رمان اوج لذت پارت ۲۷

4.4
(63)

 

لبم رو گاز گرفتم و سری به معنای “نه” تکون دادم.

_خوب شدم.

 

نفس عمیق کشید و سر تکون داد، وقتی دیدم سکوت کرد و جوابی دریافت نکردم ادامه دادم.

_البته تو سرم رو بوسیدی خوب شدم!

 

اخم ظریفی کرد.

_ضربه جوری نبود که خیلی دردت بگیره.

 

لبخند روی لبم ماسید و انگار کلاً انرژی و بادم خوابید!

 

یه جورایی پشیمون شده بودم از این که حرفم رو به زبون آوردم.

 

متقابل با اخم نگاهش کردم.

_منم نگفتم ضربه زیاد بود!

 

انگار از لحن حرصی‌ام یا به قول خودش بچگانه خنده‌اش گرفته بود.

 

دست به سینه نگاهش کردم.

_چرا هرروز میای اینجا؟

 

تای ابرو بالا انداخت.

_جای تو رو تنگ کردم؟

 

مشت نسبتاً محکمی توی بازوش کوبیدم که طبق معمول مچ خودم درد گرفت به جای بازوی من!

 

_نخیرم جای من و تنگ نکردی! سوال شد برام، اتفاقاً خوشحال می‌شم میای اینجا.

 

دستی به ته ریشش کشید.

_چرا خوشحال می‌شی اونوقت؟

 

پیشونیم رو خاروندم.

_خب من دلم برات تنگ شده وقت گذروندن با تورو دوست دارم.

 

حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرده، یعنی از دستم ناراحت شد؟! حرف بدی زدم؟!

 

نفس عمیق کشید.

_می‌دونی پروا، من این صمیمیتی که بینمون هست رو خوشم میاد ازش!

 

مکثی کرد و ادامه داد.

_ولی تو خواهر منی! نه بیشتر نه کمتر، قرار نیست این رابطه و ارتباط به تو آسیب بزنه.

 

دروغ چرا ولی حرفش بهم برخورد، انگار هرچی سعی می‌کردم بهش نزدیک بشم و جَو بینمون رو خودمونی تر کنم بی فایده بود و تیرم به سنگ می‌خورد.

 

شونه‌ام رو آروم فشرد.

_شاید الان ناراحت بشی ولی یکم بگذره متوجه میشی به نفعت بوده.

 

 

هرچقدر می‌خواستم سعی کنم به روی خودم نیارم و توجه نکنم نمی‌شد!

 

شاید اشتباه از خودم بوده، بالاخره اون سی سالشه و یه آدم عاقل و بالغه.

 

سرم رو پایین انداختم بدون حرف رام رو کج کردم و خواستم برم که بازو‌های لاغر و ظریفم بین دست‌های پهن و مردونه‌اش اسیر شد.

 

توی چشم‌هام زل زد.

_دلخور شدی؟

 

چه سوال مسخره‌ای بود! سر تکون دادم.

_آره حامد دلخور شدم، خیلی‌ هم دلخور شدم! رسماً گفتی ازم دور شو رسماً پسم زدی! تو رسماً من و روندی.

 

چنگ عصبی‌ای به موهاش زد.

_چرا نمی‌فهمی به خاطر خودته؟ چرا نمی‌فهمی من به فکرتم نمی‌خوام اذیت شی.

 

تن صدام تقریباً بالا رفت.

_به خاطر خودمه؟ الان داری من و پس می‌زنی در صورتی ک تو بدترین بلا رو سرم آوردی، نگران منی نمی‌خوای آسیب ببینم ولی خودت آسیب بزنی اشکال نداره؟

 

انگار این حرفم خیلی گرون تموم شد براش که بازوم رو محکم تر فشرد.

_یه اشتباه بود! من جبرانش کردم، سعی کردم جبرانش کنم.

 

اخم کردم و زل زدم بهش.

_جبران؟ تعریف تو از جبران چیه دقیقاً؟ اینکه بهم بگی فراموشش کن یه اشتباه دوطرفه بوده ازم فاصله بگیر؟

 

کلافه بازوم رو ول کرد.

_پروا به زودی می‌فهمی من هرکاری کردم و هرچی که گفتم به خاطر خودت بوده قصدم آزار رسوندن نبوده.

 

دستش رو مشت کرد.

_این جمله رو صد بار تکرار کردم تو آدم رو مجبور می‌کنی هرچیزی رو چند بار بگه.

 

دندون‌هام رو روی هم سابیدم.

