رمان اوج لذت پارت ۱۹

4.3
(53)

 

 

 

کلافه تکیه دادم عقب و با انگشت‌هام ور رفتم، من الان تو خرید مراسم خاستگاری داداشم شریک شدم.

 

همون برادری که من باهاش رابطه‌ی جنسی داشتم و اخیراً درحال بوسیدنش بودم!

 

حامد هر از گاهی از تو آینه نگاهش محو نگاهم می‌شد ولی سریع سرم رو پایین می‌انداختم و حواسم رو بیخودی پرت می‌کردم.

 

مامان شالش رو صاف کرد.

_یه انگشتر ظریف برای نشون کردنش هم قشنگه.

 

هرچیزی که درمورد یکتا بود حرص می‌داد من و! امیدوارم خود حامد به زودی بفهمه اون مار خوش خط و خال چه کار‌هایی از دستش برمیاد.

 

حامد سر تکون داد و موهای خوش حالتش رو به عقب هدایت کرد.

_نمی‌خوام خیلی تجملاتی داشته، یه چیز ساده بیشتر به دل می‌شینه.

 

مامان حرفش رو تائید کرد.

_آره پسرم اینطوری بهتره، تازه سلیقه‌ی پروا هم هست.

 

حامد از توی آینه زل زد بهم.

_آره از این بابت شانس آوردیم پروا خوش سلیقه‌ست.

 

لبخند اجباری زدم.

_لطف دارین، من فقط می‌خوام همه چیز درست پیش بره، بالاخره مراسم داداشم و زن داداشمه.

 

هرچی کلمه‌ی داداش رو به زبون می‌آوردم حماقت‌هام جلوی صورتم نقش می‌بست!

 

اون مرد بود چیزی ازش کم نمی‌شد مشکلی نداشت، این وسط من بودم که سر یه اشتباه کوچیک دخترونگیم رو از دست دادم.

 

با توقف ماشین جلوی پاساژ “پالادیوم” پیاده شدیم.

 

تازه می‌خواست تجملاتی نباشه و ساده باشه اومده از همچین پاساژی براش خرید کنه!

 

یقه پیرهنش رو صاف کرد و سه تایی رفتیم تو.

 

حال و هوای این پاساژ رو خیلی دوست داشتم، چراغونی بود و مغازه‌هاش بیش از حد جذاب بود.

 

حامد سمت مغازه‌ی جواهر فروشی رفت ما هم پشت سرش وارد مغازه شدیم.

 

همین که وارد مغازه شدیم‌ دستبند ظریف طلایی نقره‌ای که طرح پروانه و شکوفه بود چشمم رو گرفت.

 

حیف که پای آبروی حامد و مامان بابا وسط بود وگرنه عمراً چیز قشنگی براش انتخاب می‌کردم!

 

بازوی پهن و عضلانیش رو گرفتم و آروم فشردم.

_اون دستبنده رو ببین خیلی قشنگه.

 

حامد لبخندی زد که چال گونش مشخص شد.

_قشنگه، تو از چیزی خوشت اومده انتخاب کن بخریم.

 

مامان دنباله‌ی حرفش رو گرفت.

_راست می‌گه دخترم چیزی مد نظرته بگو.

 

 

 

موهام رو پشت گوشم فرستادم.

_نه مامان جون فعلاً چیزی نمی‌خوام اومدیم خرید برای عروس خانم!

 

حامد به فروشنده گفت تا دستبندی که سلیقه‌ی من بود رو بیارن.

 

مامان با ذوق دستبند رو برداشت و نگاهش کرد.

_خیلی شیکه، هم ظریفه هم خاص.

 

بلافاصله گونم رو بوسید.

_قربون سلیقه‌ی دخترم برم.

 

تک خنده‌ای کردم و “خدانکنه‌”ای زمزمه کردم.

 

حامد نگاهی به مامان انداخت.

_به نظرت همین خوبه؟

 

مامان دستبند رو روی میز شیشه‌ای فروشنده گذاشت.

_آره مامان همین عالیه.

 

حامد زیر چشمی نگاهم کرد.

_البته چیزی که سلیقه‌ی پروا باشه امکان نداره بد باشه.

 

در جواب حرفش فقط لبخند زدم.

 

دستبند رو حساب کرد و تو جعبه‌ی به شدت خوشگل و خاصی گذاشتش.

 

تشکر از فروشنده کردیم و از مغازه خارج شدیم.

 

مامان جعبه رو توی کیفش گذاشت.

