نفس عصبی و کلافم رو بیرون فرستادم، خرید خاستگاریِ ساده انقدر زمان برد بخواد برسه به عقد و عروسی من یکی از کلافگی خودکشی میکنم.
با لبخند اجباری حامد و نگاه کردم.
_امیدوارم خوشبخت بشی برات بهترینهارو آرزو میکنم.
لبخند و زبون خوشم همه فرمالیته بود تا مامانم ذرهای شک نکنه!
حامد هم از حالتهاش و چشمهاش مشخص بود داره نقش بازی میکنه بخاطر مامان.
لپم رو طبق عادتش کشید.
_مرسی خواهر کوچولو! در کنار مامان بابا و تو.
جملهش رو تکمیل کردم.
_و همینطور یکتا!
مامان با ذوق و لبخند محومون بود، برق خوشحالی توی چشمهاش بود.
حتی یه درصد هم نمیخواستم بابت چیزهای الکی و حاشیه خوشحالی رو از مامان بگیرم.
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم، هوا نسبتاً خنک بود ولی من مخم کامل داغ کرده بود!
شیشه رو کمی پایین دادم تا هوای آزاد بهم بخوره و از اعماق وجود استشمامش کنم.
حامد پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت خونه.
مامان با لبخند زل زد به نیم رخ حامد.
_شیرینی رو روز خاستگاری میگیریم پسرم سخت نگیر زیاد، از مطب هم اومدی خسته شدی به اندازهی کافی.
حامد مرد مغرور و جدیای بود ولی برای مامان حتی یه کوچولو هم غرور نداشت!
دست مامان رو عمیق بوسید.
_خسته نیستم مامان جان.
حدود یک ربع بعد جلوی خونه زد رو ترمز.
مامان کیفش رو روی شونهش انداخت.
_بیا بالا یکم استراحت کن یه چیزی بخور قربونت برم.
حامد نچ زد.
_کار دارم عزیزم.
مامان اخم ظریفی کرد که اصلا به صورت مهربونش نمیخورد.
_بابات رو هم ندیدی، خیلی وقته دور هم نبودیم! راه فرار نداری پسرم پارک کن ماشیم و بیا.
هوف خدا چه اسراری بود حامد بیاد من از نقش بازی کردن خسته شدم!
برای اینکه ضایع نباشه دنبالهی حرف مامان رو گرفتم.
_راست میگه داداش بیا بالا خیلی وقته جمع چهار تایی خانوادگی نداشتیم! خداروشگر با وجود یکتا جون این جمع داره بزرگتر میشه.
هر کلمهی داداش که به زبون میاوردم با حرص و عصبانیت بود!
کلافه کفشم رو در آوردم و سلام سر سری به بابا کردم و توی اتاق رفتم.
با همون لباس ها روی تخت افتادم و و زل زدم به سقف.
مغزم در حال انفجار بود و شقیقم به وضوح نبض گرفته بود، از دورویی به شدت متنفر بودم و حالا آدمی که قهار ترین بازیگر بود قرار بود بشه زن حامد!
حتی کلمه برادر هم دیگه توی دهنم نمیچرخید!
عصبی دنده به دنده شدم و چشمام رو روی هم فشردم.
دلم میخواست به همشون بگم این خانمی که انقدر جلوتون نقش یه خانم بالغ و کامل و داره دستمالی پسراست و خیلی راحت بینشون چرخ میخوره!
نمیدونم چرا این مسئله تا این حد برام مهم و حائز اهمیت شده بود، من که به خودم قول داده بودم بی تفاوت باشم پس چه مرگم بود؟!
با صدای مامان چشم از رو به رو گرفتم و نفس کلافه و خستم رو بیرون فرستادم و نگاهش کردم و با لحنی که سعی میکردم خسته نباشه.
_جونم مامان؟
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
_مامان جان شام حاضره، داداشتم عجله داره میخواد بره.
لبخند فیکی زدم و آروم از سرجام بلند شدم.
_چشم لباسامو عوض کنم اومدم.
لبخند عمیقی زد و بیرون رفت، بی حوصله لباسام رو با لباس راحتی عوض کردم و از اتاقم خارج شدم.
سگرمههای حامد بدتر از من توی هم کشیده شده بود، انگار این حالت عصبی بین هردومون مشترک بود.
با حالت بی تفاوت به طرف اشپزخونه رفتم و مشغول کشیدن و پر کردن دیس برنج شدم.
از سرجاش بلند شد و به طرف اشپز خونه اومد و مشغول کمک شد.
نگاه زیر چشمی بهش انداختم.