_اگه می‌خوای از هم فاصله بگیریم تا من اذیت نشم چرا خودت همش به من نزدیک می‌شی و صمیمیت ایجاد می‌کنی؟!

 

نفس عصبیش رو بیرون فرستاد.

_فقط خواستم به عنوان برادرت بهت نزدیک بشم و کمبود چیزی رو حس نکنی، این حس خواهر برادریه پروا این و فرو کن تو گوشت.

 

انگار فهمید تند رفته و من ناراحتم، دوطرف بازوم رو گرفت.

_تو خواهر منطقی‌ِ منی! مطمئنم درک می‌کنی.

 

 

 

حرفاش برام گرون تموم شد ، همینجوریش حالم بد بود و بحث با حامد حالم بدتر کرده بود.

 

حالت تهوع و سرگیجه بدجور امونم بریده بود و این وسط گرما هم داشت اذیتم میکرد.

 

حامد انگار تازه متوجه حال خرابم شد پرسید

_پروا حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده!

 

بی اهمیت خواستم از کنارش بگذرم که چشمام سیاهی رفت نزدیک بود پخش زمین بشم که…

 

دستای درشت و مردونه حامد دورم حلقه شد و صدای نگرانش تو گوشم پیچید

 

_پروا…پروا خوبی؟ چی شد؟

 

دیگه صدایی نمیشنیدم و فقط لبای حامد تکون میخوردن و ضربه های آرومی که به صورتم میزد.

 

منو تو بغلش کشید یک دستشو زیر پام و دست دیگش پشت گرنم قرار گرفت و من رو مثل یه پر بی وزن بلند کرد.

 

سرمو روی سینش گذاشتم و چشمام بستم.

 

نمیدونستم چیکار میکنه و چرا بغلم کرده اما اونجا جام خوب بود.

 

اما زیاد طولی نکشید که من رو خیلی آروم روی سطح نرمی گذاشت ، چشمام باز کردم نگاهش کردم.

 

با دقت دستمو گرفته بود و داشت نبضم رو چک میکرد.

 

بعدش دستشو جلو اورد و مردمک چشمم رو نگاه کرد ، زیر دلم خیلی درد میکرد. خودمو جمع کردم که حامد نگران لب زد

 

_پروا باید بریم دکتر

 

سرمو به نشانه مخالفت تکون دادم

_نه

 

اخمی کرد

_لج نکن لباسات کو؟

 

از جاش بلند شد به سمت کمدم رفت و مانتو مشکی و شالم مشکیم رو برداشت و خواست خودش تنم کنه که از دستش بیرون کشیدم.

 

_خودم میپوشم!

 

با اینکه حالم بد بود اما لحنم سرد و خشک بود ، میخواستم متوجه بشه که دلخورم و فکر نکنه زود فراموش کردم.

 

درسته مثل بچه ها دلم میخواست نازم بکشه حتی با اینکه میدونستم کارم اشتباهه.

 

مانتورو پوشیدم و بلند شدم حامد خواست دستم رو بگیره که پسش زدم

_خودم میام

 

زیر لب لجبازی نثارم کرد جلوتر راه افتاد و منم پشت سرش با قدم های آروم راه افتادم.

 

از خونه در اومدیم سوار ماشین حامد شدیم ، بی حرف ماشین روشن کرد حرکت کرد.

 

_به مامان چی میخوای بگی؟ میخوای بگی اول صبحی کجا رفتیم؟

 

حامد کمی فکر کرد شونه ای بالا انداخت

_نهایتا میگم حالت بد شد بردم درمانگاه یه سرم بزنی.

 

دیگه حرفی نزدم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.

 

اما کم کم بخاطر تکون های ماشین چشمام گرم شد نفهمیدم کی خوابم برد…

 

با احساس نوازش دستی گرم روی صورتم لبخند زدم که همون لحظه قطع شد.

 

ناخودآگاه چشمام باز کردم نگاهم به حامد افتاد که داشت نگاهم میکرد اما با دیدن من هول شد سرشو به طرف بیرون گرفت.

 

به اطرافم نگاه کردم چقدر اینجا برام آشنا بود.

 

_ما کجاییم؟

 

حامد انگار که تازه متوجه بیدار شدنم شده گفت

_بیدار شدی؟ اینجا مطب زن دوستمه بهترین متخصص زنان و زایمانه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehri
11 ماه قبل

خیلییی رمان قشنگیه بی صبرانه منتظر پارت های بعد هستم
موفق باشید

Zahra Nameny
11 ماه قبل

خیلی رمان قشنگیه چجوری میتونم پیدی اف کاملشو داشته باشم؟!

Mehri
11 ماه قبل

امشب میزارید درسته ؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x