رمان اوج لذت پارت ۲۲

4.5
(66)

 

 

 

نگاهم به حامد افتاد خیلی مودب و سربه زیر نشسته بود اما با حرف مامان از جاش بلند شد.

 

حتی نیم نگاهم به من ننداخت با یکتا به سمت اتاقش رفتن ، نمیدونم چرا اما انگار یه چیزی درونم داشت حالم بد میکرد.

 

سردرد عجیبی اومده بود سراغم و دلم میخواست برم کمی استراحت کنم و هوای تازه بخورم اما نمیتونستم چشمم از در اتاق یکتا بردارم.

 

_پروا عزیزم حالت خوبه؟

 

زن عمو بود که با کمی نگرانی این سوال ازم میپرسید انگار از چهرم متوجه حال درونم شده بود.

 

_بله خوبم

 

مامان دستمو گرفت و با شادی گفت

_حتما حسودیش شده داداشش داره زن میگیره!

 

همه به این حرف مامان خندیدن و منم فقط لبخند بی جونی زدم و سرم پایین انداختم.

 

خودمم نمیدونستم چمه فقط حوصله نداشتم و این سردرد لعنتی هم بدترش کرده بود.

 

با باز شدن در اتاق همه نگاه ها به سمتشون چرخید یکتا جلوتر و حامد پشتش به سمتمون قدم برداشتن.

 

مامانم با هیجان و کنجکاوی پرسید

_چی شد؟ شیرین کنیم دهنمونو یا نه؟

 

حامد پشت سرش خاروند به یکتا اشاره کرد تا جواب بده

 

یکتا با لبخند بزرگی رو به جمع گفت

_بله میتونید شیرین کنید

 

با تموم شدن جملش همه دست زدن و مامانم شروع کرد قربون صدقه یکتا رفتن.

 

انقدر حالم بد بود که نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت.

 

سرگیجه کم بود حالت تهوع هم بهش اضافه شده بود.

 

همه تک به تک به سمت حامد و یکتا رفتن و بهشون تبریک گفت و حالا نوبت من رسیده بود.

 

انقدر حالم بد بود که حتی یکتا و حامدم متوجه حال دگرگونم شده بودن.

 

یکتا رو بغل کردم و بوسه ای به گونش زدم

_تبریک میگم عزیزم

 

یکتا با نیش باز سری تکون داد

_ممنونم خواهر شوهر خوشگلم…پروا حالت خوبه؟ رنگت یکم پریده؟

 

دستی به صورتم کشیدم سعی کردم بی اهمیت باشم به حالم

_اره خوبم

 

یکتا دیگه پیگیر نشد به سمت باباش رفت جلوی حامد ایستادم و به چشماش زل زدم

 

لحظه ای خاطره ای جدید از شبی که زندگیو تغییر داد جلوی چشمم اومد

 

وقتی که تو بغل حامد دراز کشیده بودم و از لذت ناله میکردم و حامد به چشمام زل زد کنار گوشم زمزمه کرد

 

_آبی چشمات بدجور دیوونم کرده…

 

سریع دستی جلوی صورتم کشیدم تا افکار کثیفم کنار بزنم

 

_تبریک میگم ، خیلی به هم میاید!

 

حامد سری تکون داد

_ممنونم

 

بعد کمی بهم نزدیک شد و با صدای ضعیفی لب زد

_پروا چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ حالت بده؟

 

_نه خوبم ، حامد من میخوام بخاطر چند شب پیش از…

 

با بالا اومدن محتویات معدم حرفم نصفه موند دستمو جلوی دهنم گرفتم بی اهمیت به همشون به سمت سرویس رفتم.

 

درو قفل کردم هرچی خورده بودم بالا اوردم.…

 

 

 

همه خانواده پشت در جمع شده بودن و در میزدن سعی داشتن از حالم با خبر بشن…

 

بین اون همه صدا که اسمم تکرار میکردن صدای حامد کاملا واضح میومد

_پروا چی شد؟ حالت خوبه؟ باز کن این درو

 

نمیدونم واقعا نگرانم شده بود یا داشت نقش بازی میکرد تا جلوی خانواده ها رفتارش عادی باشه.

 

بی حال صورتمو آبی زدم رنگم به سفیدی دیوار میزد ، بدنم عرق کرده بود و خیلی گرمم شده بود.

 

با احساس اینکه الان درو میشکنن ، بازش کردم از سرویس خارج شدم.

 

اولین نفر مامان دستمو گرفت با ترس گفت

_پروا مادر حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟

 

دستشو بوسیدم بی جون لب ردم

_خوبم مامان جان نگران نباش ، فکر میکنم فقط چون ناهار نخوردم یکم بدنم ضعف کرده همین…

 

همه انگار با این حرفم کمی نگرانیشون کم شد و زن عمو سریع گفت

_پروا جان عزیزم برو اتاق یکتا کمی استراحت کن تا من سفره رو زود بچینم شام بخوریم…

 

مامان سری به نشانه مخالفت تکون داد

_نه نه نسرین جان لازم نیست ما برای شام نیومدیم که…

 

قبل اینکه زن عمو حرفی بزنه عمو بلند گفت

_زن داداش این چه حرفیه ما از قبل شام امادهذکردیم بعدم امکان نداره بزارم پروا با این حال از اینجا بره بزار بچه یه چیزی بخوره…

 

بابا هم با نگرانی پیشونیم بوسید

_باشه اشکالی نداره بمونیم بزار پروا یه چیزی بخوره تا خونه حالش بد میشه…

 

مامان قبول کرد که زن عمو دوباره گفت

_یکتا زود باش به پروا کمک کن بره اتاقت دراز بکشه…

 

یکتا به سمتم اومد کمی اخماش تو هم بود ، فکر میکنم بخاطر خراب شدن خواستگاریش بود.

 

حامد هم پشتمون اومد با کمک یکتا روی تختش نشستم.

 

با شرمندگی سرم پایین انداختم

_ببخشید مراسم شمارو هم خراب کردم

 

حامد اخمی کرد

_پروا مزخرف نگو ، چیو خراب کردی…

 

یکتا هم حرفش تایید کرد.

با صدای زن عمو که یکتارو صدا میکرد ببخشیدی گفت از اتاق بیرون رفت.

 

حامد به سمت در رفت و بستش به طرفم اومد جلوم ایستاد.

 

_پروا حالت خوبه؟ چیزی شده؟ میخوای بریم دکتر؟

 

_نه خوبم گفتم که فقط کمی ضعف کردم.

 

حامد دستی به موهاش کشید با صدای پشیمونی لب زد

_پروا بابت چندوقت پیش معدرت میخوام…خیلی تند حرف زدم.

 

لبخند کوچیکی روی لبم نشست جفتمونم پشیمون بودیم

 

_منم معذرت میخوام تو حال خودم نبودم نفهمیدم چی گفتم..

 

حامد به چشمام زل زد غرق چشماش بودم خوشبحال یکتا که صاحب این چشم ها شده بود.

 

دستشو جلو آورد به گونم نزدیک کرد ناخودآگاه چشمام بستم منتظر شدم تا دستش روی صورتم بشینه…

 

اما قبل اینکه گرمای دستش حس کنم در باز شد یکتا وارد اتاق شد.

 

متعجب نگاهی به ما و دست حامد که رو هوا بود کرد

 

_چیکار میکنید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

وای خدااااا حامله س 😱😱😱

Hasti
1 سال قبل

قاصدک جون کی پارت میدی باید امشب بدی خواهشن بده 🙏🙏🙏تو خماری هستم

Hasti
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

مرسی گلم 🥰

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x