هرچی هم باشه زندگی حامد بود و حق زندگی کردن رو داشت پس من کارهای نبودم و جز آرزوی خوشبختی نمیتونم کاری کنم!
باید تا جایی که میتونم ازش فاصله بگیرم تا دوباره کار خطایی ازمون سر نزنه.
راه درست همین فاصله گرفتن بود، من از زاپاس بودن متنفرم و اصلا دلم نمیخواد به خاطر من زندگی کسی خراب شه.
جدا از اون وجدان و ذات خودم خدشه دار میشه و من نمیخوام سر لذتهای زودگذر و موقت مامان بابا رو آزار بدم.
موهام رو بالا بستم و پایین رفتم، مامان طبق معمول با سلیقهی بی نقصش میز رو چیده بود.
چقدر دلتنگ این جمع و شادیِ دائمیش بودم.
با لبخند سمت مامان رفتم و گونش رو عمیق بوسیدم.
_مامان خوشگلم، دستت درد نکنه فرشتهی زمینی.
کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد وقتی خوشحالی رو تو چشمهای خوش رنگش میدیدم.
_قربونت برم دخترم.
سر میز کنار بابا نشستم و سرشونهی پهن و استوارش رو بوسیدم.
دستی به سرم کشید و شقیقم رو عمیق ماچ کرد.
_زنگ بزن به حامد بیاد دور هم باشیم.
خواستم چیزی بگم که مامان پیشدستی کرد.
_نه دیگه بذار بچم به کاراش برسه باید بریم برای مراسم خاستگاری خرید کنیم باید سرش خلوت باشه.
نمیتونستم اعتراض کنم یا حرفهای دلم رو بزنم چون قطعاً فکر میکردن حسودم یا شک میکردن به این حجم از مخالفت و تنفر از یکتا!
بیخیال افکار و حرفهای درونم شدم با اشتها شروع کردم به خوردن صبحانه.
چای رو سر کشیدم و زیر لب تشکر کردم.
_چی میخواین بخرید؟
مامان تکیه داد عقب.
_یه کادوی کوچیک برای یکتا، گل و شیرینی، چیز زیادی نمیخوایم بخریم ولی با ظرافت و دقت باید بخریم همه چیز و تا عروس خانم و ببریم!
لبخند اجباری زدم.
_به سلامتی، میشه من نیام؟
مامان اخم ساختگی و کمرنگی کرد.
_چرا تو نیای دخترم، خواهر دامادی باید باشی.
سرم رو خاروندم.
_آخه میخوام به درس و دانشگاه برسم.
_عیب نداره دخترم به اون هم میرسی، زشته تو مراسمهای داداشت و خرید کردنهاش حضور نداشته باشی.
سر تکون دادم “چشم”ای گفتم و دیگه بحث رو ادامه ندادم و سکوت کردم.
لباس پوشیدم و آرایش لایتی کردم، زیاد اهل آرایش نبودم و معتقد بودم زیبایی باید طبیعی باشه.
صدای مامان از بیرون اتاق بلند شد.
_حامد پایین منتظر وایساده مامان جان.
هوفی کشیدم و شال سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم، سعی کردم ظاهرم رو حفط کنم.
_بریم مامانی آمادم من.
با لبخند عمیق نگاهم کرد.
_قربون صورت ماهت برم خوشگل من.
با تعریفهاش کل وجودم ضعف میرفت! نگاهی به بابا انداختم که روی کاناپه نشسته بود.
_شما نمیای بابا؟
کنترل تلوزیون رو برداشت و تکیه داد عقب.
_نه بابا جان خرید های زنونه دارید برید شماها من میمونم.
کاش جای بابا من میموندم! مامان بازوم رو گرفت و سمت در بردتم.
_بابات رو که میشناسی برای کادو گرفتن واسه من هم از بقیه کمک میگیره سر رشته نداره تو چیزی!
تک خندهای کردم و سر تکون دادم، عشقشون خیلی قشنگ بود و حس خوبی میداد بهم.
برای بابا بوس فرستادم.
_زود برمیگردیم جذاب ترین بابای دنیا.
_برو کمتر زبون بریز.
کفشم رو پام کردم و با مامان پایین رفتیم، حامد پشت فرمون نشسته بود و منتظر ما بود.
پیرهن مردونهی سفید رنگ تنش کرده بود و موهاش به لطف ژل بالا رفته بود.
مامان جلو نشست و من عقب، سلام کوتاهی کردم و تکیه دادم.
دستش رو پشت گردن مامان گذاشت و عمیق پیشونیش رو بوسید.
_دلتنگت بودم.
مامان شونههای پهن و مردونهاش رو آروم فشرد و “منم همینطور”ای زمزمه کرد.
حامد از توی آینه نگاهم کرد و ماشین رو روشن کرد.
_چطوری تو بچه حالت خوبه؟
اینجا خلوت دوتایی نبود که هرجور دلم بخواد صحبت کنم! جلوی مامان باید طور دیگه رفتار میکردم.
_خوبم داداشی.
مامان کمربند ایمنی رو بست.
_به نظرت چی بخریم برای یکتا؟
حامد دنده رو عوض کرد.
_دستبندی گردنبندی، فرق نداره یه چیز ساده باشه ولی به چشم بیاد
یعنی دیگه پارت نمیده
تا یه مدت میزارم
امشب پارت میدی یا نه
خواهشن پارت بده
باشه ، تو هم سایت ما رو به دوستات معرفی کن ببین چه رمان هایی خوبی میزارم 🥲🥲
چشم حتما اما دوستام اینجا رمان میخونن 😂😂🥰