رمان اوج لذت پارت ۲۸

4.5
(61)

 

 

 

باز هم به اطرافم نگاه کردم اما انقدر گیج بودم که نفهمیدم کجاست اما خیلی مکانش آشنا بود.

 

_پیاده شو بریم

 

در ماشین باز کردم پیاده شدم حامد سمتم اومد در ماشین قفل کرد.

 

_میتونی بیای یا کمکت کنم؟

_میام خودم

 

باشه ای گفت کنارم راه افتاد البته بیشتر من دنبالش بودم.

 

به سمت ساختمون بزرگی رفت که تازه دوهزاریم افتاد کجاییم!

 

استرس تمام وجودم گرفت ، اینجا دقیقا مطب همون دکتری بود که خودم اومدم و منظور حامد هم دقیقا همین دکتر بود.

 

خانم دکترم گفته بود حامد میشناسه…وای الان حامد میفهمه اصلا دوست نداشتم بفهمه قبلا برای مشکلم دکتر اومدم.

 

ثابت ایستادم ، باید حامد از رفتن پشیمون میکردم.

 

حامد که متوجه شد کنارش نیستم برگشت نگاهی بهم انداخت متعجب گفت

_پروا چرا وایستادی؟! بیا دیگه!

 

سرمو کج کردم با صدای مظلومی زمزمه کردم

_حامد میخوای نریم؟

 

چشماش از این لحنم درشت شد

_پروا چی میگی؟

 

_من حالم خوبه لازم نیست بریم دکتر

 

حامد که انگار به عقلم شک کرده بود نگاهی به سرتاپام انداخت و اخمی کرد

_نه نمیشه خطرناکه ممکنه مریض شده باشی.

 

اومد سمتم مج دستم گرفت بزور منو سوار آسانسور کرد دکمه طبقه مورد نظر زد.

 

_میترسی حامله باشم برای همین منو آوردی دکتر نه؟

 

حامد از این همه رک بودنم تعجب کرد تیکه تیکه جواب داد

_نه…اره..یعنی میخوام مطمئن بشم…میدونم نیستی!

 

به سمتش برگشتم تو چشماش زل زدم

_حامد

 

سرشو برگردوند نگاهم کرد

_بله

 

بی خجالت و ترس و هیچ احساسی سوالم پرسیدم

_اگر حامله باشم چی میشه؟

 

حامد انگار اصلا آمادگی این سوال نداشت و لحظه ای رنگش پرید و مردمک چشمش لرزید.

 

هول شده دستی به موهاش کشید و جوابی نداد.

 

خنده ای کردم دوباره به سمت در آسانسور برگشتم که ایستاد و درش باز شد.

 

جلوتر خودمو بیرون انداختم و حامدم پشت سرم اومد.

 

با ورودم به مطب منشی نگاهی بهمون انداخت و تا منو دید با لبخند گفت

_سلام خانم کیانی خوب هستین؟

 

مجبورا لبخندی زدم

_ممنونم شما خوبید؟

 

سری تکون داد که به حامد اشاره کردم

_برادرم حامد کیانی

 

منشی انگار تازه حامد شناخت هول شده و از پشت میزش بلند شد.

_سلام آقای دکتر خوش اومدین ببخشید من نشناختمتون.

 

حامد که انگار از آشنایی ما متعجب شد بود فقط تونست سری تکون بده و تشکر کنه.

 

منشی نگاهی به دفترش انداخت رو به من گفت

_عزیزم امروز وقت داشتی شما؟

 

قبل اینکه من حرفی بزنم حامد جواب داد

_نه نداشتیم اما حتما باید خانم دکتر ببینیم واجبه لطفا بهشون بگید من اومدم.

 

منشی سری تکون داد تلفنش برداشت.

 

تو اون بین حامد طرفم چرخید اروم لب زد

_شما از کجا همو میشناسید؟

 

دستپاچه ناخنم توی دهنم کردم

_خب..خب..چیزه من..قبلا..

 

قبل اینکه حرفم تموم بشه صدای منشی اومد که صدامون زد گفت

_اقای دکتر بفرمایید خانم دکتر منتظرتون هستن..

 

 

حامد مجبورا برگشت سمت منشی که نفس راحتی کشیدم. اما تازه داشت شروع میشد.

 

حامد تشکری کرد تقه ای به در زد درو باز کرد کنار رفت تا اول من وارد بشم.

 

از این حرکتش لبخندی به لبم نشست اما پیچ خوردن زیر دلم لبخندم جمع شد و دستم روی دلم گزاشتم.

 

با ورودمون خانم دکتر از جاش بلند شد با دیدن من کنار حامد گل از گلش شکفت.

 

به سمتمون اومد با لبخند بزرگی گفت

_به به ببین کیا اینجان ، سلام اقا حامد ، نیستی به ما سر نمیزنی!

 

حامد لبخند مصنوعی زد سری تکون داد

_سلام ، تو که دیگه خودت دکتری میدونی چقدر سرم شلوغه بخدا وقت سر خاروندن ندارم.

