روز خاستگاری بود و بی هدف به خودم زل زده بودم تو آینه.
مامان عجیب ذوق داشت ولی من همچنان بدون اینکه آماده بشم بی حرکت مونده بودم و خودم هم نمیدونستم چرا.
چند روز از بحثم با حامد گذشته بود ولی من ناراحت بودم از لحن حرف زدنم.
تند رفته بودم و نباید اونقدر سریع جوش میآوردم.
هرچی باشه حامد برادرمه چه ناتنی باشه چه تنی مهم اینه خیلی جاها هوام و داشته و وظیفهی برادریش رو انجام داده.
دنبال یه راه بودم تا بتونم از دلش دربیارم ولی حامد هم حرفهای زننده زیاد زد.
دفترم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم نوشتن جزوههای دانشگاه، شاید اینطوری میتونستم از مراسم خاستگاری و رو به رویی با حامد فرار کنم.
در اتاقم باز شد و مامان با ذوق اومد داخل.
_عه دختر تو که هنوز لباس نپوشیدی دیر شد.
لب و لوچم رو آویزون کردم.
_مامان میشه من بمونم به درسهام برسم؟
انگار یه باره بادش خالی شد.
_قربونت برم درست نیست تو نباشی تو مراسم تو دختر مایی خواهر دامادی.
لبخندی زدم تا احساس بد نکنه و انرژیش ازش گرفته نشه.
_دورت بگردم من، چی بپوشم؟
تک خندهای کرد و گونم رو بوسید.
_اینهمه لباس داری باز هم دغدغهات لباسه؟
از روی تخت بلند شدم و در کمدم رو باز کردم.
مجبور بودم برم با اینکه بابت حرفهام پشیمون بودم و خجالت میکشیدم تو روی حامد نگاه کنم ولی به خاطر مامان باید برم و حامد هم بیشتر از این ناراحت نکنم.
بلوز بنفشِ یاسی رو با شلوار پارچهای سفید بیرون آوردم، رگال مانتوی مشکی رنگم که به شدت خاص و دلربا گل دوزی شده بود رو با شال سفید رنگ که با شلوارم ست میشد رو برداشتم.
مامان تکیه داده بود به میز دراور و با لبخند محو زل زده بود بهم.
_خیلی قشنگه!
“قربونت برم”ای زمزمه کردم و لباسهارو روی تخت گذاشتم.
مامان با ذوقی که داشت نگاهم کرد.
_خوب شدم؟ لباسم خوبه؟
کامل براندازش کردم و بی اختیار لبخند عمیق زدم.
_آخ من فدات بشم! فرشتهی بدون بال من.
پیشونیش رو بوسیدم.
_میرم بیرون آماده شو سریع دیر نشه یه وقت.
لباس پوشیدم و موهای بلندم رو باز گذاشتم، شال رو روی سرم انداختم.
آرایش کمرنگی کردم تا صورتم بی حس نباشه.
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
_من آمادم بریم.
بابا از روی کاناپه بلند شد، تیپش باعث شد کیلو کیلو قند تو دلم آب شه.
کفشم رو پام کردم.
_چه مامان بابای جذاب و دلبری دارم من!
بابا تک خندهی مردونهای کرد.
_زبون نریز بچه.
گوشی مامان زنگ خورد که باعث شد مثل جت از جاش بلند شه.
_حامد رسید بریم.
اسمش که میاومد فکرم به هم میریخت و حرفهای جفتمون تو ذهنم اکو میشد.
سه تایی پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم، گرم و صمیمی مشغول حال و احوال شدن و من فقط تونستم “سلام” “خوبی” رو به زبون بیارم.
بیش از اندازه جذاب و خوشتیپ تر از قبل شده بود، جعبه شیرینی رو مامان روی پاهاش گذاشت و بابا دسته گل رو نگه داشت.
نیلوفرِ آبی! همون چیزی بود که سفارش داده بود و من همچنان دلیل علاقهاش به گل نیلوفر آبی رو نفهمیدم.
سلیقهاش بی نظیر بود، این گل عجیب غریب خاص بود و خیلی زیاد خوشم اومد ازش.
بی حرف تکیه دادم عقب و به بیرون زل زدم و منتظر موندم برسیم.
بعد از حدود نیم ساعت جلوی خونهی عمو اینا ماشین زد روی ترمز.
احساس کردم از همینجا نفسم سنگین شده و هر یک دقیقه، دوساعت میگذره!
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، مامان بابا و حامد هم پیاده شدن و سمت خونشون رفتیم.
در خونه توسط عمو باز شد و با خوش رویی ازمون استقبال کرد.
نگاهم به یکتا افتاد که کلی به خودش رسیده بود و خدا میدونست برای عروسی چقدر میخواد آرایش کنه!
لبخند اجباری زدم و سعی کردم سخت نگیرم!
حامد دسته گل رو سمت یکتا گرفت و یکتا با ذوق دسته گل رو ازش گرفت.
_وای این خیلی قشنگه! چقدر دوستش دارم، مرسی عزیزم.
چقدر سبک و مزخرف بود، حامد لبخندی به روش زد و همگی نشستیم روی کاناپه.
مراسم خسته کنندهای بود، یکتا بعد از چند دقیقه با سینیِ چای اومد و به همگی تعارف کرد.
رو به روی حامد نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت، اول خانوادهها شروع کردن صحبت کردن و بحث کردن درمورد همه چیز.
فقط من و یکتا بودیم که تو جمع سکوت کرده بودیم.
صدای مامان باعث شد دست بکشم از بازی کردن با انگشتهام و سرم رو بالا بیارم.
_بذارید این دوتا جوون تنها باشن تا با هم صحبت کنن درمورد زندگیشون.
ای بابا یکم پارت هارو طولانی کنید لطفا 🥺😑
ولی مرسی قاصدک جون 😘