_باید بریم دسته گل سفارش بدیم آماده کنن برامون تا روز خاستگاری.

 

حامد سر تکون داد و باهاش موافقت کرد.

 

فقط من بودم که کامل روزه سکوت گرفته بودم و لال شدم؟ حرفی هم برای گفتن نداشتم.

 

سه تایی سوار ماشین شدیم، تکیه دادم عقب و به بیرون زل زدم.

 

حس خوبی به این مراسم و وصلت این دوتا نداشتم، شاید هم الکی داشتم بزرگش می‌کردم.

 

حامد از نگاه کردنم توی آینه دست برنداشته بود و بعضی وقت‌ها نگاهمون توی هم گره می‌خورد.

 

زل زد به چشم‌هام و دهن باز کرد.

_قصدم این گل رو نیلوفرِ آبی سفارش بدم.

 

بی اختیار سوال شد برام، سریع پیشدستی کردم و اجازه ندادم مامان حرف بزنه.

_چرا نیلوفر آبی؟

 

ریلکس دنده رو عوض کرد.

_ چون قشنگه و همینطور خاص!

 

انگار این جواب واقعی سوالم نبود و داشت می‌پیچوند، حداقل لحنش واقعیت رو نشون نمی‌داد.

 

 

نگاهم رو ازش گرفتم و شونه بالا انداختم.

 

یه حسی درونم بود، حس دلخوری و ناراحتی انگار درونم آشوب بود!

 

ماشین جلوی مغازه‌ی گل فروشی متوقف شد.

 

مامان ذوق زده به گل‌ها نگاه کرد.

_چقدر حس و حال خوبی داره.

 

خواست پیاده شه که سریع پیشدستی کردم.

_مامان قربونت برم بشین خسته شدی فداتشم، دسته گل یه چیزیه که حامد باید با سلیقه‌ی خودش برای یکتا بگیره.

 

مامان همچنان ذوق داشت و مشخص بود چقدر پر شور و هیجانه.

_دخترم خسته نشدم اتفاقاً انرژی دارم، مراسم تک پسرمه مگه می‌شه خسته شم.

 

حامد لبخندی زد و پیشونی مامان رو بوسید.

_باهم اومدیم خرید، سلیقه‌ی مامانم و خواهرم باشه بهتره! پیاده شین.

 

هوف کلافه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم، خرید کردن برای مراسم انقدر حوصله سر بر ندیده بودم!

 

سه تایی رفتیم توی مغازه، بوی گل و گیاه‌ها عجیب حالم رو خوب کرده بود.

 

رایحه‌ی دلنشین گل‌های تازه آب خورده روح آدم رو آروم می‌کرد!

 

حامد گرم مشغول حرف زدن با فروشنده شد و مامان مثل من با لبخند زل زده بود به گل‌ها.

 

شونم رو گرفت و سرشونم رو بوسید.

_انشالله یه روز قسمت تو می‌شه دخترم تو لیاقت بهترین‌ها رو داری.

 

دستش رو ناز رو کردم.

_قربونت برم من در کنار شماها به بهترین‌ها می‌رسم.

 

لب و دهنم باعث شد این حرف رو به زبون بیارم ولی باطنم داشت التماس می‌کرد از این آرزوها برام نکن.

 

وقتی به چشم دیدم یکتا رو که پشت حامد چیکار داشت می‌کرد دیگه اعتماد ندارم!

 

همش می‌ترسیدم مرد زندگیم اینطوری باشه.

 

با وجود اتفاق‌ها و آدم‌ها و شناختی که ازشون داشتم حتی ذره‌ای به ازدواج فکر نمی‌کردم.

 

هیچکس دلش نمی‌خواد ازش استفاده بشه و اولویت من اول خودم بودم!

 

همین باعث می‌شد اجازه ندم کسی اذیتم کنه و احساس کنه ساده و احمقم.

 

دختری نبودم که کمبود محبت داشته باشم و با وجود اون خیلی کار ها بکنم که به ضررمه!

 

مامان بابا همه جوره غنی‌ام کرده بودن و هوام و داشتن پس من نیازی به مرد نداشتم و اگه ازدواج نکنم ترشیده نمی‌شم!

 

با صدای حامد که بلند شد افکار رو پس زدم.

_سفارش دادم آماده می‌کنه، بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

وای مرسی ژیگرم😘😍

Hasti
1 سال قبل

ا

Hasti
1 سال قبل

لطفا امشب پارت بده خواهشن قاصدک جون 🥲🥺

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x