 

خانم دکتر خنده ای کرد نگاهی به من انداخت دستشو پشتم گذاشت منو به سمت مبل ها حمایت کرد

_سلام پروا جان شما خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟

 

هول کردم نگاهم به حامد افتاد که اخماش تو هم رفته بود

_سلام ، بله خیلی ممنونم شما خوبید؟

_ممنونم عزیزم

 

روی مبل ها کنار هم نشستیم و حامدم روبه رومون قرار گرفت.

 

خانم دکتر نگاهی به ما دوتا کرد کنجکاو پرسید

_خب بگید ببینم چه خبره که شما دوتا با هم اومدین؟ مشکلی پیش اومده؟

 

قبل اینکه من حرفی بزنم حامد پیش دستی کرد

_راستش سمیرا پروا چند وقته همش حالش بد میشه و هی بالا میاره امروز صبح هم تب داشت و یهو از حال رفت ، من نفهمیدم چشه اوردم پیش تو راستش من…احتمال میدم..حامله باشه اما مطمئن نیستم.

 

جمله اخرش با تردید گفت و نگاهش ازم دزدید.

 

خانم دکتر نگاهی به من کرد و با کمی فکر گفت

_پروا علائم دیگه نداشتی؟ مثل سرگیجه خستگی بدن درد…

 

نگاهی به حامد انداختم میترسیدم کنار اون از حالاتم بگم میترسید فکر بکنه دروغ میگم تا اونو به خودم نزدیک کنم…

 

دکتر وقتی نگاهم به حامد دید اخمی کرد رو به حامد گفت

_بلندشو از اتاق برو بیرون

 

حامد متعجب نگاهش کرد

_من؟! برای چی؟

 

_برو بیرون شاید پروا نتونه جلوی تو راحت باشه

 

حامد اخمی کرد بدون اینکه تکون بخوره گفت

_نه میخوام باشم پروا هم مشکلی نداره

 

قبل اینکه من حرفی بزنم با خانم دکتر جواب داد

_حامد برو بیرون اصلا این چیزا خصوصیه تو نباید بشنوی.

 

حامد با حرص گفت

_سمیرا منم دکترم و میخوام ببینم مشکلش چیه و مطمئنم پروا هم موافقه که توی اتاق بمونم

 

 

بعدم مثل وزغ زل زد به من ، میدونستم اگر مخالفت کنم و بگم بره بیرون بعدا بدجوری دعوام میکنه برای همین مجبورا گفتم

_خانم دکتر اشکالی نداره بزارید بمونه

 

دکتر که دیگه کم اورده بود موافقت منو دید سری تکون داد

_خب بگو ببینم علائمی داشتی؟

 

کمی فکر کردم جواب دادم

_راستش هنوزم خونریزی هام ادامه داره و دل درد هامم شدید تر و حات تهوع و سرگیجه هم بهم اضافه شده چندوقته یکمم تب میکنم.

 

دکتر کمی فکر کرد دستی زیر چونش گذاشت

_بازم رابطه داشتی؟

 

نگاهم به حامد افتاد که متعجب داشت نگاهمون میکرد ، ته دلم لرزید نکنه اشتباه متوجه بشه.

 

بیخیالش شدم سعی کردم زیاد بهش اهمیت ندم

_نه نه

 

از جاش بلند شد به سمت میزش رفت ، تمام سعیم رو میکردم تا با حامد چشم تو چشم نشم.

 

خانم دکتر نگاهی به دفترش انداخت بعد مخاطب به من گفت

_پماد و دارویی که دادم مصرف کردی؟

 

تازه یاد دارو ها افتاد حتی یکبارم استفاده نکرده بودم و بعد قضیه ترنم کلا یادم رفته بود.

 

سری به نشانه منفی تکون دادم

_نه گرفتم اما فراموش کردم مصرف کنم.

 

اخمی کرد و انگار عصبانی شد

_دختر چرا مصرف نکردی؟ میدونی این پشت کوش انداختنت ممکنه چقدر خطرناک باشه؟

 

سرمو پایین انداختم که با حرص گفت

_بلندشو برو روی تخت دراز بکش

 

مطیع به حرفش گوش کردم پشت پرده شلوارم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.

 

خانم دکتر با ماسک و روپوش جدید وارد شد ایین پام نشست.

 

بعد از چند دقیقه دوباره زمزمه کرد

_پروا واقعا رابطه نداشتی یا جلوی حامد روت نشد بگی؟

 

_نه خانم دکتر واقعا نداشتم.

 

سری تکون داد از جاش بلند شد

_شلوارتو بپوش بیا بیرون.

 

باشه ای گفتم از پشت پرده خارج شد منم بلند شدم زود شلوارم پوشیدم.

 

از پشت پرده بیرون رفتم به جای قبلیم برگشتم.

دکتر داشت تند تند روی برگه چیز هایی مینوشت ناخودآگاه نگران شدم.

 

حامد دیگه صبرش تموم شد عصبی گفت

_سمیرا حرف بزن دیگه بگو چشه؟ حاملست؟

 

دکتر نگاهی به حامد انداخت کلافه لب زد

_نه حامله نیست…

 

حامد انگار خیالش راحت شد نفس عمیقی کشید و چشماش بست.

 

_اما…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar f
11 ماه قبل

چه بد جایی تموم شد من فکر می کردم حامله ست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x