_چیه داداشی چرا اخمات تو همه؟
انگار با شنیدن لفظ کلمه داداش عصبی تر شد، زیر لب “خوبم” زمزمه کرد و مشغول کار شد.
نمیدونم از چی حرصم گرفته بود که به کل کنترل زبونم از دستم در رفته بود، دوباره نگاهش کردم.
_با یکتا جون که خوب میگفتید و میخندیدید الان چرا انقد اخمهات تو همه؟!
با شتاب به طرفم برگشت و با اخم نگام کرد.
_این به تو ربطی داره؟!
از لحنش جا خوردم اما کم نیاوردم، مثل خودش اخم کردم.
_حق نداری اینطوری با من حرف بزنی! موقعی که مستی و رو هوایی میوفتی به جون من هر کاری که میخوای میکنی بعد میگی فراموش کن به دل نگیر!
عصبی تر از قبل اما با لحن آروم که به مامان بابا نرسه صدام ادامه دادم.
_من بازیچه دست تو نیستم هر وقت خواستی بشم خواهرت هر وقت نخواستی بشم زیر خوابت هر وقتم حال نکردی بشم غریبه!
هیچکدوم از این حرفا برای خودم نبود من هیچوقت همچین دختری نبودم ولی انقدر عصبی و کلافه بودم که اینها رو به زبون آوردم.
انگار حرفهام بیش از حد براش گرون تموم شد که با قدمهای بلند جلو اومد و بازوم رو محکم به طرف خودش کشید.
فشار دستش دور بازوم به حدی بود که به راحتی خورد شدن قولنجم رو زیر دستاش حس میکردم.
بی توجه به دردم با خشم نگام کرد که از بین فک کلیک شدهاش غرید.
_بفهم چی از دهنت در میره! هر چی بوده تموم شده رفته هر اتفاقی هم افتاده با خواست دو طرف بوده نه فقط من!
نگاهی به بیرون از آشپزخونه انداخت و وقتی از شرایط مطمئن شد دوباره دهن باز کرد.
_پس همونقدر که پای من گیره پای توئم گیره! گفتم حرفی نزن که گند نخوره به زندگی جفتمون.
اونم مثل من عصبی بود که اصلاً براش مهم نبود چی داره میگه و فقط میخواد خشم و عصبانیتش رو خالی کنه.
_اگرم خیلی با این روابط به اصطلاح خواهر برادری مشکل داری میتونی بیخیال اونم بشی چون من وقتی ازدواج کنم رفت و آمد زیادی ندارم پس در نتیجه چشممون به چشم هم نمیخوره!
کلمع ازدواج رو جوری با جدیت گفت که حس کردم چیزی از درونم سقوط کرد.
عصبی نگاهش کردم و دندونهام رو روی هم فشار دادم.
_به درک!
با همون اخم بازوم رو با ضرب ول کرد، بغض بدی سد راه تنفسم شده بود.
لبم رو به دندون گرفتم تا نزنم زیر گریه، چنگ عصبی به موهاش زد و زیر چشمی نگاهم کرد.
قبل از واکنش قبلیش با قدمهای بلند از اشپزخونه خارج شدم و در حالی که سعی داشتم بغض و لرزش صدام رو کنترل کنم مامان رو نگاه کردم.
_مامان من یکم سرم درد میکنه اشتها ندارم میرم بخوابم.
منتظر جوابی از سوی مامان یا بابا نشدم و به طرف اتاقم حجوم بردم.
پشت در اتاق نشستم و بی صدا زدم زیر گریه.
چیزی روی سینه و قلبم سنگینی میکرد و چیزی نمیتونست باشه جز سنگینی حقیقتی که پیش روم بود.
سمت حموم گوشه اتاق رفتم و آب روشویی رو باز کردم و صورتم رو شستم.
کلافه خودم رو توی آینه نگاه کردم، چشمهام به خاطر گریه کمی به قرمزی میزد.
از حموم خارج شدم و روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو، روی چشمهام گذاشتم.
چند تا تقه به در خورد و صدای مامان بلند شد.
_دخترم تو که شام نخوردی اینطوری نمیشه که!
هیچ جوره میل غذا خوردن نداشتم و میدونستم اگه بخوام بخورم تو گلوم سنگ میشه و کوفتم میشه.
_نه قربونت برم سردرد دارم یکم میخوام بخوابم سیرم فداتشم نگران نباش.
_باشه قشنگم راحت باش استراحت کن.
سایهاش رو دیدم که با قدمهای کوتاه از اتاقم دور شد، خوب بود که درکم میکنه ولی واقعا سردرد امونم رو بریده بود و ترجیح دادم به جای فکر و خیال بخوابم.
مرسی عشقم
حامد عوضی اشغال