهام توی هم گره خورد و بی اختیار لحنم کاملا پر از حرص شد:
_راجع به خاستگاریتم گفتش، گفت قبول کردی بری خاستگاری یکتا مامانم با خاله حرف زده قرار شده بعد برگشتنشون برید واسه خاستگاری و مراسمای بعدش خرید کنید.
نفسش رو بیرون فرستاد و فقط سرشو به معنای تصدیق حرفام تکون داد.
دستم و تکیه گاه صورتم کردم و با همون اخم زل زدم به صفحه تلوزیون.
فقط خبرش رو شنیده بودم و اینجوری واکنش نشون میدادم، خدا به داد وقتی برسه که واقعا میخواستم تو مراسماش شرکت کنم!
حامد آدم زرنگی بود و از اینکه نمیدونست یکتا چیکار کرده و ذاتش واقعیش چیه، حرصم میداد.
با پیچیدن صداش افکارم رو پس زدم و نگاهش کردم.
_چیزی گفتی؟ حواسم نبود.
هوف کلافهای کشید و تکیه داد عقب.
_میگم هنوز به اونشب و اتفاقی که افتاد، فکر میکنی؟!
از سوال ناگهانیش جا خوردم، این سوال سوال خودم هم بود، هنوز درگیر بودم؟ فکر میکردم بهش؟
انگشتهام رو تو هم گره زدم و بر خلاف چیزی که توی ذهنم میگذشت لب زدم.
_نه خودت گفتی دیگه فکرش رو نکنم اتفاقی بوده که افتاده یادآوریش فقط اعصاب هردومون و خورد میکنه.
موهاش رو چنگ زد و سر تکون داد.
_آره این به نفع هردومونه، منم هر کاری بتونم برای جبرانش میکنم!
فقط خواستم بگم تا فکر نکنی یادم رفته یا حواسم نیست! حق تو بهتریناس پروا! یه زندگی آروم کنار کسی که لیاقتتو داره.
نباید بزاری همچین چیزی تاثیری بزاره تو آیندت.
بی حرف در مقابل حرفهاش سر تکون دادم، خوشبختی کنار یه نفر دیگه؟ پس چرا حتی نمیتونستم خودم و کنار شخص دیگهای تصور کنم؟
به اجبار لبخندی به روش پاشیدم.
_خوشحالم که برادری مثل تو دارم!
لپم رو کشید و از سرجاش بلند شد و تلوزیون رو خاموش کرد.
“شب بخیر” آرومی زمزمه کرد و من و با کوهی از سوال بی جواب تنها گذاشت.
از این تنهایی و بی حوصلگی استفاده کردم و فیلم دانلود کردم و ریختم توی فلش و به تلوزیون وصلش کردم.
تکیه دادم عقب و زل زدم به صفحهی بزرگ تلوزیون و حسابی غرق بودم که سر و کلهی حامد با لباس خونگی پیدا شد.
دقیقاً الان که سعی دارم ازش دوری کنم دم به دقیقه نزدیکم میشه!
کش و قوس به خودش داد و کنارم روی کاناپه نشست و زل زد به صفحهی تلوزیون و با پررویی تمام شروع کرد به خوردن خوراکیهام.
با لب و لوچهی اویزون نگاهش کردم.
_خوراکیهای من و شریک شدی.
بیخیال دستش رو روی صورتم کشید و چیپس رو وارد دهنش کرد و با دهن تقریباً پر لب زد.
_فیلمت و ببین فسقلی من و تو نداره که!
دهنش بوی الکل میداد و مشخصه که مشروب خورده، نفس عمیق کشیدم و سعی کردم استرس نگیرم.
در جواب حرفش ضربهای به بازوش کوبیدم که انگار به سنگ زدم درد! بیشتر برای مچ من بود تا بازوی قطور و عضلهایِ اون.
ریلکس نگاهم کرد و شونهای بالا انداخت.
_حکم ماساژ داشت.
چپ چپ نگاهش کردم و سعی کردم به جای حرص خوردن از دیدن فیلم لذت ببرم.
چند دقیقه گذشت که دوتا شخصیت فیلم کم کم رفتن تو کار هم و عمیق شروع کردن به بوسیدن همدیگه.
چشمهام گرد شد و خوراکیها رسماً تو دهنم کوفتم شد!
زیر چشمی حامد رو نگاه کردم که به شدت خونسرد درحال خوردن بود و فیلم رو نگاه میکرد.
خیلی تلاش کردم به خودم مسلط باشم ولی امکان نداشت! به حدی صدای بوسیدنهاشون زیاد بود که ناخودآگاه حواست پرت میشد.
گوشیم رو برداشته بودم و بی هدف داشتم باهاش ور میرفتم و جز اینکار هیچکار دیگهای نتونستم انجام بدم.
متوجه نگاهای خیره شدم، زیر چشمی نگاهش کردم که فهمیدم زل زده بهم.
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم ولی با صدای آه و نالهی زنونه سرم رو با ضرب بالا آوردم.
بدن برهنه جفتشون و رابطهی جنسیشون! صحنهی رو به روم خیلی زیاد باز بود و عمیق، تازه تونستم موقعیت رو درک کنم و کاری که از دستم بر اومد این بود جیغ بلندی بکشم و خیز بردارم سمت حامد و با کنترل تلوزیون رو خاموش کنم.
با نفس نفس کنترل رو توی مشتم گرفتم و فهمیدم تو چه حالتی هستم، یکی از دستهام تکیه گاهم شده بود و اون یکی دستم توش کنترل بود و کامل با حامد فیس تو فیس بودم.
به حدی فاصلمون کم بود به راحتی میتونستم هرم نفسهای داغش رو حس کنم و بوی عطر تلخ و سردش با مشروبی که خورده بود قاطی شده بود و بوی مست کنندهای رو ساخته بود.
قفل کرده بودم اما فهمیدم حامد سرش رو کمی نزدیک آورد.
خیلی کمه خواهشن یه پارت دیگه
میشه لطفا قاصدک جون پارت بدی خواهشن خیلی کمه 🥲
پارت ها رو زمان بندی گذاشتم یه شب در میون، اگه امشب بزارم دیگه تا ۲۵ ام پارت نداریم😢😢
وای چرا تا ۲۵ نه لطفا پارت بده امشب تا ۲۵ یک پارت دیگه هم بده خواهش لطفا پلیز🥲🙏
میشه یه رمان خیلی خوب تو این سایت بهم معرفی کنی ممنون میشم
زنجیر و زر. غیاث.لاوندر .لیلیان .بوی نارنگی.شالوده عشق. اردیبهشت .ماتیک و…کلا سعی کردم رمان های که طرفدار زیاد دارن رو بزارم.
تو فک کنم رمان غیاث و پسرخاله مورد پسندت باشن
مرسی عزیزم من تو این سایت رمان لیلیان پسر بد خوندم و اوج لذت تو دارم میخونم